سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
[ و به نویسنده خود عبید اللّه بن ابى رافع فرمود : ] دواتت را لیقه بینداز و از جاى تراش تا نوک خامه‏ات را دراز ساز ، و میان سطرها را گشاده دار و حرفها را نزدیک هم آر که چنین کار زیبایى خط را سزاوار است [نهج البلاغه]
 
امروز: سه شنبه 103 آذر 6

تقدیم به روان دوست نازنینم دکتر عبدالامیر علیزاده 

 مینی بوس با سرعت تمام دشت های وسیع خوزستان را در می نوردید . درختان پراکنده کنار جاده ردیف ایستاده بودند تا آمد و رفت ماشین ها را تماشا کنند . وقتی خوب به آنان دقت می کردم ، به سمت عقب می دویدند . تا چشم کار می کرد ، دو طرف راه ، پر از بوته های خار بود . گاه چوپانانی بز و گوسفندان را در دامن خشن طبیعت رها کرده و درحالی که چوبی در دست و پارچه ای به دور سر داشتند ، ایستاده مراقب گله بودند . خانه های گلی روستاییان مرا به یاد داستان هایی می انداخت که همیشه از آن ها لذت می بردم . شاید هم بیشتر به یاد ده خودمان می افتادم که مهر این سرزمین در دلم ریشه می دواند . جای جای زنان تپاله های حیوانات را جمع کرده و به صورتی منظم روی هم چیده بودند . با دقت به اطرافم نگاه می کردم . نمی خواستم از دیدن جایی محروم شوم . اول بار بود که آن راه را می رفتم . تا مقصد فاصله ی زیادی نمانده بود . مردم با جدیت کشاورزی می کردند آب ها را به طرز جالبی به وسیله ی جوی هایی متعدد روانه ی صحرا کرده بودند  . دیدن پیرمردی بیل به دست میان مزرعه برایم لذت بخش بود . با او قرابتی داشتم چرا که من نیز فرزند رنج و کار بودم . بالاخره رسیدیم . آخرین نفری بودم که از مینی بوس پیاده شدم . برای اولین بار ، قدم به خاک گرم و گلگون شهر مقاوم و ایستاده در خون دزفول نهادم . نشانی مغازه ی آقای علیزاده را پیدا کردم . حاج غلامعلی پیرمردی مهربان و خوش برخورد بود . در اولین دیدار ، این را از چهره اش خواندم . خود را که معرفی کردم ، با گرمی خاص و خوش رویی تمام ، نشانی خانه شان را نوشت  و به من داد . دقایقی بعد ، تاکسی خیابان طالقانی را طی کرد و مقابل چهار راه ابوریحان متوقف شد . پیاده شدم . اولین کسی را که دیدم ، خودش بود . عبدالامیر علی زاده حداد از دوستان دوران تربیت معلم در شهر کرد . وقتی مرا دید ، به طرفم آمد . با هم به خانه شان رفتیم و با برادرانش آشنا شدم . گفت که 15 روز است که دکان پدرش تعطیل است و فعلا تعطیل خواهد بود . امروز پدرش کاری داشته و اتفاقی برای مدتی کوتاه ، مغازه را باز کرده . من که جز آدرس مغازه ، نشانی دیگری نداشتم ، این اتفاق را لطف خدا دانستم . پس از صرف شربت و چای و استراحتی کوتاه ، با ماشین درون شهر رفتیم . امیر به هر خیابانی که می رسید ، ویرانی های ناشی از حمله های موشکی عراق را نشانم می داد و تعریف می کرد . . او می گفت پس از هر خرابی ، مردم دوباره می سازند وگرنه دزفول پس از قریب 150 موشک ، ویرانه شده بود . . درب حیاطشان هم سوراخ سوراخ شده بود . ظهر برای نماز ، به مسجدی نزدیکی منزلشان رفتیم . مسجد نیز مورد اصابت موشک واقع شده بود . بعد از ظهر با موتورسیکلت بیرون آمدیم . ابتدا به روی پل رودخانه ی دز که از دزفول می گذشت رفتیم . زیر پل و کنار رودخانه هم رفتیم . عده ای شنا می کردند . سرعت آب زیاد بود . آب ، کف بر لب به صخره هایی که بسیار دیدنی بودند ، حمله می کرد . چند صد متر پایین دست ، حرکت آب آرام و عمقش بیشتر بود . پیرمردی چهار لاستیک بادشده ی تراکتور را به هم بسته ، و تخته ای روی آن گذاشته بود . او مردم را بر کلکی که ساخته بود ، سوار