ادبیات و فرهنگ
بلندای قدت پر نور بادا
صدایت نغمه ی سنتور بادا
نصیب چشم های عاشق من
ز باغ چهره ات انگور بادا
ماهی ها به چشمان تو پناه می برند
دلم برای ماهی ها می سوزد
وقتی آسمان را از آنان دریغ می کنی
پرندگان در تو صید می کنند
مرا
که نمی دانم در کدام گوشه غرق شده ام
دلم برای پرندگان می سوزد
وقتی دریا را از آنان دریغ می کنی
شب که پلک می بندی
دستی بر پلک هات
برایم فاتحه بخوان
_______________
برکه چوپان – اردیبهشت 94
نیما در برکه چوپان ماند . محمد و سارا منتظر مهمان بودند و نیامدند . فروغ و حسن به اصفهان رفتند . غزاله و رسول نیز در برازجان ماندند تا ما از برازجان و حاجی حمیدی از بوشهر حرکت کنیم و در گناوه همدیگر را ببینیم . حاجی با هاجر ، محدثه و علی آمده بودند و من با بتول و غزل . ساعت از 6 صبح گذشته بود که حرکت کردم . سید رضا در شمال گناوه میعادگاه مناسبی بود تا به همدیگر بپیوندیم و قبل از حرکت به سوی خوزستان ، صبحانه ای بخوریم و من و غزل و علی ، در مجالی کوتاه ، به آرامگاه ایرج شمسی زاده نیز سر بزنیم . پس از توقف کوتاهی در هندیجان ، به ماهشهر رسیدیم . همیشه نام ماهشهر مرا به یاد بندر معشور می اندازد که شاملو در یکی از شعرهایش به کار برده است . حمیدی راه بلد بود . هر خیابان را حداقل دوبار دور زدیم و یکی دو بارهم از شهر بیرون رفتیم و برگشتیم تا بالاخره به پارکی که در نظر داشت رسیدیم . من که دچار سرگیجه شده بودم ، خودم را روی فرشی زیر سایه درختی انداختم تا برای رفتن به آبادان آماده شوم . ساعت از 4 بعد از ظهر گذشته بود که به آبادان رسیدیم . در مدرسه ی جلال آل احمد اسکان داده شدیم . اتاق ما که چند دقیقه قبل از ورود مان تخلیه شده بود ، به طرز مشمئز کننده ای بوی ماهی می داد . خواستیم سری به شهر بزنیم ولی چون مرکز شهر تا جایگاه ما فاصله داشت و از طرفی نگران ترافیک بودیم ، سعی کردیم با آژانس برویم اما کرایه ی آژانس را نیز دو برابر کرده بودند . بالاخره با رضایت برخی و اخم تعدادی دیگر ، برگشتیم که فردا به شهر برویم . من شب را بیرون از اتاق خوابیدم . ساعت 2 بامداد باران آمد و مرا در پناه بالکن برد .
صبح روز بعد ، کنار اسکله بودیم و در بازار ماهی فروشان . در کشتی های ماهی گیری هم رفتیم و غزل سکان کشتی را در دست گرفت و از او عکس گرفتم . گرمای آبادان از بیرون و قلیه ماهی از درون نگذاشت تا ظهر خواب برویم . لذا به شلمچه رفتیم . شب نیز کنار پل جدید خرمشهر ماندیم و برای خوابیدن به آبادان برگشتیم .
