ادبیات و فرهنگ
پدرم در جنگ
عمویم در قطار
مادرم در زلزله
خواهرم در دهان سیل
اما برادرم !
تو ایستادی
تا کوه فوران کند و
دل بزنی به دیوارهای آهن و آتش
و مرا شفاعت کنی
در جهنم پلاسکو
محمد غلامی . دشتستان . یکم بهمن 1395
ابوالحسن علی بن جولوغ متخلص به فرخی از مردم سیستان است . او شاعر تواناست که هر بیت شعرش را عقل می بافد ، زبان ابداع می کند ، خرد تاب می دهد ، دست نقش می کشد و نهایت از دل بر می آورد :
با کاروان حله برفتم ز سیستان
با حله ای تنیده ز دل بافته ز جان
با حله ای بریشم ترکیب او سخن
با حله ای نگارگر نقش او زبان
هر تار او به رنج بر آورده از ضمیر
هر پود او به جهد جدا کرده از روان
او قصیده سرایی قوی ، موسیقی دانی بزرگ و سخن سرایی ممتاز است که گاهی با بیانی شیرین و احساسی لطیف ، مجلس بزم را وصف کرده و در مقابل معشوق ، پرده از دل بر می دارد ، زمانی به وصف پرداخته ، از خزان بهاری می سازد و هنگامی دگر ، در میدان رزم ، قدرت خلاق خود را نشان می دهد . بهار را رخ یار می داند و قاصد جوانی را خزان م شمارد :
بهار من رخ او بود و دور ماندم ازو
برابر آمد بر من کنون خزان و بهار
به برگ سبز چنان شادمانه بود درخت
که من به روی نگارین آن بت فرخار
اگر خزان نه رسول فراق بود چرا
هزار عاشق چون من جدا فکند ز یار ؟
اگر چه در ادبیات ما ، معمولا بلبل از غم هجران می نالد ولی در شعر فرخی ، درخت از فراق میوه مویه می کند :
من و درخت کنون هردوان به یک صفتیم
منم ز یار جدا مانده و درخت ز بار
فرخی سیاسی است اما گاه پایبند اخلاق سیاسی نیست . او وزیر معزول را خطا کار و وزیر منصوب را کاردان می شمارد :
نیک اختیار کرد خداوند ما وزیر
زین اختیار کرد جهان سر بسر منیر
کار جهان به دست یکی کاردان سپرد ..........
اما در مجموع از خصوصیات فرخی ، صداقت و صمیمیت او در امور غیر سیاسی است . شعرش از دل بر می آید تا جایی که خواننده ی شعرهای او در نگاه اول باور نمی کنند شاعری که در وصف جنگ های محمود غزنوی و کشت و کشتارهای او را آنچنان وصف کند ، دارای طبع لطیفی باشد که بسراید :
گل بخندید و باغ شد پدرام
ای خوشا این جهان بدین هنگام
چون بنا گوش نیکوان شد باغ
از گل سیب و از گل بادام
همچو لوح زمردین گشته است
دشت همچون صحیفه ای ز رخام
او دلش برای دلخواه می تپد ولی همه چیز را فدای ممدوح می کند . گرچه برای معشوق جان می دهد اما دل نمی دهد . چرا که دل را جایگاه ممدوح کرده است :
جان بدهم و دل ندهم کاندر دل من هست
مدح ملکی مال دهی شکر ستانی
فرخی دربار سلاطین را بدون وزیران لایق ، بی رتبت و بی قدر می داند .