می کرد و به آن سوی آب می برد . برای این کار ، طنابی در عرض رودخانه کشیده بودند که دو سر آن در خشکی های دو سمت رودخانه بسته شده بود . پیرمرد ، طناب را با دست می گرفت و می کشید و کلک را پیش می برد . عبدالامیر ، طناب را از پیر مرد گرفت و خود ما را به ساحل مقابل برد . من دستم را در آب دز می شستم . ساحل مقابل ، کمری بلند داشت که  مردمان قدیم دزفول ، در آن خانه هایی ساخته بودند که به آن « کَت » می گفتند . آن خانه ها گاه به یکدیگر راه داشتند . یک ضلع خانه که رو به آب بود ، باز بود و سه ضلع دیگر از کمر کنده شده بود . در کف خانه ها ، پتو گسترده شده بود . خانه ها اندکی بالاتر از سطح آب ساخته شده بوذند . در قدیم ، مردم در روزهای گرم به آنجا پناه می برده اند ولی امروزه تفریگاهی بود که روزهای جمعه به آن می امدند . بسیار جالب بود . من و امیر به خانه ها سر زدیم و از کمر هم بالا رفتیم . قسمتی از رودخانه و شهر دزفول زیر نظرمان بود . وقتی به ساحل برگشتیم ، بستنی خورده و سوار بر موتور سیکلت شده و به شهر آمدیم . عصر پنج شنبه بود . دزفول سه قبرستان داشت که یکی از آن ها « شهید آباد » بود . سری به شهید آباد زدیم . شهید آباد خود سه بخش جداگانه داشت . شهدای انقلاب ، شهدای موشکی و شهدای جبهه . در بخش شهدای موشکی ، کودکان خردسال بسیار زیاد بود . برادر امیر هم که دو سال بیشتر نداشت ، جزء آن شهدا بود که زیر آوار ناشی از تخریب موشک ، از بین رفته بود . در همان حادثه ، پدرش و یکی از برادرانش را مردم زنده باز زیر آوار ، بیرون آورده بودند . خیلی دلم گرفت . وقتی برمی گشتیم ، اذان مغرب را می گفتند . به زیارت مرقد مطهر محمد بن موسی الکاظم برادر تنی امام رضا (ع) رفتیم که به آن « سبز قبا » می گفتند . می گویند که پس از شهادت ایشان ، امام رضا (ع) سه روز بالای قبرش توقف می کند و بعد می رود . جهت خواندن نماز مغرب و عشا ، به مسجدی رفتیم . پیرمردی به گویش دزفولی ، برای مردم مساله می گفت که من متوجه ی گفتارش نمی شدم . پس از نماز ، به مسجد جامع دزفول رفتیم . مسجد از بناهای تاریخی و باستانی است که در قرن سوم هجری ساخته شده و چندین بار مورد اصابت موشک واقع شده است . ضلع شمالی آن آسیب دیده بود . فراز مسجد ، پرچمی سبز ، مسیر باد را نشان می داد . همه چیز درهم و آشفته بود . فرش ها و موکت ها به هم ریخته و پوشیده از گرد و خاک بود . سری به کتابخانه ی مسجد زدیم . کارهای تبلیغاتی ناتمام ، ریخته بود . بیرون در کتابخانه ، 9 عدد گونی پر از دعای کمیل بود که زیر خاک ها خوابیده بود . از مسئول آن جا اجازه گرفتم تا به زیر زمین نیز سر بزنم . پس از عبور از 27 پله ، به کف زیر زمین رسیدیم . در زیر زمین موکتی پهن بود و چند پتو روی آن گسترده بود . به نظر می رسید که سقف زیر زمین تا کف مسجد ، حدود 5 متر فاصله باشد که پناهگاه مناسبی به نظر می رسید . هوای زیر زمین خنک بود . در گوشه ای از زیر زمین ، 7 کارتن پر از کتاب بود . من یکی از کارتن ها را باز کرده و کتابی برداشتم . دیوان شمس تبریزی بود . ساعت زیر زمین ، بیست و چهل دقیقه را نشان می داد . بیرون آمدیم . شب داماد آقای علیزاده هم آمد و نزدمان بود . او تعریف می کرد که در ابتدای جنگ ، سپاه دزفول ، 3 اسلحه بیشتر نداشت  و مردم با چاقو به جبهه می ر فتند . می گفت عراق تهدید می کرد که مردم دزفول بیرون بروید . می خواهم موشک بزنم . موشک چنین و چنان می کند . شکم پاره می کند . چشم بیرون می آورد و ... اما مردم  به خیابان ها می ریختند و راهپیمایی می کردند . الحق حماسه بود .

