ادبیات و فرهنگ
به شهید مختار مرادی – به یاد شبی تا دیرگاه در میدان های زخمی خرمشهر
__________
در من هنوز
طرحی می شکوفد
تو
بر جاده ی بلند فانوسقه ات
هنوز خون.
مثل جراح
رگ های تلفن را پیوند می زدی
زیر سقف شب .
ما بودیم و خمپاره های مسافر
دیوی
آن سوی آب موشک تف می کرد و
مسلسل هامان به غشغشه می افتاد
لابلای بیشه
شب بود
خستگی خوابیده بود
تو بودی و
گلوی سبز تری بودخرمشهر
____________
خرمشهر – فروردین 1388
به مناسبت چاپ مجدد کتاب دشتسونی
توضیحات : یکم این که شعر ها از کتاب دشتسونی استاد فرج الله کمالی چاپ 1393 انتشارات نوید شیراز گزینش شده است . دوم که این مباحث قرار بود به صورت سخنرانی پیرامون آن کتاب ارائه شود که چون امکانش فراهم نشد ، با حذف مواردجانبی ومثال های متعدد ، به صورت فشرده دراینجا می آورم . سوم ، شعر ها را بر اساس رسم الخط پیشنهادی خودم نوشته ام و ممکن است از نظر نگارشی با اصل آن که در کتاب آمده ، متفاوت باشد .
نه سی محضی که گـَرده ی گُل جهونی
نه سی که بَهزِ مَه تـُو آسمونی
همیشه گفتُمِ از باز می گُم
عزیزی ، سی که مالِ دشتسونی / ص 274
اگر اندک دقتی در شعر های استاد کمالی داشته باشیم ، متوجه می شویم که محور شعر و اندیشه ی ایشان عشق است .عشق به طبیعت و عشق به مردم . عشق به طبیعت ، در اشعار کمالی به بارزترین شکل آن در عشق به دشتستان نمود پیدا می کند تا جایی که شاید بتوان گفت مانیفست شعر های کمالی ، شعر دشتسون است :
... مثِ بَهلَو ورِ تُشنه ی که سی اَو لَهکِ عزیزی سی مو بَلکم بِختَر
مثِ خشکی سی غُراوی که وُ تیفونی دچارآویده بلکَم بیشتر
تو عزیزی سی مو عُنّا سی سِوَخ زارِ خِشَو نم نمِ بارون رِختن
قدِ اَفتَو سی خصیلی که سیَه گیرِ کُنارآویده ، بلکَم بیشتر... / ص 89
ونمونه ی درخشان این عشق را در دشتسون نه دشتسون می بینیم :
...الا اِی دشتسون اِی یارِ جُونی
الا اِی نورِ چیش ، اِی زورِ زُونی
چه سَختِ پُی تو بیدن و نه بیدن
چه سَختِ بوتِ فهمیدن ، نه دیدن
نفَس که می کشی می فهمِ لارُم
نمی وینُم خُوتِ دَور و دیارُم ... /ص 296
و از این نمونه ها بسیار می توان یافت :
... قسّم و دلُم که غیرِ حق هیچ نخواس
مو عاشقِ خاک دشتسونُم وُ خِلاص / ص434
اما عشق به مردم در اشعار کمالی با عشق به معشوق آغاز می شود . قمرو نامی آشنا برای همه ی دوست داران شعر بومی است . شعری ساده ، صمیمی و صرفاً عاشقانه که شاعر از ظرافت های زبانی و عناصر بومی برای سرودن آن استفاده کرده است . شاید همین سادگی و بی پیرایگی شعر قمرو باعث شده که زبان دل مردم باشد و ورد زبان ها :
... وختی سِیلُم می کنی تَش می زنی جیگرُ مِ
اِی نمی خواسی مُنِ سی چه نگفتی بُنِ جا ... /ص96
و عشق در کمالی جریان می یابد و همچنان بی پیرایه پیش می رود :
سرِ پیری دو وُلا کردُمِ دل زار و پریشون ، چه کنُم
بِلتَشِش دو کشه خُرنگ آویده ای بی دین و ایمون ، چه کُنم... / ص102
در شعر یاد گذشته ، عاشقانه ها جریان دارند اما از عناصر زیبایی بیشتری اعم از تشبیه ، استعاره و... در آن استفاده شده است .