چون برون رفتی از دیوان هم از پی تو
رتبت و قدر رون رفت ز در وز دیوان
او از اشعار خود راضی است و انواع صنایع را آگاهانه و در شعر هایش به کار می رده است :
از هر صنایعی که بخواهی در او اثر
وز هر بدایعی که بجویی بر او نشان
اشعارش همیشه در مجامع و مجالس رونق داشته و شعرش مورد توجه بزرگان بوده است :
گهی اشعار من خواند گهی ابیات من خواند
وگر شیرین سخن گویم ، مرا شیرین سخن داند
این شاعر شیرین سخن ، هنگامی که از گردونه ی مدح و میادین رزم بیرون می آید ، زبان دلنشین تری دارد و با وجود داشتن شعرهای بسیار زیبای فراوان ، بیت هایی نیز دارد که گهگاه از درجه ی نظم ، پایین تر هستند :
همه حدیث سکندر بدان بزرگ شده است
که دل به شغل سفر بست و دوست داشت سفر
اگر سکندر با شاه یک سفر کردی
ز اسب تازی زود آمدی فرود به خر
گهگاه قافیه نیز شاعر را به دام می اندازد و او را مجبور می کند تا کمین چاکر ممدوح را پیش از مستعین بداند حال آنکه بوده اند افرادی که از مستعین قدرتمند تر بودند :
به دست تو همیشه جام و شمشیر و نگین بادا
کمینه چاکری زان تو بیش از مستعین بادا
و این شعر شعر مرا به یاد قاآنی انداخت که ضرورت قافیه ، وطواط را برگزید . فرخی در شرح جشن سده ، هنگامی که با زیبایی تمام ، آتش را وصف می کند ، چون سخن از اشکال اقلیدس به میان می آورد ، دست خود را رو کرده و اعتراف می کند که از هندسه ، فقط خطوط تو در تویی و در هم و بر همی می بیند :
گاه چون اشکال اقلیدس سر اندر سر کشد
گاه چون خورشید رخشیده ضیا گستر شود
از لابلای اشعار فرخی ، می توان به عقاید و باورهای او که در واقع همان معتقدات جامعه است ، پی برد . وی به فال معتقداست و می گوید با فال نیک ، دل قرار می گیرد :
فال بد چون زنم این حال جز اینست مگر
زنم آن فال که گیرد دل از آن فال قرار
او موجودات خیالی را باور دارد . در این میان حساب پری از دیگر موجودات جداست چرا که پری ، زیبا روی مقدسی است که مقامی بس والاتر از انسان دارد :
گفتم نهان شوی تو چرا از من ای پری
گفتا پری همیشه بود زآدمی نهان
اما دیو ، غول و اژدها را بیابان نشین و خطرناک و گمراه کننده می داند :
من بیابانی به پیش اندر گرفته کاندرو
از نهیب دیو ، دل خوناب گشتی هر زمان
ریگ او میدان دیو و خوابگاه اژدها
سنگ او بالین ببر و بستر شیر ژیان
نه ز گیتی غمگساری اندر او جز بانگ غول .........
در جامعه ای که مردم به چشم زخم اعتقاد دارند ، فرخی از ترس چشم زخم رسیدن به یار ، چشم های خود را می بندند .
به جان تو که نیارم تمام کرد نگاه
ز بیم چشم رسیدن بدان دو چشم سیاه
حال آنکه خواجه ی شراز رندانه و با کمال استادیمی سراید :
ای دوست دست حافظ تعویذ چشم زخم است
یارب ببینم آن را در گردنت حمایل
علاوه بر موارد یاد شده ، شاعر از اعتقادات دیگران نیز پرده برداری می کند . در قصیده ی فتح سومنات ، علت محترم بودن گاو ، نزد هندوان را اعلام می کند :
به شیر خویش مر او را بشست گاو و کنون
بدین تقرب خوانند گاو را مادر
که مرجع ضمیر او ، بت سومنات است . و نیز بیان می دارد که هندوان ، هر روز بست سومنات را با آب رودخانه ی گنگ شیر و زعفران و شکر شستشو می دادند و و هنگام خورشید گرفتگی دست بدامان آن می زدند :
فریضه هر روز آن سنگ را بشستندی
به آب گنگ و به شیر و به زعفران و شکر ...
گه گرفتن خور صد هزار کودک و مرد
بدو شدندی فریاد خواه و پوزشگر
عمدترین کار فرخی مدح است و او دراین کار ، ید طولایی دارد . و گاه ممدوحین را صدر دیوان وزارت ، زینت دوست ، پیرایه ملک و ... می خواند . اما از آنجا که « ادبیات آینه ای است مقابل زندگی ، و « بهترین قرینه برای یافتن فساد در جامعه ، یافتن مدح در آن زمان است » ، می توان گفت که زمان فرخی ، زمان تملق و فساد بوده است و نیز از خلال مدح ها نیز می توان چهره ی واقعی ممدوحین را بهتر شناخت . محمود هر روز به بهانه ی کشتن کفّار ، لشکری به سویی حرکت می دهد و غارت می کند و جالب اینکه مذهب را به یاری خود می خواند و ملت ها نیز که در طول تاریخ ، بارها از راه مذهب فریب خورده اند ، به منظور جهاد ، گرد بیرق او جمع می شوند :
شهی که روز و شب او را جز این تمنا نیست
که چون زند بت و بتخانه بر سر بتگر
بلی سکندر سر تا سر جهان را گشت
سفر گزید بیابان رید کوه و کمر
ولیکن او ز سفر آب زندگانی جست
ملک رضای خدا و رضای پیغمبر ....
