ادبیات و فرهنگ
این شعر در هفته نامه ی نصیر بوشهرشماره ی 171- به تاریخ 1381/06/26 به چاپ رسیده و امشب به مناسبت در گذشت استاد ایرج شمسی زاده ، مجددا در اینجا می آید .
به ایرج شمسی زاده
من و تو
دو دانه ز یک پیله
دو کپّه زیک دانه
من و تو
از گلوی پرندگان ِ غریب
یک ترانه
هزارسال نشستیم منتظر در خاک
و پوسیدیم
و پوسیدیم
قطره ای نچشیدیم
و سهم ِ ما
همیشه سایه ی لرزان ِ ابر ِ نازا بود
هزار مرحله دور ِ جهان سفر کردیم
و چرخیدیم
وچرخیدیم
ترانه ای نشنیدیم
صدا اگر . . .
شکستِ ساقه ی عمر و سرودِ بـُرّا بود
_______________
برّا – b0rra خرمن کوب
________________
هفته نامه ی نصیر بوشهرشماره ی 171- 26/6/1381
از رنگ باستانی چشمانت
( منظومه )
محمد غلامی
این کتاب که منظومه ای عاشقانه - اجتماعی است ، در قالب شعر سپید و در 80 صفحه به وسیله ی انتشارات نوید شیراز به چاپ رسیده است .
کتاب پس از پایان تعطیلات نوروزی ، توزیع خواهد شد .
قبل از ظهر به برازجان رسیدم . ناهار و استراحتی کوتاه بود و آماده شدن برای برنامه ی امشب . با همسر و دخترانم غزاله و غزل راه افتادیم . این بار شب شعر محلی دانشگاه خلیج فارس بوشهر. خیلی ازدوستان آمده بودند . حسین قشقایی کتاب « یزله در غبار » از دکتر علی صالحی را نیز برایم آورده بود . اسفندیارفتحی مجهز تر از همیشه آمده بود تا خبرها را پوشش بدهد . مهندس محمود کرمی ، مهدی شیخیانی ، فرشید ابراهیمی ، صدیقه زیارتی و ... . روز بعد شنیدم که از بنار هم آمده بودند . شب شعر بوی دشتستانی می داد . نجف قلی محمودی مجری بود . جواد نگهبان ، علی طوسی ، امان الله ابراهیمی ، معصومه خدادادی ، فرج الله کمالی و من که این بار رباعی های ای عشق را خواندم . سید طالب هاشمی از خشت هم آمده بود . جلسه که تمام شد ، شام خوردیم و گپ زدیم و برگشتیم . روز بعد من بودم و یزله در غبار . تا آنجا که یادم می آید ، هنگام خواندن کلیدر ، با داستان گریه کرده بودم . جایی که خان عمو کور شد و بعد ها در مصاحبه ی دولت آبادی خواندم که خودش هنگام نوشتن این بخش ، بلند بلند گریه می کرده و با خواندن یزله در غبار . بخشی که مربوط به دیدار علی و مادرش بود . به دکتر پیام دادم که تو پدر ما را در آوردی و ... که زنگ زد و گفت : بخش مربوط به علی و مادرش را خوانده ای ؟ و من نبودم ویران شده بودم در این همه ویرانی .
شب منزل سارا بودیم برای شام تا فردا به دیدار علی اسپرغم بروم که همیشه با او همراهم . چه باشد و چه نباشد . ظهر خبرنگار هم شهری زنگ زد و درباره ی کتاب « از رنگ باستانی چشمانت » اطلاعاتی به او دادم و عصر رفتم با همسرم و شب در کوچه های صمیمی طلحه رفتیم و خاطرات را مرور کردم و برگشتیم . حسین قشقایی هم آمد . در باغ اسپرغم نزدیکی های دو بعد از نیمه شب . سرما ، صدای باد ، زوزه ی شغال ، آتش بخاری و چای تا شبی زیبا شکل بگیرد زیر آسمانی که ستاره هایش بیشتر از جاهای دیگر بودند . صبح پیچ و خم راه بود و اهرم و برازجان .