صبح روز جمعه از امیر و خانواده اش خداحافظی کردم و آخرین دورها را با موتور سیکلت  ، در خیابان های شهر زدیم ، برای تجدید خاطره ی آن سوی پل ، بستنی خوردیم و من عازم اندیمشک شدم . سفر به دزفول کوله بار مرا سنگین کرد و صفحاتی از کتاب خونین حماسه ی مردم را در مقابلم گشود . با همان لباس خاکی جبهه ، عصر به سوی اهواز حرکت کردم . شب به 35 کیلومتری اهواز و به جایگاهمان رسیدم . غذا گرفتم و در چادر زیر نور چراغ نشستم . هنوز یکی دو لقمه نخورده بودم که یک « بُتُل  » آمد . ( نوعی سوسک ) و در اطراف نورچراغ چرخید . هرچه منتظر ماندم ، پایین نیامد . برخاستم و روزنامه ای برداشتم تا او را بیرون اندازم . هنوز به او نرسیده بودم که از بالا سقوط کرد و درست در وسط ظرف غذا افتاد . ابتدا ناراحت شدم . دقایقی بعد ، حالم دگرگون شد . دل درد و سر درد گرفتم . احساس کردم که اگر معده ام پر بود ، حالم خیلی خراب می شد . خدا را شکر کردم و ظرف غذا را برون  خالی کردم . 


 نوشته شده توسط محمد غلامی در سه شنبه 95/3/18 و ساعت 10:21 صبح | نظرات دیگران()

به سوی جبهه 

 تقدیم به جلیل 

 

