ادبیات و فرهنگ
ظهر جمعه هفدهم اردیبهشت به خانه رسیدم و عصر به سوی کنار تخته حرکت کردم . در این سفر ، همسرم نیز همراهم بود . قرار بود به مناسبت بزرگداشت مقام معلم ، شب شعر همدلان برگزار شود . این اولین شب شعر آنجا بود . به موقع رسیدیم . کم کم همه آمدند . آقای رضایی ، خودش را معرفی کرد . از دیدارش خوشحال شدم . جلسه ی باشکوهی بود . شعر . سخنرانی . موسیقی . از شعر های سید طالب هاشمی ، چند آواز اجرا کردند که زیبا بود . فرج الله کمالی ، سید طالب هاشمی ، معصومه خدادادی و ..... انصاری هم شعرزیبا و پرمحتوایش را از حفظ خواند . تعدادی رباعی خواندم . ای عشق و ... . شام را به میزبانی آقای پناهی خوردیم و به برازجان برگشتیم درحالی که بسیاری از دوستان ، در کنارتخته شب را به صبح رساندند . عصر روز بعد ، به بوشهر رفتم . منزل حسین باقری ، خواهرانم ملکی و بتول را دیدار کردم و با همسرم به منزل دایی اش محمد قاسمی رفتیم که به تازگی برای چندمین بار سکته کرده . سپس در عمارت قدیم دهدشتی ، در مراسم رونمایی کتاب تب نوبه اثر محسن شریف شرکت کردیم . همانجا با محمد دادفر ، خورشید فقیه ، مهدی جهانبخشان ، امید غضنفر ، محمد علی محسنی ، حسین قشقایی ، فرج الله کمالی ، دکتر رضا معتمد ، فرشید جان احمدیان ، اسکندر احمد نیا ، حماسه حق پرست ، حق پرور ، حسین دهقانی ، احمد قائمی ، معصومه خدادادی و .... دیدار کردم و پس از اتمام مراسم و خداحافظی با محسن شریف ، مهمان نیما که این ماه ها ، دوران سربازی را در بوشهر می گذراند بودیم . پس از شام ، به برازجان برگشتیم تا شبی دیگر ، شام منزل رسول باقری برویم و مهمان دخترم غزاله باشم . روز بعد ، خوابی خوش ، زیر پوستم لذتی دوانده بود :
فرض کن بلندای هر نخلی ، حدود 75 تا صد متر باشد . بر فراز آن نخل ، نخلی دیگر روییده باشد با همان قامت . یک تنه . تنها برگ ها و شاخه های آن ، نشان از نخل دیگر داشته باشد . حالا حساب کن سه یا چهار نخل ، روی هم با این ارتفاع باشد در باغچه ی کوچک جلوی خانه ات . و تو آرزو کنی که مثل گنجشک بتوانی بالای آنان بروی یا بالگردی داشته باشی که بر اوج برسی . بالاترین نخل ، در اطرافش ثمر پراکنده ی کنه نزده ای دایره وار پخش باشد و دو پنگ آن آنقدر ویژه باشد و با دیگر ثمرها فرق کند که لذت ببری . فوق العاده زیبا . پشت پنگ ها ، آسمان دریایی و پاک را به تماشا بنشینی . بیدار شدم و برای همگان تعریف کردم .