بدان ره اندر چندین حصار و شهر بزرگ
خراب کرد و بکند اصل هر یک از بن و بر
همچنین فرخی اظهار می دارد که مردم از انتخاب هر کسی ، دل خوشی نداشته اند و این خود به نوعی بیانگر این نکته است که بیچارگان دردست ستمگران اسیر بوده اند :
آن روزگار شد که همی بود روز و شب
بیچاره ای به دست ستمکاره ای اسیر
مدح های شاعر که ، آشکارا تا پشت پرده های بارگاه ها را به نمایش می گذارد ، آرزوهای مردم را بیان می کند :
اکنون جهان چنان شود از عدل و داد او
که آهو بره مکدر مثل از ماده شیر ، شیر
گر در گذشته حمل غنی بر فقیر بود
امروز با غنی متساوی بود فقیر
روزگار و زمانه ی ما آموخته است که مدح ، نثار شاعر است در مقابل پاداش ها که این خود بیانگر خود خواهی و غرور و فساد در دربار بوده است و شاعر نیز چون راهی جز مدح نمی بیند ، شعر را وسیله ای برای رسیدن به شهرت و توانگری می داند :
هر ساعتی بشارت دادی مرا خرد
کاین حله مر تو را برساند به نام و نان
در مدح ، اگر چه ظاهرا اوضاع بر وفق مراد است اما در اصل دل ها از دست حکام پر خون است .
روزگاری که دل خلق همی تافته است
رفت و ناچیز شد و قوت او شد به کران
شاعر آرزوی برقراری عدل را در دل دارد . همیشه عدل را می پسندد و از بزرگان انتظار عدالت دارد :
.... ز عدل تو جهان همواره چون خلد برین بادا
با همه ی این تفاصیل ، فرخی از درس اخلاق نیز غافل نبوده و در هر فرصتی اندرزی و نصیحتی می کرده است :
با کسی خویش را قیاس مکن
که تو را سوی او بود فرجام
او در زمانه ی پرنیرنگ سر بدار شدن را ، از زندگی با خفت و خواری و ننگ ترجیح می دهد :
القصه در این زمانه ی پر نیرنگ
یک کشته به نام به که صد زنده به ننگ
او گذشت ایام را متذکر می شود و اینکه چون عمر گذشت ، به دست آوردنش محال است تا جایی که وصال دوست نیز جبران گذشت عمر را نمی کند :
تا در طلب دوست همی بشتابم
عمرم به کران رسید و من در خوابم
گیرم که وصال دوست در خواهم یافت
این عمر گذشته را کجا در یابم
فرخی ، زبانی ساده ، بی پیرایه و بی تکلف دارد . گر چه برای ساختمان شعرش ، سنگ الفاظ و قوافی را به دوش می کشد ، اما عرق نمی ریزد . او از هر سنگی که به دستش می رسد ، استفاده می کند اما استفاده ای استادانه به گونه ای که ما را در مقابل بنیادی زیبا و استوار قرار می دهد . در واقعشعر در او می جوشد و سر ریز می کند . با این وجود ، در معماری شعر او ، گهگاه با پاره سنگ های فرسوده نیز برخورد می کنیم . که شاید این نیز چون ابزار موجود زمان فرخی بوده ، ایرادی بر آن وارد نباشد .
بگذاراد و به روی تو میاراد هگرز
زلتی را که نکردی تو بدان استغفار
در دیوان فرخی ، اگر چه با مفاهیم ظاهرا تکراری روبرو می شویم ، اما این تکرار ، تکرار آفتاب است و خستگی آور نیست .