عصر خانم کمالیان به دیدارم آمد با شعرهای دشتستانی اش و گل تا من و فروغ هم برایش کتاب امضا کنیم . شب . بنار . منزل محمد رضا باقری وجمعی جمع . الله کرم از بوشهر آمده بود وبا خانواده . خواهرم ملکی هم بود . همه بودند . نشستیم و بعد برگشتیم . بامدادان جمعه به سوی شاهزاده ابراهیم رفتیم . با همسرم ، غزل ، غزاله ، رسول ، سارا ، محمد ، فروغ ، حسن ، حاجی حمیدی و مهدی با خانواده هاشان که خیلی شوخی کردیم و خندیدیم . علی هنوز پایش درگچ بود وآمده بود . پس از صبحانه به برازجان برگشتیم . قبل از آن نیز من ، حاجی ، محمد و حسن و غزل به کوه زده بودیم . وقتی مسافران را پیاده کردم ، به خوش آب رفتم تا بازی تیم پیشکسوتان بنار را ببینم که در پنالتی حریف خود را شکست داد و سوم شد . عبدالحسین بهزادی و آقای موسوی نیز خیلی گرم بودند . مثل آفتابی که روزجمعه تازه داشت ابرها را یک سو می زد و می آمد . با هم عکس هم گرفتیم . از همان راه به بنار رفتم در حیاط و در باغ و دوباره اندوهم بیشتر شد . بوهای باغمان باز شده و کسی نبود تا باغ را به او بسپارم .شب از کوچه های نخل گذشتیم تا ساعاتی از آخرین فرصت این مرخصی را در دشتی اسماعیل خانی سپری کنیم . این بار رسول و نیما هم به ما پیوسته بودند و من خوشحال که بیشترین فرصت ممکن را برای تفریح خانواده ام فراهم کرده ام .
کلید
همیشه تصور می کردم برای باز کردن هر قفلی ، به کلیدی نیاز است و برای هر مشکلی ، کلید راه حلی وجود دارد تا این که امروز همکارم به مرخصی رفت ومن تنها شدم . تا ساعت سه عصر در محل کار ماندم اما نیاز به استراحت داشتم که بتوانم تا شب دوام بیاورم . وقتی می خواستم به اتاق بروم ، یادم آمد که مهندس هم قرار است به دفترش برگردد . اگرچه محل کارم تا اتاقم فاصله ای نبود اما چون خسته بودم، کلید را به رضا دادم تا اگر لازم شد ، به دنبال من نفرستد .
. بیدار که شدم نزد بچه های حراست آمدم تا کلید را بردارم . هرچه منتظر ماندم ، از کلید خبری نشد . رضا همه ی جاهای ممکن را زیرو رو کرد . بعد نوبت به جیب هایش رسید . کم کم دیگران هم در این امر کمک کردند . مصطفی و احمد و سپهدار هم مشغول جستجو شدند . در دلم تصمیم گرفتم که دیگه کلید را به احدی تحویل ندهم و اگر لازم شد ، هرجور شده خودم بیام و در را باز کنم . داشتیم نا امید می شدیم که رضا گفت ، کمال و نیما و محمد هم نزد ما سر زده اند .برای هرکدامشان جداگانه زنگ زدم و گفتم کلید را بیاورید . آنان هم که غافلگیر شده بودند ، اظهار می کردند که ما خبر نداریم . خودم به اتاق حراست رفتم و دفتر ها را زیر و رو کردم و تکاندم . هر نقطه از آن اتاق چند بار از طرف چند نفر بازرسی شده بود . جیبی نبود که چند بار خالی نشده باشد . فرصت کم بود . در دفتر بسته بود و عنقریب مهندس هم می آمد . در اوج نا امیدی رضا گفت : تو وقتی داشتی به اتاق می رفتی ، یک بار از نیمه راه برگشتی و به دفتر سر زدی و دیگه کلید را هم به ما ندادی . با آن که این حرف را قبول نداشتم و علاوه بر آن چند بار هم محض احتیاط جیبم را جستجو کرده بودم ، یک بار دیگه دستم در جیبم رفت و خشکم زد ….
بایاد ِ تو فصل ها بهار است اینجا
جان ها همه سبز و بی قرار است اینجا
وقتی که تو نیستی دلم می گیرد
ای ماه بزن که تیر وتاراست اینجا
___________________
کنگان- برکه چوپان - تیرماه 1391