ادبیات و فرهنگ
شعر و آثار محمد غلامی
پنج شنبه 8 مرداد 94
ساعت 12:30
رادیو فرهنگ
بر شاخه ی خشک من نشستی خواندی
با تنجه ی سبز نازکم رویاندی
سرشار شدم ز برگ و لبخند زدم
ای عشق مرا بریدی و سوزاندی
نگرشی بر منظومه ی « از رنگ باستانی چشمانت » سروده ی محمد غلامی
در منظومه ی سپید « از رنگ باستانی چشمانت » محمد غلامی ثابت کرده است که شعر تعریفی فرمولی نیست ، بدان شکل که بر یک روال خاص و از پیش تعیین شده ، طبق آن و به فرمان آن بشود ، واژه ها را کنار هم چید و از تجمیع انبوه آن ها ، مجموعه ای ساخت و « بازاری » و شهرت آور عرضه نمود.
تعریف شعر ( یعنی هر گونه شعری ) با خود شعر در شاعر به جوشش در می آید و با تولد شعر هم زاده می شود . منظومه ی « از رنگ باستانی چشمانت » این اثباتِ همیشه در حال « اعجاز » را به خوبی به اجرا در آورده است : نامت / آبیِ رود /در سایه سار تپه های غروب / که مدام می رقصد در یشم / سیر / روشن
ضرب آهنگ شعر و بارش موسیقایی کلمات « مانیفستِ» خاص خودش را در سیر « بیان » شاعر اعلام می دارد ، شعر بی روح ، شعر بی حرکت ، شعر ایستاده و شعری که پر از بارش و پیام و حرف و حرکت و مملو از موسیقی شعری ست ، در اینجا تفاوت و ارزششان مشخص می شود ، مثل دانه های کم آب و خشکیده و یا پلاسیده ی خرمایی که در پرتو زلالی رطب وارِ کبکابی شاداب به حاشیه ی انزوا رانده می شوند . هنجار شکنی شجاعانه و انقلاب گونه ی « نیمای بزرگ » هدف غاییش همین بوده است ، کوتاه و بلند بودن مصراع ها و رویش قافیه های درونی و کناری بسیار و چرخش به سمت سپید شدن ( همه ی اینها ) مقدمه ها ی ماندگاری بودند تا « هوشنگ ایرانی » جیغ بنفش بکشد و تندر کیا شاهین های شماره دار بسراید .
شعر امروز نیازمبرمی به سمت « هوای تازه » و « باغ آینه » دارد ، شاملو هوشمندانه رسالت نیما را دریافت و با سیر و سلوک شاعرانه و تهور کم نظیرش در عرصه ی شعر راه و مقصد نهایی را در ادامه ی فرداهای پیش رو به نمایش گذاشت .
غلامی شاعری است که در بی ادعایی محض و در ورطه ای به دور از هیاهو ی پر از سرسام غوغا آفرینان ، و در آرامشی به صبوری اقلیم بردبارش دشتستان ، کار هنری شعر را دنبال نموده است ، و تقریبا در همه ی زمینه ها و گونه های شعری به مشق و تولید پرداخته است . همین پر شتاب و عجول نرفتن و آرام تاختن باعث شده است ، تا او بتواند در همین منظومه بر دهان کف کرده ی رهوار شعر ، لگام آرامش بزند و سطل سطل زلال آب خوشگوار را رصد نماید : پیش از سپیده بوی تو می آید / می ریزد بر پوست آبادی / خروس بیدار می شود / باید بیدار شده باشی
این منظومه و حرکت روایی آن به منزله ی عبور رودی است که گذر پر از سخاوتش ، حتی سنگریزه های ریزتر از ریز را هم نمی آزارد ، از هر وجب دشت ، جلگه ای می آفریند و بر سینه ی هر سنگ نقشی از « آبگینه » می نشاند : همچنان می رقصی در من / تو سبز شسته در نوری / خال لبانِ جلگه ی خوزستان / در بارش آفتاب پسینگاهی
در مورد این منظومه و اینگونه منظومه سرایی ها ، جای پژوهش و بررسی و حرف های از نوع حرف هایی که نیما در « حرف های همسایه » به یادگار گذاشته است ، حرف ها و نظرهای مختلف و فراوانی می توان ارایه نمود . و دراین مجال فرصت حلاجی و آنالیز تفسیری آن بسیار تنگ است ، به جهت اینکه اصل موضوع ( یعنی خود شعر ) در دست رس مخاطب نیست ! *
ظهور این منظومه در عرصه ی شعر جنوب ایران و شاید شعر معاصر برای اهل فهم شعر ، شاید طلیعه ی جدید و تازه ای باشد برای گشایش دریچه هایی بازتر و فرداهایی نه چندان دور .
