ادبیات و فرهنگ
خسته از دستِ خالی ِ تکرار
شده ام قهرمانِ قصه ی شوم
بر تردمیل ِ زندگی هرروز
می دوم سوی مقصدی موهوم
برکه چوپان- کنگان - 92/2/14
اینجا شبی تاریک
اینجا پلی تنگ و ترک برداشته
موهوم
از هر طرف با ریشه هایی گم
با جاده ای بر آن - مسیر کاروان بی سر انجامی -
یک سو
بی کور سویی از چراغی
تا بی نهایت خفته اقیانوس
یک سو
کوه است و چرم و قله و دیوار
ما
پا برهنه
بی رمق
حیران
ما
گیج
سرگردان !
_______________
کنگان- برکه چوپان. 91/1/28
شـُنبه
_______
هنوز می لرزم
لختی از من در « منجیل »
پاره ای در « زرند »
نمناک ِ اشک
مثل « ورزقان » فرو می ریزم
آسمان دو باره رنگین کمان می بندد
خاک چرته می زند
با لبخند سبز حاشیه ی سنگ
مثل خواهرم « بم »
دو باره
زم
خی
می
بر
__________
22فروردین 92
از همان لحظه ی وقوع حادثه برای تارا زنگ زدم . نگران حالش بودم. ساعت 16 و 22 دقیقه ، زندگی لرزیده و فرو ریخته بود و همچنان ادامه داشت . کاکی مرکز زلزله بود و شـُنبه درهم پیچیده شده بود . مادرم نگران زنگ زد . چند تن از دوستان پیام دادند و دخترم سارا از بوشهر گفت 1 / 6 ریشتر قدرت آن بوده و خبر همچنان می رسید از کشته ها که پیوسته بیشتر می شد . عبدالحمید علامه زاده اخبار را مدام رصد می کرد تا این که پس از غروب گفت : عمق فاجعه بیش از این هاست و می رویم . رفتیم . حسین علامه زاده و علی منصوری هم بودند . حاشیه ی اتوبان و ابتدای راه شهر شنبه شلوغ بود . راه را بسته بودند . فاصله طوری نبود که بتوان پیاده رفت . باید می رفتیم و رفتیم تا اول بار شـُنبه را ببینم . چند سال پیش برای شب شعر در آنجا دعوت بودم که نرفتم چرا که از سفری طولانی برمی گشتم خسته با دلی سرد و اما این بار می رفتم با چشمانی گرم . ماشین انباشته از مواد کمک های اولیه بود که آقای علامه زاده محتویات دارو خانه ای در کنگان را یک جا خریده بود و مردم حاضر در دارو خانه نیز هرکدام به نوعی اظهار هم دردی وکمک کرده بودند . به مهدی شیخیانی زنگ زدم . تازه از شنبه برگشته بود . از حال و هوای آنجا برایم گفت . در بین راه ، چند بار کنترل شدیم . بالاخره به شـُنبه رسیدیم . باور کردنی نبود . بارانی که چند روز پیش باریده بود نیز خانه ها را نمناک کرده بود تا زلزله با نزدیک به 10 پس لرزه ی شدید ، همه جا را با خاک یکسان کند . کابوس . وحشت . ویرانی . مرگ بر ویرانه ها موج می زد. شـُنبه در بهت و سکوت مانده بود . زن و مرد حادثه کنار آوارها حیران و کودکان مبهوت بودند کنار انبوه تل های سنگی که تا ظهر امروز خانه آنها بوده . کسی توان شیون و فریاد نداشت . هنوز بهت بود و ناباوری . در حیاطی بر باد رفته بودیم که مردی آمد و انبوهی سنگ را نشان داد و گفت : دو دختر خواهرم زیر آن خانه له شدند و خودش نیز کمرش شکست . جایی دیگر نادر استوار با تلفن همراه حرف می زد و اشک می ریخت . همه جا اشک بود و سکوت و تاریکی . زندگی شکسته بود . زندگی در هم مچاله شده بود و شاید تنها ستاره های سوگواری که در اولین شب اندوه شـُنبه ، به خاک نزدیکتر شده بودند ، می توانستند عمق فاجعه را ببینند . ضجه های ماسیده بر جان ما را بشنوند و شاید آخرین نفس های احتمالی زیر آوار ها را حس کنند . بر گشتیم . اندوهناک برگشتیم . و می آمدیم درگیر با خیالات تلخ و اندیشه ی این داغ . و از درون می گریستیم با همراهی استاد شجریان که می خواند : « یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم ... »
اول نوروز 92 استاد نازنین ایرج شمسی زاده زنگ زد و نام سر دبیر یکی از نشریات پرسید و من نیز پاسخ دادم . بعد معلوم شد که قصد داشته از کسی دیگر بپرسد و به اشتباه برای من زنگ زده . پس از اتمام شوخی ها و حرف های شیرین استاد و قطع شدن تلفن ، این شعر را نوشته و برایش ارسال کردم :
تا بر تو مرا نگاه باشد
حالم همه رو به راه باشد
نا دیدن روی مهربانت
در مذهب ما گناه باشد
زنگی زدی اشتباه و گفتم :
کی بنده حریف شاه باشد ؟!
ای کاش تماس هایت ای یار
پیوسته و اشتباه باشد
واستاد شمسی زاده در پاسخ نوشت :
آقـــــــــــای محمد غلامی
لطف تو چو صد سپاه باشد
دانی که وجود چون تو یاری
همواره چو تکیه گاه باشد
تا بهر چو بنده پیر مردی
جای دو صد اشتباه باشد