عصر سه شنبه نیز پس از ماه ها و شاید سالی ، به انجمن شعر ارشاد رفتم و به شعر ها گوش سپردم و امیدهایم زنده شد خاصه با شنیدن آقای عارف و خانم نیکنام . سام گزبلندی هم آمده بود . شب ، محمد حمیدی برایم لباس و کفش آورد تا در دبیرستان امام ، فوتبال بازی کنیم . چهارشنبه 22 اردیبهشت ، صبح به بنار رفتم و ناهار منزل برادرم بودم تا عصر که با هم به برازجان آمدیم و او به کربلا رفت و من به سالن ارشاد پشت حسینیه ی اعظم تا در جلسه ی رونمایی کتاب صفای بعد هر باران اثر استاد حبیب الله نگهبان شرکت کنم که نقطه ی عطفی در تاریخ برازجان بود . اولین جلسه در نوع خود در دشتستان که به همت اسفندیار فتحی و دوستانش در انجمن اهل قلم ، انجمن پویندگان اندیشه ی نو و اداره ی فرهنگ و ارشاد برازجان برگزار شد . فرج الله کمالی ، حسن انصاری و حیدر عرفان صحبت کردند و فریبا جلالیان شعر خواند . در هنگام رونمایی کتاب ، من نیز با اصرار مجری ، روی سن رفتم تا در شب خاطره انگیزی در دشتستان ، سهم کوچکی داشته باشم . زیبایی ها برای من در اینجا تمام نشد . روز 23 اردیبهشت صبح با نیما شطرنج بازی کردم . بعد احمد فرید مند و اسفندیار فتحی آمدند و چند غزل برایشان خواندم و کتاب جدیدم را به آنان تقدیم کردم . عصر به آرامگاه برازجان رفتم . سنگ سیاه . تا هم قبر دکتر حسینقلی انگالی را زیارت کنم و هم برفراز قبر خواهرم طلا فاتحه بخوانم و هم به زیارت قبر منصور باباعلی بشتابم که نتوانسته بودم در مراسم ختم و هفته ی او شرکت کنم . شب حاجی حمیدی و خواهرم هاجر و فرزندانشان مهمانم بودند .
ما شعله ی آتشیم بر دامن خاک
سوزنده و سرکشیم بر دامن خاک
فریاد هزاره های پر افسوسیم
ما داغ سیاوشیم بر دامن خاک
تا در پی یک مقصد و یک منظوریم
برخیز که ما به دوستی مجبوریم
لعنت به سکوت بد سرانجام هجیر
ما هر دو کنار هم و از هم دوریم
در خاک صدای باد می روید و بس
اندوه به دشت یاد می روید و بس
خنجر به تنم ، شکسته ام در ته چاه
در چشمانم شغاد می روید و بس
مرحله ی اول دوره ی آموزش نظامی در فسا به اتمام رسید . برای مدتی کوتاه به خانه آمدم . خوبی دانش آموزانم در طلحه که هرگز نمی توانم آنان را فراموش کنم باعث شد که به آنجا بروم و با آنان دیدار کنم . بسیاری از بچه های طلحه ، فصل تابستان را همراه با خانواده ، در باغ ها و مزارع خود و بیرون از روستا سپری می کنند . یدالله خلیقی با موتور سیکلت ، مرا به باغشان برد . انگور . ابتدای رسیدن خوشه ها بود . میان انگورها قدم می زدیم . کنار درخت انگوری ایستاد و خندید . گفت اینجا خوشه ی انگوری است . هر چه نگاه کردم ، چیزی ندیدم . از من خواست تا برگ ها را کنار بزنم . کنار که زدم ، خوشه ی انگوری شاداب نشسته بود . از خوشه های دیگر رسیده تر و بزرگتر . گفت این را برای تو نگهداری کرده بودم . تمام خستگی از تنم بیرون رفت . از صداقت آن نوجوان ، به صفای مردم طلحه بیشتر ایمان آوردم . روز بعد به بوشهر رفتم . غروب بود . کنار دریا ، دنیا زیبا و رویایی بود . ذرّات طلایی به سمت ساحل می آمدند و من غرق در آن همه زیبایی ، به خوشه ی انگوری می اندیشیدم که خوشه ای از محبت بود .
دیدار با محمد نوروزی
معمولا جایی که می روم ، از هنرمندان ، شاعران ، نویسندگان و از فرهنگ آنجا می پرسم . در روستای طلحه نیز پی جور بودم . برای دانش آموزانم نیز نمراتی در نظر گرفته بودم تا تحقیق کنند که حاصل آن پیدا شدن شعرهای محمد علی توکل بود .
طلحه شاعران بزرگی به خود دیده . نوروزی که از شاعران قدیمی و از ارادتمندان فردوسی است نیز در طلحه زندگی می کند . امشب به منزل او رفتم . به علت کهولت سن ، از خواندن شعرهایش عاجز است . دفتر شعرش به خط علی اسپرغم است . محمود دانا هم بود تا شعر های شاعر را در حضورش برایم بخواند . نوروزی هم ولایتی عبدالحسین شهریاری و محمد علی توکل است اما برخلاف آن دو که بیشتر به دوبیتی سرایی معروف هستند ، بیشتر مثنوی های حماسی می سراید . شب زیبا بود . شعر بود و سخن که بر زبان پیر خردمند طلحه جاری می شد . او پوستری نیز به من داد که یک قسمت آن ، عکسی از ایشان در حال شعر خوانی بود و جهاد سازندگی آن را چاپ کرده بود . پاسی از شب گذشته بود که به ناچار برخاستم و به منزل برگشتم .