شعر کهن ما اعتبار و هویت همیشه ی ماست ، از همه نوع آن ، قصیده ها ، منوچهری ها ، عسجدی ها ، رودکی ، ابو شکور ، مولوی ، سنایی ، خاقانی ، نظامی ، حافظ و سعدی و جهان پر از تصویر و صور خیال سبک هندی و رنسانس شعر دوران مشروطیت ، همه و همه ، اما فضای باز و متفاوت تری را باید جستجو نمود . نیما « مانیفست » این مهم را طراحی نمود و عرضه کرد ، شاملو این روند را به جاودانگی رساند . با وفاداری به آن همه ی سوابق درخشان همیشه جای این را مهیا می بینیم که هر روز و هر آن ، شاهد میلاد فرایندی « نو » باشیم .
برای شاعر این منظومه و فعال خستگی ناپذیر دشتستانی آرزوی هر روز و هر آن از این فراتر را داریم .
_______________
اتحاد جنوب – شماره 844 – یک شنبه 24 خرداد 1394
*-این مقاله در بهمن ماه 1392 و پیش از چاپ کتاب نوشته شده .
محل توزیع :
از رنگ باستانی چشمانت ( منظومه )
در سایه سار سنگ ( مجموعه )
گلبنگی golbongi ( به گویش محلی )
برازجان – کتاب فروشی رجایی - پاساژ آهنگ
فرج الله کمالی نه تنها ترازویی برای شعر محلی که چکیده ی فرهنگ ایرانی است
محمد غلامی
بزرگداشت بزرگان سرزمینمان اقدامی بسیار پسندیده است و پسندیده تر که در زمان زندگی آنان انجام بپذیرد . امروز خرسندم که در بزرگداشت شعر و اندیشه ی استادی شرکت دارم از نام های کمیاب و کمیایی که اتفاق هم زمانی با او ، موهبتی بزرگ است . نامی که به گونه ای با دشتستان آمیخت تا دشتستان ، او و او ، دشتستان را آیینه باشد . فرج الله کمالی نه تنها ترازویی برای شعر محلی که چکیده ی فرهنگ ایرانی است . باز مانده ای از نسل غول های زیبایی که بر چکاد ایستاده و دشت را می پایند . کهپاره ای بر انتهای زمین . کمالی برگی از تاریخ سوخته ی ماست . پیشتر و بیشتر آنچه از وی خوانده ایم ، شعر بود . باشد که افزون بر آن ، تاریخ را از اعماق با او ورق بزنیم و به نسل بعد بسپاریم .
به احترام نامش برمی خیزم
دشتسون خشک و هوا خشک و بهارون خشکِ
اَور ، بی عرضه ، زمین خشکِ و بارون خشکِ
چشمه یـَل دَهنِ جهنّـُم ، دلِ یارون خشکِ
لوِ زاینده تـَرَک خَرده و کارون خشکِ
همه دیدن که وُ ما اولِ سالی چه گذشت
و دلِ تشنه ی ای دور و حوالی چه گذشت
و کـُهِ تشنه و صحرِی دسِ خالی چه گذشت
نه گپِ صحرِیِ ، اصلاً و کمالی چه گذشت
تـُووِه یِ شعر ، دسِش ، تو دلِ شرجی مونده ی
پُی کِلَه دیدِ گپِش تا ترِسِی پیرشُنده ی
هِی عرق رخته ی و هِی پوسِ خوشِ ترزنده ی
عشقِ نون کرده ی و سی ناشتایِ ما برشُنده ی
نَومِ اَور و نِزِ بارون و هنی بی جونیم
تـُو دمِ تیغ ، مثِ خرمنِ خُرداخونیم
لنگِ آسک پسِ کول و سرِ جا حیرونیم
تو بخون باز ، که محتاجِ « بیو بارون »یم
تو بخون دِکشِه که پُـّراویدی و اُمّاده ی
تـُو بُـتِت قاره یِ آزادی و آزاده ی
طالوِ آدملِ عاشقی و دلداده ی
هم سرِ جِی خوت و هم ایرج شمسی زاده ی
شعر یعنی چیشلِت دفترلِ اَو بِزَنِ
قلمِت وُیسِ وُ تاریکیِ شَو هَو بِزَنِ
تیرِ رسّامِ کلومت وُ دلِ شَو بِِزَنِ
تا برِ بُنگ بِدِ وُ جاش گـُلِ اَفتَو بِزَنِ
شعر یعنی تو بیای سوزِ دلِ ساز کنی
هِی بخونی و گِرِند غـَمَلِ واز کنی
ما هنی مثلِ نُها دل و تو بَسّیمِ فرج
انتظارِ تو و شعرِ تو نِشَسّیمِ فرج
تو بخون تا نفست بادِ بهارآوو سیم
دنگلوکـَل بِرَسِ سِرخ و کـُنارآوو سیم
شعرَلِت مثلِ نُها هُمدم و یارآوو سیم
غرقِ اَفتَو شَووَلِ تیره و تارآوو سیم
تا برازگونِ مثِ قند ، سمرقندت بو ،
نفسِ عشق میونِ رگ و پیوندت بو
تا همیشه گپلِ خواش و کرامندت بو
سرِ پا قامتِ موزونِ دماوندت بو
کنگان - اردیبهشت94
___________________
برگرفته از پایگاه خبری دات نیوز