دوش تا دمِ صُو غم تُو دلُم کُم سُرکِش بی
دل عین رِطَو بی غمِ هجرِت گِنَکش بی ... / ص117
یا :
بی مُقَدما زِ وُ دل برقِ جمالِش مُنِ کُشت
خینِ دل گردَنشِ ، خواش و حلالِش ، مُنِ کُشت
رفته ویدُم سرِ تُو ، نَوگِ کنُم پاک و پِلِشت
وُ پِسَندَر دیدُمِش ، مینِ شِلالِش مُنِ کُشت ... /ص158
اینجا سوالی مطرح می شود و آن این که آیا اگر کمالی به همین شیوه ادامه می داد ، کمالی می شد ؟
کمالی با قمرو آغاز می شود اما با قمرو ادامه نمی یابد . عشق در او از معشوق فردی به معشوق اجتماعی بدل می شود و با درد در هم می آمیزد و تا آنجا پیش می رود که عشق به انسان و بیان دردهای اجتماعی او ، راز ماندگاری کمالی را رقم می زند . این سیر تحول ، در اشعار کمالی قابل پیگیری است . بعد از طی مرحله ای که ابتدا از آن سخن به میان آمد ، در شعر های کمالی به مرحله ای می رسیم که عاشقانه ها با درد های اجتماعی گره می خورند و عاشقانه تمام نمی شوند و عشق به مردم ، جای عشق شخصی را پر می کند تا جایی که حتی وقتی از قمرو هم یاد می شود ، فریادی می شنویم که :
... بنده یِ هیشکه نیسی ، نپِ آزاد بگرد
مثِ کُه بو ورِ بادَل ، نه مثِ باد بگرد ... / ص207
واین عشق و درد و اعتراض آنچنان با هم گره می خورد که شاعر چاووشی سر می دهد . اینجاست که عشق به معنایی نو ، با بردی وسیع تر در اشعار کمالی جلوه گر می شود .
... چه خواشِ مَس کنی فصلِ بهاری
کنی تُو حالِ مَسّی بُلکُمی نی
دسِ خُوت غولکی شی اَو درآری
بخونی وَش یِ سینه ی کُرکُری نی ... /ص327
و اوج این آمیختگی را در شعر « انجو » می توانیم ببینیم .
در فاصله ای که کمالی از قمرو به قمری می آید، زبان شاعر نیز هم زمان به پختگی می رسد . شاعر در مدت سی ساله ی بین این دو شعر ، از سادگی به تصویر و تشبیه رفته و در اوج پختگی اندیشه و زبان ، به استعاره رسیده است یعنی زیباترین نوع بیان اندیشه در شعر . از نگاه من ، کمالی هرچه از شعرهای عاشقانه ی صرف فاصله می گیرد و به شعرهای اجتماعی روی می آورد ، زبانش بیشتر استعاری می شود . با توجه به آنچه بیان شد باید تکرار کنم که شعر عاشقانه ی کمالی با سادگی آغاز شد . از ضرب المثل ها ، کنایات، تشبیهات ، طنز ظرافت ها و ظرفیت های بومی بهره گرفت و به استعاره رسید تا جایی که برای من که خواننده ی شعرهای او هستم ، بسیاری از عناصر که شاید از دید شاعر استعاری نباشد را نیز استعاری می پندارم و این به دلیل روح استعاری بودن زبان کمال یافته ی استاد کمالی است .
... هیچ نگو ، کُرزنگرُو پشتِ در ِ
بچّه یلِ بچّه بَرو می خر ِ
سَر سیا دندون سفیدو بَتّر ِ
..................................................../ ص 109
یا شعر فریاد که غوغایی از تشبیهات و استعارات است ....