در قصیده ی جشن سده ، در یک بیت از کلمات : گوهر پاش و گوهر بار ، گوهر گون و گوهر بر ، استفاده می کند که علاوه بر تکرار کلمات ، مفهومی تکراری دارد ولی زیبایی تا بدانجاست که تکرار به نظر نمی آید :
گاه گوهر پاش گردد گاه گوهر گون شود
گاه گوهر بار گردد گاه گوهر بر شود
و یا دو بیت زیر :
ستاره کجا دارد از سنبل آذین
صنوبر کجا دارد از لاله افسر ؟
ستاره چو من گل فشانده است بر رخ ؟
صنوبر چو من مه نهاده است بر سر ؟
در دیوان این شاعر بزرگ ، به کرات یه متمم با دو حرف اضافه آمده است که این خود نیز از خصوصیات سبک خراسانی است :
به رخ بر همی جوشد آن زلف و نشگِفت
ازیرا که عنبر بجوشد بر آذر
بگفت این و بگذشت واندر گذشتن
همی گفت نرمک به زیر لب اندر
در بسیاری از ابیات ، ضمیر شخصی او به جای « آن » به کار گرفته شده است :
من بیابانی به پیش اندر گرفته کاندر او
از نهیب دیو دل خوناب گشتی هر زمان
مبالغه از جمله هنرهایی است که در کار همه ی شاعران به گونه ای دیده می شود و فرخی نیز ابیات فراوانی دارد که مفهوم آن ها ، مبالغه آمیز است :
چگونه کوهی چونانکه از بلندی آن
ستارگان را گویی فرود اوست مقر ...
بزرگ شهری و در شهر کاخ های بزرگ
رسیده کنگره ی کاخ ها به دو پیکر
از خلال ابیات وی این نکته نیز به دست می آید که شاعر از اطلاعات دینی و قرآنی بهره مند بوده است . در جایی اشاره به آیه ای در باره ی ذوالقرنین می گوید :
وگر تو گویی در شانش آیت است رواست
نیم من این را منکِر که باشد آن منکَر ...
بساخت از پی پس ماندگان و گم شدگان
میان بادیه ها حوض های چون کوثر
منات و لات و عزی در مکه سه بت بودند
ز دستبرد بت آرای آن زمان آذر ....
یا
هیبت مجلس تو هیبت حشر است مگر
که بود مرد و زن و نیک و بد آنجا یکسان
یا ابیات :
ز خوبی آیه الکرسی سه ره بر تن به تن خواند
ره آموزِ تو اندر کارها روح الامین بادا
ز عدل تو جهان همواره چون خلد برین بادا
و ابیات و مصراع های دیگر . ابیات فراوانی نیز در دیوان فرخی وجود دارد که در زمینه های تاریخی و جغرافیایی حائز اهمیت است خاصه آن که هزار سال پیش از این ، از آن ها سخن به میان آمده است . در وصف محمود غزنوی می گوید :
بلی سکندر سر تا سر جهان را گشت
سفر گزید و بیابان برید و کوه و کمر
بکشت مردم بتخانه ها بکند و بسوخت
چنانکه بتکده ی دارنی و تاینسر
دو زان پیمبر بشکست هر دو را آن روز
فکنده بود ستان پیش کعبه پای سپر
ز بت پرستان چندان بکشت و چندان بست
که کشته بود و گرفته ز خانیان به کتر ...
منظر عالی شه بنمود از بالای دژ
کاخ سلطانی پدیدار آمد از دشت لگان ....
علاوه بر نمونه های اینچنینی که در دیوان شاعر کم نیست ، ابیات فراوانی نیز در آن هست که نشان می دهد که شاعر با تاریخ کهن این بوم و بر نیز آشناست :
چو کوه البرز آن کوه کاندرو سیمرغ
گرفت مسکن و با زال شد سخن گستر
میان بتکده استاده و سلیح به چنگ
چو روز جنگ میان مصاف ، رستم زر
فرخی بسیاری از قصاید مدحی را به زیور شریطه آراسته تا جایی که شریطه را می توان از ویژگی های شعر او شمرد :
جاودان شاد زیادی و به تو شاد زیاد
مَلَک عالم ، شاهنشه گیتی ، سلطان
تا همی خاک بپاید تو در این مُلک بپای
تا همی چرخ بماند تو در این خانه بمان
هر که زین آمدن تو چو رهی شاد نشد
مرهاد از غم ، تا جانش بر آید ز دهان ...
تا گه خزان زرد بود گه بهار سبز
آن زر کند ز برگ رزان ، وین ز گل حریر
همواره سبز باد سر او و سرخ روی
روی مخالفان بداندیش چون زریر ....
