ادبیات و فرهنگ
یکی از گروه های واتس آپی که در آن عضویت دارم ، « هیرون » با مدیریت جمشید گودرزی است که تعدادی از دوستان دهه ی شصت من از جمله علی اسپرغم ، محمود دانا ، اسفندیار محمودی ، نوذر فولادی را در آن گروه ، در کنار هم نشانده است . اول شبی که محمودی و اسپرغم آمدند ، نوذرفولادی نوشت :
چیزی به بساط هم دلی ها کم نیست
هی حال و هوای دلمان مبهم نیست
غم نیست هر آن کجا که محمودی هست
درد است هر آن کجا که اسپرغم نیست
اسپرغم نیز در جواب نوشت :
مردیم در آرزوی یک دم شادی
عشق است و هزار درد مادر زادی
بهر دل خود قافیه ای می جستم
رفتم به سراغ نوذر فولادی
نوذر در پاسخ نوشت :
از این که در قافیه هایت جا دارم ، عاشقانه قیافه به خودم می گیرم ...
من تقدیم به نوذر نوشتم :
از مزرع شعر ، بافه می گیرد او
دور از ختن است و نافه می گیرد او
در قافیه ی شعر علی اسپرغم
می ایستد و قیافه می گیرد او
نوذر پاسخ داد :
با نام شما همیشه نامی هستم
در حلقه ی این خواص عامی هستم
هی نکته به نکته می نویسم با شوق
شاگرد محمد غلامی هستم
جمشید گودرزی نیز ، با نگاهی به خیام ، در اولین تجربیات ، این رباعی را سرود :
در دهکده ی خاطره ها رفتم دوش
دیدم دو هزار خاطره گشته خموش
قربان شما غلامی و اسپرغم
محمودی و دانای عزیز و باهوش
و من این رباعی را خطاب به نوذر سرودم که :
جمشید که در سخنوری ظاهر شد
نوذر تو بیا که نان ما آجر شد
در پیش خودش نشاند اسپرغم را
یک شب نگذشته ناگهان شاعر شد
دوچشمت معبد راز و نیازم
معمای لبت معنای رازم
سپید قامتت آب وضویم
گِل پای تو مُهر جا نمازم
با پریزاد شعر
امروز را متفاوت از روزهای دیگر آغاز کردم . از برکه چوپان گذشتم و با حسین قشقایی راه پیچاپیچ دوراهک تا ریز را در هوایی مطبوع پشت سرنهادیم که از تشّان بگذریم و بپیچیم در مقابل روستایی با دو خانوار و روزی استثنایی آغاز شود .
حرمیک برفراز تپّه ای با چشم اندازی وسیع و دشتی پر از زیبایی و زندگی بین کوه های زاگرس با خانه ای ساده و بی پیرایه که برای من از هر مرکز رسمی فرهنگی مهم تر بود . مکانی که در آن اندیشه شکل می گیرد ، معرفت قامت بر می افرازد و ادب فیضان می کند تا بنشینیم و شعر بنوشیم و نشستیم .
فاطمه با غزلی از مادر آغاز می کند تا همان ابتدا ، در زلال شعر و زیبایی و طنین خوش صدایش ، اشک های مرا جاری کند و بعد هم پریزاد مرادی غزل بخواند و همچنان دختر ، مادر و ما پیوسته تشنه ی شنیدن بمانیم و بشنویم و عاقبت نا سیراب برخیزیم با کوله باری از مهر و خاطره با « عَلَم عشق » که مجموعه ی شعرهای مذهبی پریزاد است برگردیم تا غروب کنگان را با افتتاح نمایشگاه عکس بیامیزیم و با رو نمایی کتاب تارا حیدری به شوق بیاییم سپس در جلسه ی هفتگی انجمن شعر و داستان کنگان شعر و داستان بشنویم و رضا طاهری که سال هاست از دور می شناسم را از نزدیک ببینیم آنگاه در طبقه ی هم کف اداره ی ارشاد کنگان از خود پذیرایی کنیم و پس از آن ، قشقایی به منزل دوستی برود و من لبریز از سرخوشی یک روز پربار ، به برکه چوپان برگردم .
در خاک صدای باد می روید و بس
اندوه به دشت یاد می روید و بس
خنجر به تنم ، شکسته ام در ته چاه
در چشمانم شغاد می روید و بس
نوروز
کم کم از راه می رسد
پروانه ای
کوچک تر از مریم
نشسته روی کاغذ هام
بوی مهربانی
در کوچه های مبهم ذهنم
***
چگونه این همه زیبایی را به باد دادی ؟
چگونه گذشته ای از این همه ساعت ؟!!!
________
برکه چوپان – اسفند 90