روز 11 فروردین خاطرات من ورقی دیگر خورد . برگشتم به جوانی و جنگ . به فاو اعزام شده بودم . مسیر برایم زنده بود و انگار از مرخصی برمی گشتم با پوتین و لباس خاکی و فانوسقه . کنار راه می ایستادم تا لانکروز ها بیایند و به مقصد برسم . این بار خودم رانندگی می کردم . در لانکروز بودم . در 24 سالگی . از میان نخل ها می گذشتیم . انبوه باغستان هایی که برای من زیبا بودند و امروز نخل های سوخته ای که اول بار می دیدم و باور کردنی نبود . بغض در گلویم نشسته بود . هر دو سمت راه تا چشم کار می کرد ، نخل های سوخته بود و اروند آمد با یک دریا خاطره . اول بار که آمدم ، مستقیم از پل شناور گذشتم و به فاو رفتم . در فاو در کنار کلاش تاشوی من ، کتاب نیز بود . فوتبال هم بود با بچه های بنار در بیمارستان صحرایی . مدرسه هم بود ویرانه ای که در آن می گشتم . مسجد هم بود که از مناره ی آن بالا رفتیم . من و فرزند شهید رضایی از دیار آب پخش . تا آخرین نقطه ی ممکن رفتیم و پس از آن ، زیر پای او را گرفتم تا از شانه هایم بالا برود و او بالاتر رفت و به پرچم سبز امام رضا (ع)رسید که بر فراز مسجد شهر فاو نصب شده بود تا گوشه ای از آن را پاره کند و برای تبرک برداریم و برای همیشه در آلبوم عکس های جبهه ام جا خوش کند . برناوی که روی اروند می رفت سوار شدیم و خاطرات آن روزها را مرور کردم با همسرم و دخترم غزل و چشم هایی که گرم شده بودند .
5 تا 7 فروردین 94
عصر همان روزی که دکترحسینقلی انگالی را به خانه ی ابدی اش تحویل دادیم ، به مسجد آمدم و جلوی درب حیاط آن ایستادم . چهارشنبه پنجم فروردین بود. در گناوه نیز به طور هم زمان برای ایرج شمسی زاده مراسم بود و من نمی توانستم هم زمان در سه جا باشم . برازجان ، گناوه و محل کارم برکه چوپان .
نیما که وارد برکه چوپان شد ، به او گفتم ماشین را روی به برازجان پارک کند . با شتاب لباس پوشیدم و حرکت کردم . در مسجد جنّت مراسم برگزار بود . همه بودند و درراس همه ، استاد فرج الله کمالی که خودش بانی مجلسی بود که به یاد ایرج شمسی زاده برگزار کرده بود . بخش پایانی مراسم ، شعر خوانی و سخنرانی بود . احمد قایمی ، دکتر کورش انگالی ، من و تعدادی دیگر. با مرتضی زند پور به خانه آمدم و عصر با هم به منزل محمد مصدق رفتیم . مردی کوهستانی که سال هاست در ویلچر نشسته و حسرت آن روزها در دلش لانه بسته است . . خیلی وقت بود که پیشش نرفته بودم . خیلی وقت است که پیش خودم نیز نتوانسته ام بروم . اسفندیار فتحی هم آمد . حرف زدیم از تاریخ و ادبیات و ... آقای زند پور را شب هنگام و از همان راه ، طبق خواست خودش و خلاف میلم ، نزد دوستی رساندم و به خانه آمدم تا نزد حاجی حمیدی بنشینم که آن شب مهمانم بود در جمعه هفتم فروردین .
به راستی چه کسی می تواند زندگی خود را فدای دیگران کند که تو کردی بی هیچ انتظار .
در تو اندیشه های زلال جاری بود تا هر بامداد در میدان بزرگ شهر ، دکّه ای بگشایی و جوانان را به بیداری دعوت کنی و بعد ها در آوارگی هات همچنان در گوشه ای مقابل شهرداری قدیمی یا شمال میدان یا در خودت مثل اکنون و با خودت در تمام خیابان ها و کوچه های شهر تا هنوز که من دیروز اولین کتابم را از تو بگیرم و امروز به احترام نامت برخیزم و آواز بخوانم که :
خوش به حالت که دلت را به ره عشق نهادی
شیر ِآن شیر حلالت که از او رُستی و زادی
آنچه در مدت یک عمر ز یک دست گرفتی
با دو دستت همه را در کف اخلاص نهادی
چین پیشانی و آشفتگی موی سپیدت
یاد ایّام جوانی و نشاطی که تو دادی
دل ما خانه ی پیری که مراد همه را داد
عاشق خاک ( برازجان / زیارت /دلیران ) علیِ پیر مرادی