صبح زود به برازجان رفتم .  هنوز کسی نیامده بود . کم کم بچه ها جلوی بسیج مرکزی جمع شدند و همه چیز آماده شد . ما را به خط کردند . در یک صف منظم پشت سر هم ایستادیم . ما را با چند مینی بوس به بوشهر بردند . عصر دو باره حرکت کردیم  . ساعت ها از شب گذشته بود که به شیراز رسیدیم . مقصد ما فسا بود . در فسا ، ما را به پادگان امام حسین (ع) بردند . ساعت حدود 2 بامداد بود . آنجا هم صف گرفتیم . به هر نفر ، دو پتو دادند و به آسایشگاهی هدایت کردند . صبح روز بعد که بیدار شدیم ، نماز صبح را خوانده و دیری نگذشت که در محوطه ی پادگان به خط شدیم . تعدادی از فرماندهان آمدند و در باره ی مقررات پادگان و وظایفی که بر عهده ی ما بود ، صحبت کردند . نماز ظهر و عصر را به امامت حجه الاسلام محمدی خواندیم . قرار شد هر گاه صدای آژیر از بلندگوی پادگان شنیدیم ، با سرعت خود را به محوطه ی پادگان برسانیم . تا غروب چندین بار دویدیم و خود را به محوطه رساندیم . عصر فرمانده ی پادگان در جمع ما حاضر شد و پس از سخنرانی مفصلی ، افراد را به دو گروهان تقسیم کرد . وقتی می خواست برای هر گروهان فرمانده ای از میان بچه ها برگزیند ، پس از چند گزینه ، روی به من کرد و گفت چه مدرکی داری ؟ گفتم فوق دیپلم . گفت دنبالت می گشتم . از آن به بعد ، من به عنوان فرمانده ی گروهان انتخاب شدم . امروز لباس ، کوله پشتی و سایر وسایل را نیز تحویل گرفتم . برنامه ی پادگان به خاطر ماه مبارک رمضان ، اندکی آسان بود . صبح از ساعت چهار و نیم تا نه کلاس داشتیم و تا ساعت چهار و نیم عصر استراحت می کردیم و پس از آن تا ساعت نه و اندی آموزش می دیدم .پنج شنبه 9 خرداد 64  ،  شب یکی از نیروها مریض شد . با آمبولانس او را به شهر رساندند . من نیز به عنوان فرمانده ، همراهش بودم . وقتی برگشتیم ، دیر شده بود .  آنقدر خسته بودم که سر به بالش نگذاشته ،  به خواب رفتم . در خواب خوش بودم که آسایشگاه به تیر بسته شد . از هر طرف شلیک های پیاپی و رگبار و تیر مشقی و صداهای وحشتناک انفجار و فریاد های بدو بدو بلند شو که هیچ آشنایی با آنان نداشتیم . مربیان آموزشی که همگی پاسدار بودند ، بدون اطلاع قبلی ، ما را در وضعیت جبهه قرار داده بودند . آنان می خواستند تا قبل از اعزام ، با فضای جبهه ها آشنا بشویم . با دو ، خود را بیرون رساندم . باید تمام تجهیزات لازم را با خود می بردیم و  سریع صف می گرفتیم  . حتی کفش ها نیز باید مرتب و بند های آن بسته باشد وگرنه سینه خیز ، کمترین مجازات بود . باز ماندن یک دکمه ی پیراهنش نیز تنبیه داشت  . در چنان وضعیتی ، متوجه شدم که کوله پشتی خود را جا گذاشته ام . با سرعتی تمام برگشتم و و آن را برداشته و به صف وارد شدم . جلیل سلیمی از بچه های روستا نیز همراهم بود . با جلیل روی یک تخت دو طبقه می خوابیدیم . بودن یک هم ولایتی ، مایه ی تسکین برای هردوی ما بود . کفش جلیل ، چند شماره از کفش من بزرگتر بود . وقتی در صف ایستاده بودم ، متوجه شدم که کفش او را به پا کرده ام  اما در آن شتاب ، نه تنها فرصت بستن بندهایش را پیدا نکرده بودم  بلکه آن را لنگه به لنگه نیز پوشیده بودم . از ترس این که مسئولان متوجه شوند ، سعی می کردم پاهایم را به سمت داخل پیچ بدهم تا نوک کفش ها به هم نزدیک شوند . لبه ی شلوارم را هم طوری روی آن قرار داده بودم تا وضعیت بند های بازش خیلی معلوم نباشد . از همه بدتر این که کفش من به اندازه ی پای جلیل نبود  به همین خاطر ، نیمی از پایش در کفش و نیم دیگرش بیرون بود . قبل از این که کفش من مورد بررسی قرار بگیرد ، جلیل را از صف بیرون آوردند و آنقدر او  را سینه خیز ، پشت خیز و به حالت چرخیدن بردند که نه تنها حال خودش بد شد ، بلکه پوسته ی  قسمت جلوی کفش من نیز تا آستانه ی پارگی پیش رفت  . بعد از آن بود که شب ها را با کفش می خوابیدیم . دوروز بعد هم خبر رسید که چند نفر از نیروهایمان از گروهان فرار کرده اند . 


 نوشته شده توسط محمد غلامی در چهارشنبه 95/3/5 و ساعت 3:6 عصر | نظرات دیگران()

توضیح : سرکار خانم سکینه کمالی نژاد که بی هیچ تردیدی استاد من است ، با مهربانی همیشگی خود به مناسبت تولد من ، شعری در گروه « کمپین دوست داران کتاب » گذاشتند . با سپاس از ایشان ، شعر را در اینجا می آورم و از شاگرد نوازی وی ، می نازم .  محمد غلامی

به روز دومین از ماه خرداد

خداوند بهترین ها را به ما داد

که زاده مادری پر مهر و خوش رو

یکی کودک پر از اخلاق نیکو

همان که زادگاه وی بنار است

همان شیرین بنار نامدار است

و آن مادر چه خوبش پرورانید

ز شهد جان خود او را چشانید

محمد نام کردش بی بهانه

به تعلیمش کمر بست عاشقانه

به نازش پروراند و رنج برد او

ز رنجش حاصلی چون گنج برد او

همان کودک که اکنون مرد گشته

محبت گستر فرزند گشته

معلم شد ز بهر روزگارش

و مادر را گرفته در کنارش

که وی بس نیکنام و مهربان است

به اندیشه و بینش پرتوان است

فروتن ، بی تکلف ، مهربان ، او

پر از احساس شعر و خوش بیان او

به دریای ادب بحری خروشان

به دنیای غزل چون فرش کاشان

که اشعارش فصیح و ناب باشد

پر از طعم خوش عناب باشد

الا استاد ! چون خورشید گشتی

بسی شیرین تو بر دل ها نشستی

بود مانند امروز ، زاد روزت

الهی که نبینم آه و سوزت

ندارم هدیه ای قابل برایت

بجز که می شوم من خاک پایت

بزرگی و ادیب و خوش کلامی

به دشتستان که نامت شد غلامی

سخن ها گفته ای بس خوب و عالی

ارادتمند و شاگردت کمالی

 