اگر آماری از شعرهای استعاری کمالی بگیریم ، درصد قابل توجهی از شعرهای ناب استاد استعاری هستند مثل اسپیک ، امسال گته ، دی لک تیک ، دکون ، کاشکنم ، فرتنگی ، پلورده ، انجو ، بهارمیا ، شروه و...و...و...
فرجام این که درشعر کمالی ، عشق با قمرو آغاز می شود و با قمری به اوج می رسد به تعبیری دیگر ،عشق در قمرو فقط عشق است اما هرچه به قمری نزدیک تر می شویم ، پختگی عشق نمایان تر است و شاملو وار با درد می آمیزد و درحقیقت ، قمری ، عشق کمال یافته ی قمرو است . کمالی دراین راه ، در پی قافیه نیست به این معنا که هرگاه بین قافیه و اندیشه احساس کرد یکی را باید فدا کند ، ابراهیم اندیشه اش ، اسماعیل قافیه را به خاک می افکند
... دل مو طالوِ دردِ ، کجا پُی صرفه می گَرد ِ ... / ص373
و درواقع
... نه خوفی دارِ وُ سیزن ، نه حبِّ تحل کُرچُوندن .../ ص367
نکته ی پایانی این که کمالی به تعداد شعرهایش ، برگ زرین و سند افتخار برای دشتستان امضا کرده است و نام دشتستان و نام کمالی همیشه مترادف اند .
کنگان – تیرماه 1393
_____________
این مقاله در اتحاد جنوب شماره ی 801 تاریخ 12 مرداد 1393 چاپ شده است .
به نام ِ خداوندِ بی عیب و پــاک
نگهدار ِ بیدار ِ این آب و خــاک
خدایی که در سینه شور آفریـــد
کــُهِ « گیسکان » را چوطورآفریــــد
اگرطور شد نور ِ ذاتِ عــــــلیم
که زد آتش ِ عاشقـــی برکــــلیم
ولی « گیسکان » را چنان برفروخت
که از خشم بیگانگان را بسوخت
شنیدم ز گفتار ِ فرزانگان
ز کلکِ گهر بار ِ پـُرمایگان
که جنگِ چغادک چوپایان گرفت
زنوآتش ِ فـتـنه ها جان گرفت
غضنفر همه خشم و اندوه شد
زبستِ چغا دک سوی کوه شد
گــُزین مردِ جنگی کیومرث وار
چو ببرآشیان کرد بر کوهسار
واز آن سوی ، نا پاک اهریمنان
شبانگاه رفتند تا« گیسکان »
که بندند دستِ غضنفر به بند
فرود آورند ش ز کوهِ بلند
بگیرند آن فار ِس ِ عشق و جنگ
مگر فارس آسان تر آید به چنگ
به چندین ستون رَه گرفتند پیش
به همراهی ِ رهنمایان خویش
سر ِ فتنه ها انگلیس ِ پلید
به نیرنگ در کوه لشکر کشید
به پوتین فشردند بس خاک را
نجس کرده این صفحه ی پاک را
زده پوزه بر بستر ِ تنگِ کوه
چو روبَه شبانگه گروها گروه
خزیدند چون دیو در سایه سار
ببین تا " چه بازی کند روزگار "
چو خورشید بر« لرده » برزد علـَم
به شنگرف زد قله ها را قلم
گروهی ز مردان ِ « لرده » نشین
به تعداد ، اندک به جرأت گــُزین
همه تن چو خارا همه مُشت ، سنگ
همه پنجه و دست یار ِ تفنگ
قضا را قرین با غم و درد و آه
نشسته پر اندوه بر جایگاه
به یکبارگی تیر باران شدند
نشان ازدم ِنابکاران شدند
چو شد آتش ِ میجری ها بلند
بر آتش جهیدند همچون سپند
