ادبیات و فرهنگ
حافظ و سعدی در کنگان
همکاری داشتم به نام حافظ افکار که با هم در شرکتی در کنگان کار می کردیم . حافظ پس از مدتی ، تسویه کرد و به سپیدان رفت . دو روز پس از رفتن او ، شخصی به محل کارم وارد شد وپرونده اش را به دستم داد تا مراحل پذیرش وی را انجام بدهم . در حالی که پرونده را بررسی می کردم ، سر بر آورده و گفتم : ببخشید . دو روز دیرتر رسیده ای . با تعجب نگاهم کرد و هاج و واج مانده بود که گفتم : مگر شما برای دیدن حافظ نیامده اید ؟ او دو روز است که از اینجا رفته . سعدی رحیمی با شنیدن این سخن متوجه ی موضوع شد و با هم خندیدیم .
… کلبه ام سرد است
شعر هایم را زیر ماه می نویسم
امروز اول اسفند است
مگر تو می خوانی
که اسفند
اتراقگاه زنگل و شب بوست ؟
مگر تو می گذری
که بهار
از شلال دست هات
مرمرشک بر می دارد ؟ .......
___________
برشی از منظومه ی زینو
دیروز
صف بستیم
رفتیم
با خونِ گرمِ شورِ آزادی
در رگ رگِ سرخِ خیابان ها
با دست های حلقه و در هم
با مشت های بسته
با آواز
*
امروز
صف بستیم
ماندیم
پشتِ دهان های دکان های سیاهِ شهر
کنجِ خیابان های سردِ بی رگِ خاموش
با ابروانِ خشمگین بر هم
با مشت های باز
*
فردا
....
فردا ؟
________
19 بهمن 92
چه آسان می توان از یاد ها رفت
چو گرد و خاک دست باد ها رفت
تو شیرین باش اندر زندگانی
که بس شیرین که با فرهاد هارفت
که اندر پرده ی پنهان جانی
ولی افسوس دور از هم فتادیم
فغان از نقشه های آسمانی
تقدیم به دوستم حسین قشقایی
از برکه چوپان که بیرون آمدیم ، ساعت از 13 گذشته بود . از دوراهک به سمت کوه پیچیدیم . جاده باریک بود بسیار پرپیچ و خم با گردنه های صعب العبور و غریب . به زحمت بالا می رفتیم . حسین هم راننده بود و هم راه بلد . وقتی به اوج رسیدیم ، دشت بود و ابر بود و آزادی و جالب این که از پس این فراز ، فرودی نبود . ما همچنان می رفتیم . من اگر چه خود غریب آن دیار بودم اما شعر مرا به آنجا پیوند داده بود و عشق مرا می برد تا انارستان ، قلعه کهنه ، پشتو ، ریز ، دره بان ، تشان و حرمیک تا توقف کنیم مقابل روستایی که دو خانه داشت و یک دنیا محبت . دو خانه ی چسبیده ای که دیوارش دشت بود و مزرعه و درخت و سبزه و زیبایی و درونش قلبی می تپید آشنا و پریزادی لبریز از شعر و نشاط و امید و شوق . نشستیم و گوش سپردیم به صدای شیرین شعر و خاطره از زبان « پریزاد مرادی اصل » که چندین مجموعه ی شعر داشت و یکی را نیز به چاپ سپرده بود . می گفت اصلا به مدرسه نرفته و عشق به دانش او را واداشته تا هنگام کار در خانه شکل حروف را روی آرد بنویسد و فرزندانش برایش بخوانند واو به خاطر بسپارد . می گفت : « هشت سال است که گنج شعر را یافته ام . تا قبل از سرودن شعر ، هرماه 2 یا 3 بار خواب می دیدم که گنج پیدا کرده ام و هشت سالی که شعر می گویم ، دیگر خواب گنج ندیده ام .» دراتاق ساده پریزاد ، شعر و صمیمیت حرف اول را می زد . در گوشه هایی ازخانه اش ، کتاب نشسته بود و پریزاد دلش می خواست که روزی در آن اتاق، کتابخانه ای داشته باشد . احساس می کردم در محیطی دور از امکانات و دور از اجتماعات رسمی ، چه زیبا عشق می روید ، شعر جوانه می زند ، فرهنگ می بالد ، انسانیت به گـُل می نشیند و کرامت میوه می دهد . فاطمه دختر جوان پری نیز با شعر آشناست . او گاه به یاری مادر می شتابد و ضمن پذیرایی از ما ، شعری از مادر می خواند و با گویش شیرین جم و ریزی توضیحاتی می دهد . او دانش آموز است و با این که معدود کتاب هایی بیشتر نخوانده ، گفتارش در باره ی فریدون مشیری اشک شوق به چشمانم می نشاند و اظهار نظرش در باره ی فروغ فرخ زاد ، تکانم می دهد . غروب شتابان از راه می رسد . ناچار باید دوباره به سوی گردنه ها برگردیم و برمی گردیم شادمان از این که گنجی بی پایان آن سوی کوه ها یافته ایم .
اگر مستم مگو مست شراب است
چو مدهوشم مگو دیوانه خواب است
مگو هرگز برون کن مهرش از دل
دعای دل ز دلبر مستجاب است
عکس های مربوط به این دیدار را می توانید در فیسبوک اینجانب ببینید .