برازجان – دوم خرداد1395


 نوشته شده توسط محمد غلامی در یکشنبه 95/3/2 و ساعت 7:20 صبح | نظرات دیگران()

موج و موسیقی 

قرارمان پنج و نیم بعد از ظهر  بود . بچه ها با تاخیر آمدند . راه که افتادیم ، از همان ابتدا شپ و موسیقی شروع شد  . من ، محمد دهداری و حجت تمیمی ، با سید محمود حسینی بودیم . محمد قایدی هم دیگر دوستان  را آورد .  از فلکه ی پریشانی تا ساحل را اول بار می رفتم . هوا خوش . دریا زیبا . با ساحلی ماسه ای و دلخواه . جایمان را که روی سکو مشخص کردیم  حمود هم رسید .   به دریا زدیم . بازی  . خنده . شنا .  زیر آب ماندیم . بر موج رفتیم . دریا هم شوخی برداشته بود انگار . موج از پس موج می آمد تا هر بار به شکلی از آن بگذریم و بخندیم . احمد طاغان که می خواست دوستی اش با دریا را به رخ ما بکشد ، بیش از همه با ساحل فاصله گرفت . من نیز درجایی که عمق آب بیش از قامت انسان بود ، در حال شنا  دست هایم را بالا نگه داشته بودم . به ساحل کودکی ها نیز برگشتم . با ماسه ها خانه می ساختم و موج می آمد و آن را می شست .  عکس که گرفتیم از دریا بیرون آمدیم . نشستن روی سکوی ساحلی در پرتو نورافکن ها در هوای دلپذیر پس از شنا ، همه را به وجد آورده بود . مجتبی کتیرایی کباب ها را آماده کرد . ،  مجید میرغفاری و وحید غلام زاده  هم آمدند .  هندوانه ، چیپس ، پفک ، چای ، دوغ ، نوشابه ، تخمه ، بازی ، دست زدن ، رقص و موسیقی که با موسیقی موج می آمیخت تا شبی رویایی را رقم بزند . هنوز بعضی از دوستان کنار ماشین می رقصیدند که من و کتیرایی ، آشغال های اطراف سکو را جمع کردیم و در پلاستیک ریختیم و در دهان سطلی  که داشت آشغال قی می کرد چپاندیم تا از حاشیه ی خلیج مواج فارس ، به سوی برکه چوپان برگردیم      . 


 نوشته شده توسط محمد غلامی در شنبه 95/3/1 و ساعت 2:4 عصر | نظرات دیگران()

از دفتر خاطرات : 

این روزها هوای طلحه بارانی است . درختان خیس و زمین نمناک و آسمان دلخواه . اما این وضعیت همیشه شادی آفرین نیست .

بسیاری از راه های ارتباطی طلحه ، با وجود زیبایی ، صعب العبور ،  خطرناک و لیز  است . راه هایی که از کوهستان می گذرد . از فراز سنگ ها و کنار دره ها .

شب خبر آوردند که یک نفر از راه باریک کوهستانی ، لغزیده و به دره سقوط کرده . این خبر با صدای بلند اعلام شد . زن و مرد حرکت کردند . من نیز بیرون شتافتم . بیرون از طلحه . همراه با مردمی که شتابناک به سوی کوه می رفتند . چراغ های فانوس ، سرتاسر تپه ها و دامنه ها را مشبک کرده بود . مردان راه بلد به جستجو پرداختند . همه نگران بودیم . ساعت یک بامداد بود که پیدایش کردند . اسماعیل کارگر . با دوستش شب هنگام عازم طلحه بود ولی ..... . دوستش مردم را با خبر کرده بود . او را  لباس گرمی پوشاندند  و بر قاطری سوار کردند  . در شب ، روی قاطر خمیده به نظر می رسید . در حالی که سخت از او مراقبت می شد  ، به روستا آمد . خوشبختانه به خیر گذشت . 

 


 نوشته شده توسط محمد غلامی در جمعه 95/2/31 و ساعت 10:1 صبح | نظرات دیگران()
<   <<   36   37   38   39   40   >>   >
درباره خودم

ادبیات و فرهنگ
محمد غلامی
شعر ، خاطره ، مقاله و...