به سینه فشردند قنداق ها
نشاندند بر سینه ها داغ ها
سر ِ رَه گرفتند بر ناکسان
فکندند آتش به جمع ِ خَسان
زهر لول آتش زبانه گرفت
دل ِ اجنبی را نشانه گرفت
چنان بانگ و فریاد انبوه شد
کزآن لرزه بر پیکر ِ کوه شد
چنان خیمه زد بر هوا خاک و دود
که رنگ از رخ ِ روشنایی ربود
ز گــُلشعله ی سرخ بر لول ِ داغ
دل ِ روز شد « گیسکان » چلچراغ
شبانگاه انجم چو لشکر کشید
به جولان مهِ تازه خنجر کشید
چو بهرام ِ خون ریز رخشنده شد
تن ِ شب پر از سُربِ سوزنده شده
تجاوز گران سر فرو برده زیر
نه راه گریز و نه راه گزیر
پس ِ پشتِ هر سنگ و هر جان پناه
همه بادِ سرد و همه دودِ آه
چو خفاش ، پیچان در آن تیرگی
خجل مانده از وعده ی چیرگی
پشیمان سراسر ز کردار ِ خویش
پریشان همه مانده در کار ِ خویش
وزاین سوی هشیار ، شیران ِ نر
مبادا برد روبهی جان به در
چو خورشید زد نیزه بر کوهسار
زنو درّه وکوه شد نوبهار
زنو آتش ِ رزم بالا گرفت
زنو رودِ خون راهِ دریا گرفت
سه شیر اوژن ِ جنگی و مردِ کوه
سر ِ رَه گرفتند بر آن گروه
زچخماق ، باروت شد شعله ور
زحاجی و فرهاد بر شد شرر
چو بر خاست خشم از گلوی تفنگ
به جوش آمد از کوه ، دریای جنگ
زن ِ « لرده » مردانه قامت کشید
بر آن صفحه نقش ِ قیامت کشید
تو گویی که بر اسب ، گــُردافرید
به پیش ِ سپاه اندر آمد پدید
همه کِل زنان همچو شیران ِ نر
چپر پیچ چوقه به دور ِ کمر
رده بسته دور ِ کمرها فشنگ
فشرده به کف قبضه های تفنگ
به لب ها فرو برده دندان ِ خشم
گره کرده ابرو به بالای چشم
سراپای یکباره آتش شدند
بر آن خیل ِ انبوه سرکش شدند
پس ِ پشت ِ هر صخره شیران ِ جنگ
ربودند از روی خورشید رنگ
ز پژواکِ فریاد و غوغای تیر
گسسته زهم زهره ی ببر و شیر
کـِل و شیون و نال نال ِ فلیس
زده لرزه بر گــُرده ی انگلیس
چنان از جسد ها زمین رنگ شد
که ره بر زمین و زمان تنگ شد
چنان گشت بر دشمنان روزگار
که شد روز در چشمشان شام ِ تار
چنان لشکر ِ اهرمن شد تباه
که شد کوه چون روی هندو سیاه
ز اجسادِ گندیده ی دشمنان
کـُهِ « لرده » شد گور ِ اهریمنان
شجاعت فزون تر ز اندازه شد
زنو نام ِ ایران پـُر آوازه شد
بیا تا دگر بار پیمان کنیم
سر و جان به قربان ِ ایران کنیم
بر این دشت و این خاک ، پا گرنهیم
ببوسیم و بر دیده و سر نهیم
که ایران زمین پاک و جاوید باد
درخشان چو تابنده خورشید باد
ای عشق بیو که بی حواسُم کردی
تـَمرِ غمِ خلطِ شوم و چاسُم کردی
دیرِ همه چی گرُفته ، خَو خَش بیدم
سِک دادی و سِک دادی و راسُم کردی
ای عشق بیو که بُلبُلَل عاشق تر
پُی نغمه و شعر ، ری گُلَل عاشق تر
فهمیدمِ بعدِ عمری عاشق بیدَن
مین هر چه سفید تر ، دِلَل عاشق تر