با تعدادی از همکاران ، ماشینی را دربست گرفته و از طلحه ، عازم اهرم شدیم . پس از پیاده شدن ، آنان به برازجان رفتند ولی من به استادیوم ورزشی رفتم تا بازی تیم های پاس اهرم و مهاجرین جنگ تحمیلی را ببینم . هدف بعدی من بوشهر بود . پس از بازی ، کنار راه ایستادم اما از ماشینی که به بوشهر برود ، خبری نبود . غروب از راه می رسید . به ناچار به سوی راه برازجان آمدم و ایستادم ولی وسیله ای برای برازجان هم نیامد . با درماندگی ، دو باره کنار جاده ای که به بوشهر می رفت ایستادم . شب دست داده بود . یقین کردم که امشب را در اهرم خواهم ماند . چون هیچ آشنایی نداشتم ، از رهگذران سراغ مسافرخانه را گرفتم . گفتند اهرم مسافرخانه ای ندارد . راهی نمانده بود . چاره ای نداشتم . با خود گفتم هرچه باداباد . از همین جا بر می گردم . به کوچه ی سوم دست چپ می پیچم . در سوم سمت چپ را می کوبم تا چه پیش آید . برگشتم و مسیری که برای خودم تعیین کرده بودم را بی هیچ تردیدی پیمودم . انگار به سوی خانه ی خودم می رفتم . در کوچه ی سوم پیچیدم و سومین در را به صدا در آوردم . جوانی در را باز کرد . خودم را معرفی کردم و گفتم که معلم طلحه و مهمان نا خوانده ام . . وسیله ای نیست تا خود را به بوشهر یا برازجان برسانم . با گشاده رویی تعارف کرد . وارد شدم . خودش را حسن حبشی معرفی کرد . اتاق پذیرایی به فاصله ی اندکی کنار در حیاط بود . نشستیم . شام خوردیم و مشغول صحبت شدیم . نیم ساعتی نگذشته بود که در زدند . آقای حبشی رفت . دقایقی طولانی ماند و برگشت . هنوز ربع ساعتی نگذشته بود که دوباره در زدند و دوباره آقای حبشی به سوی در رفت . این بار نیز توقفی طولانی داشت . وقتی که برگشت ، من که اوضاع را عادی نمی دیدم ، پرسیدم : آقای حبشی ! اگر برنامه ای دارید ، من دوست ندارم مزاحم باشم . گفت : قرار بود که امشب به منزل چند دانش آموز بروم . چون تاخیر داشتم ، به دنبالم آمده اند . گفتم اگر از نظر شما و آنها مشکلی نیست ، من نیز با کمال میل می آیم . خوشحال شد . با هم رفتیم . تعدادی از بچه های روستاهای بلوک بودند که برای تحصیل به اهرم آمده ، در اتاقی کرایه ای زندگی می کردند . آقای حبشی ما را به هم معرفی کرد . احمد صالحی از فاریاب ، پر جنب و جوش تر از دیگران به نظر می آمد . بعد از شوخی ها و خنده ها ، نوبت به مشاعره کردن آنان رسید . مشاعره کردن از برنامه های شبانه ی آنها بود . من که دبیر ادبیات و شاعر بودم ، ته دل خوشحال شدم . به دو گروه قسمت شدیم . وقتی نوبت به گروه ما می رسید ، من سکوت می کردم تا خودشان بگویند اما هر گاه به بن بست می رسیدند ، قبل از اتمام زمان ، شعری می خواندم و مانع از شکست گروه می شدم . آن شب گروه ما در تمام دفعاتی که مشاعره برگزار شد ، موفق بود . من نه تنها شعرهایی از حفظ داشتم ، بلکه هر گاه لازم می شد ، بیتی جور می کردم و درذهنم آماده نگه می داشتم . آن شب خوش گذشت . هنگامی که داشتم با دوستان جدید خداحافظی می کردم تا با آقای حبشی به منزلشان برگردیم ، با اصرار از من خواستند تا هرگاه که فرصت کردم ، به دیدارشان بروم .