آمار وبلاگ
بازدید امروز: 190
بازدید دیروز: 509
مجموع بازدیدها: 474884
جستجو در صفحه

لینک دوستان
بنارانه
لحظه های آبی( سروده های فضل ا... قاسمی)
اندیشه نگار
ل ن گ هــــــــک ف ش !
پایگاه خبری تحلیلی فرزانگان امیدوار
سایت اطلاع رسانی دکتر رحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani
دیباچه
جمله های طلایی و مطالب گوناگون
طراحی سایت و تولید نرم افزار تحت وب
پارمیدای عاشق
افســـــــــــونگــــر
جاده های مه آلود
جوان ایرانی
عصر پادشاهان
وبلاگ شخصی مهندس محی الدین اله دادی
•°•°•دختـــــــــــرونه هـــای خاص مــــــــــــن•°•°•
بلوچستان
رایحه ی انتظار
اقلیم شناسی دربرنامه ریزی محیطی
نغمه ی عاشقی
بهارانه
محمد جهانی
کانون فرهنگی شهدا
پژواک
سایت مشاوره بهترین تمبرهای جهان دکترسخنیdr.sokhani stamp
****شهرستان بجنورد****
کلکسیون تمبرخانواده شهید محمدسخنی وجمیله رمضان
+O
سایت طنز و کاریکاتور دکتررحمت سخنی
ما با ولایت زنده ایم
عمو
سلام دوستان عزیزم به وبلاگ جبهه بیداری اسلامی خوش آمدید
طراوت باران
نیمکت آخر
تنهایی......!!!!!!
تعمیرات تخصصی انواع پرینتر لیزری اچ پی HP رنگی و تک رنگ و اسکنر
هستی تنهاااااا.....
►▌ رنگارنگ ▌ ◄
♥نقطه سر قبر♥
.: شهر عشق :.
تراوشات یک ذهن زیبا
پیامنمای جامع
بوی سیب
سایت روستای چشام
نرگس 1
فقط عشقو لانه ها وارید شوند
*×*عاشقانه ای برای تو*×*
رازهای موفقیت زندگی
دوره گرد...طبیب دوار بطبه...
برادران شهید هاشمی
شهداشرمنده ایم _شهرستان بجنورد
به تلخی عسل
عشق
@@@باران@@@
دریایی از غم
غدیریه
ऌ عاشق بی معشوق ऌ
گروه اینترنتی جرقه ایرانی
.:مطالب جدید18+ :.
غزل باران
wanted
آتیه سازان اهواز
دُرُخـــــــــــــــــــــــش
رویابین
اهلبیت (ع)،کشتی نجات ما...
کنیز مادر
نوری چایی_بیجار
روان شناسی * 心理学 * psychology
صاعقه
تینا!!!!
مهربانی
خیارج سرای من است
شَبـَــــــــــــــکَة المِشـــــــــــــکاة الإسلامیــــــــــة
مشق عشق ناز
سکوت پرسروصدا
دخترونه
ماه مهربان من
خودم وخودش

آشنایی با زبان تات
دلنوشته های یه عاشق!
علم نانو در زندگی
جامع ترین وبلاگ خبری
مهندسی پیوند ارتباط داده ها ICT - DCL
شایگان♥®♥
خواندنی های ایران جهان
احساس ابری
حرف های نگفته دلهای شکسته بارانی از غم
چیزهای جالب
متن ترانه ماندگارترین آهنگ های ایرانی
☻☺♫♪ دو دخـــــــتـــر ♣ ♠
به بهترین وبلاگ سرگرمی خوش امدید
جـــــــــــوکـ فــــــــــا
افسانه ی دونگ یی
محمدملکی
دوستانه
جوک و خنده
$عسل، شیرینی قلبها$
fazestan
زادگاهم بنارآبشیرین را دوست میدارم
قلب خــــــــــــاکی نوجوونی
Love
جزیره صداها
معماری
ساعت شنی
سایت گوناگون دکتر رحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani
طب پزشکی قانونی دکتر رحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani
طب سالمندان دکتررحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani
طب اورژانس دکتر رحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani
داستانهای واقعی روابط عمومی Dr.Rahmat Sokhani
لوگوی دوستان
پیوندهای روزانه
خبر نامه