ادبیات و فرهنگ
یک سخن دارم و قبل از آن سلام
شادی هاتان تا همیشه مستدام
سفره ی هفت سینتان سینش کم است ؟
پس به روی سفره بنویسید : سام
عشق باشد آتش دیرینه ام
شعله افروز دل بی کینه ام
روز نوروز است و هرگز کم مباد
سین سام از هفت سین سینه ام
دی عید dey eyd ( مادر ِ عید )
آنچه در پی می آید ، گوشه هایی از باورهای مردم دشتستان در ارتباط با نوروز است . نوروز نه تنها آغاز تحول در طبیعت بلکه سرآغاز تحولی بزرگ در دل های مردم بود . چند روز قبل از عید، ضربان قلب آبادی تند تر می زد و رگ های کوچه ها از هیجان رفت و آمد بیشتر می تپید. در سرتا سر آبادی بوی خوش عطر گل و علف آمیخته با بوی نان زرد و بوی دوستی بود. همه چیز از قبل آماده بود.خمیر ها در« تگین » و رازیانه ، زیره و سیاه دانه زیر انگشتان مادران . نان زرد که آماده می شد ، تا می خورد و به شکل مربع با چند لایه تا صبح روز عید بر سر سفره ها باشد. لحظه ی تحویل سال خیلی اهمیت داشت . درست در همان لحظه ، دی عید به خانه ها سرک می کشید به همین خاطر برای رضایت او ، خانه را می آراستند. جارو می کردند.آب می پاشیدند. در طاقچه ها گل ها و گیاهان معطر و خوشرنگ و بُل(کـُنار- میوه ی رسیده ی سدر) می گذاشتند تا دی عید بیاید و بو کند و راضی برگردد. سال که تحویل می شد ، هیچ چیز شکسته ای در خانه نبود. از ظروف یا حتی طلای شکسته . همه چیز می بایست سالم باشد. در لحظه ی تحویل سال ، هر کسی به هر کاری مشغول بود، در طول سال پیش رو هم به طور پیوسته با همان کار در گیر بود به همین دلیل مردم به شادی می پرداختند تا در طول سال ، شاد بمانند. درست در لحظه ی تحویل سال ، هر دعا و خواسته ای مستجاب می شد . نقل است که شبی قبل از تحویل سال، کسی نشسته بود و پیوسته می گفت : پُر ِ فِدَه میش . پُر ِ فِدَه میش . (خدایا پر حیاط من ، میش بشود). از قضا در هنگام تحویل سال ، در حال چرت و خواب آلوده این دعا را تکرار می کند اما به جای میش ، می گوید میخ . صبح که برمی خیزد ، سرتا سرمنزلش را پر از میخ می بیند . مردم معتقد بودند که در لحظه ی تحویل سال ، آب رودخانه ها به روغن تبدیل می شود. می گویند پیرزنی در شب عید، برای برداشتن آب با کوزه ای کنار رودخانه می رود و آب می آورد. صبح که می خواهد از آن کوزه آب بنوشد ، متوجه می شود که کوزه لبریز از روغن است . صبح روز عید درهرخانه ای مرغی را می کشتند. این کار در فقیر ترین خانه ها هم انجام می شدو روز آغازین سال خین ریزون(خون ریزان) می کردند تا هم بلا و آفات دفع شود و هم تمام مردم بدون استثنا آن روز غذایشان یکی باشد. مرغ هم مرغ محلی بود. ناهار به صورت یخنی (دیزی ) آماده می شد و از بال ، گردن و سر مرغ همراه با سیب زمینی ، پیاز ، لیموی عمانی سالم و....استفاده می شد و شب نیز برای شام ، مرغ را شکم گرفته همراه با للک و بعد ها با برنج سر سفره می آوردند و همه ی مردم این رسم را رعایت می کردند. روز عید ، دید و باز دید ها هم شروع می شد و مردم به خانه ی همدیگر می رفتندو اگر کدورتی هم بود، صلح و صفا می کردند و روی هم را می بوسیدند و چای و نان زرد گندم برشته و تخمه و آجیل و مهمتراز همه ، دل های پاک و بی ریایشان را مثل آینه مقابل هم می گذاشتند تا در آغاز سال نو ، با روحیه ای نو ، عشقی نو و امیدی نو به استقبال آینده بروند ./این نوشته در ویژه نامه ی نوروز1392 هفته نامه ی اتحاد جنوب چاپ شده است.
همیشه با دلم شیرین سخن باش
میان ِ باغ ِ جانم نسترن باش
به وقت ِ شروه های عاشقانه
پری روی دوبیتی های من باش
کنگان - 26 بهمن 91
به دو دختر نازنینم فروغ غلامی و نیلوفر صالحی
اذان صبح تمام بود که به راه افتادیم . هوای مطبوع سپیده دمان دشتستا ن و بعد هم برنامه ای نانوشته ، ما را در دشت ارژن نگه داشت و صبحانه ای و باز ، گپ و موسیقی . ظهر هم توقف کنار پارکی در حاشیه ی صفا شهر که برف هایش اگرچه آب شده بودند اما گوشه و کنار آن ، آنقدر سپید بود تا بتوانم مقداری از آن ها را بردارم و به سوی خانمم پرتاب کنم . هوای سرد و آفتاب داغ . حصیری در سایه ای پهن کردم تا درفاصله ی گرم شدن غذا دمی بیاسایم . دو اتوبوس از راه رسیدند ومسافرانی که به نظر می رسید در مسیر اردویی هستند پیاده شدند . قید خواب را زدم . چاره ای نبود. کویر . کویر . وغروب در تفت . تفت در کف کاسه ای از کوه که لبه ی شرق آن شکسته است . پنجره ی اتاق ما رو به غرب بود . رو به نیم دایره ی کوهستان . آنجا که شیرکوه با یال سپید از برف کمی دورتر با وقار خوابیده بود در سرمای شبانه ی کویری . صبح روز بعد عازم یزد شدیم . به زیارت آتش زرتشت و عکس گرفتن ها و چند کتاب خانه رفتن و برای ناهار، تا باغ دولت آباد با مرتفع ترین بنای بادگیر جهان به ارتفاع 34 متر و تنها بادگیر هشت وجهی با تالار هایی زیبا و درهای مشبک و فوق العاده و بنایی برای تابستان ها ی دور . ناهار و عکس و برگشتن و گذشتن از کنار مسجد جامع و میر چخماق تا شب که به دیدار استاد بروی . هنر دل ها را به هم گره می زند و شوق دیدار استاد جلیل صا لحی در من غوغا می کرد . استاد که خود تار می ساخت ، تارش را کوک کرد و نواخت و خواند « در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع .....»و عشق بود که می خواند و عشق بود که می نواخت و شور شیدایی . استاد از مفاخر استان یزد است که مجسمه اش نیز در موزه ی مردم شناسی تفت قرار دارد و بزرگوار . خاکی و افتاده . خانمش نیز مهربان و صمیمی . باوقار و ارجمند و نیلوفر ، گلی شاداب در کویر . هنرمند – شاعری که با دخترم فروغ دوست است و دوستی آنان مرا و همسرم را در آن شب به یاد ماندنی به آنجا برد و تفت را برای همیشه برایم شیرین کرد .
دشتستان – بهمن 1391