برخیاز ابیات دیوان فرخی ، حکم ضرب المثل پیدا کرده اند که نشان از توجه مردم به آن اشعار است :
سخن راست توان دانست از لفظ دروغ
باد نوروزی پیدا بود از باد خزان
هر بزرگی که به به فضل و به هنر گشت بزرگ
نشود خرد به بد گفتن بهمان و فلان
شیر هم شیر بود گر چه به زنجیر بود
نبرد بند و قلاده شرف شیر ژیان
باز هم باز بود ور چه که او بسته بود
شرف بازی از باز فکندن نتوان
و سخن پایانی این که جای پای فرخی را در دیوان بسیاری از شاعران نامی ، می توان تشخیص داد که این هم بیانگر آن است که بسیاری از شاعران بعد از او ، به نحوی به دیوانش نظر داشته اند :
فرخی :
مرا با صنوبر همانند کردی به قد و به رخ با ستاره برابر
چه مانَد به رخسار خوبم ستاره چه ماند به قد بلندم صنوبر
فایز دشتستانی :
سحر پرسیدم از گیسوی دلبر که تو خوشبوتری یا مشک عنبر
بگفتا فایزا می رنجم از تو مرا با مشک می سازی برابر
فرخی :
گفتم نشان تو ز که پرسم نشان بده گفتآفتاب را بتوان یافت بی نشان
مولوی :
آفتاب آمد دلیل آفتاب گر دلیلت باید از وی رو متاب
حافظ :
با هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد
فرخی :
گر چه از چشم جدا بودی ، دیدار تو بود همچو کردار تو آراسته پیش دل و جان
فایز :
به ظاهر گر چه از چشمم تو دوری ولی با دل تو دایم در حضوری
فرخی :
من شنیدم که به ایام جوان پیر شود نشنیدم که به یک هفته شود پیر جوان
حافظ :
گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم گیر تا سحر گه ز کنار تو جوان برخیزم
فرخی :
من نگویم که می سرخ حلال است و مباح گر بود ور نه ، من این لفظ نیارم به زبان
حافظ :
ساقیا سایه ی ابر است و بهار و لب جوی من نگویم چه کن از اهل دلی خود تو بگوی
فرخی :
خیز تا بر گل نو کوزککی باده خوریم پیش تا از گل ما کوزه کند دست زمان
خیام :
یک کوزه شراب تا به هم نوش کنیم زان پیش که کوزه ها کنند از گل ما
حافظ :
روزی که چرخ از گل ما کوزه ها کند زنهار کاسه ی سر ما پر شراب کن
فرخی :
دل پیش من نهادی و بفریفتی مرا آگه نبوده ام که همی دانه افکنی
حافظ :
زلف او دام است و خالش دانه ی آن دام و من بر امید دانه ای افتاده ام در دام دوست
فرخی :
گهی لاله را سایه سازد ز سنبل گهی ماه را درع پوشد ز عنبر
حافظ :
گلبرگ را ز سنبل مشکین نقاب کن یعنی که رخ بپوش و جهانی خراب کن
بنار آب شیرین - 1370
توله سگ می خواست از رودخانه ی خشک بگذرد اما نمی توانست . حاشیه ی درّه ، شیب تندی داشت . روی آن پل بسته بودند که جاده از آن می گذشت . خر سیاه و لاغری خودش را به تابلوی کنار جاده می کشید . هر روز همین موقع ، این طرف ها پیدایش می شد . دست راستش مشکل داشت . شاید قبلا بد جوری شکسته بوده . هنگام راه رفتن ، می لنگید . توله سگ ناله ای کرد . خر سیاه کنارش ایستاد . دوباره به دره ی بی آب برگشت و از سمت مقابل بالا آمد . خر هم حرکت کرد . کمی دور زد و روی پل رد شد . آسمان ابری بود و باران بفهمی نفهمی نم نم می بارید . دریا کبودتر می زد . خر کنار چند بوته ی علف که لای سنگ ها بیرون زده بود ، ایستاد . توله سگ بین سنگ ها جایی پیدا کرد و غلتی زد و برخاست . خر همچنان پوزه اش را میان سنگ ها برده بود . توله سگ چند قدم جلوتر دوید . رفت به سوی جاده . خر به او توجهی نمی کرد و هی با نوک دندانش ، علف ها را می کشید و سرش را به یک سمت کج می کرد و فشار می داد . سگ حاشیه ی جاده بود . جاده شلوغ بود . حالا دریا هم کبود کبود شده بود و باران نم نم می بارید . سگ برگشت . چند قدمی که آمد ، دوباره پشیمان شد . راهش را پیش گرفت . خر هم به راه افتاد اما به هر بهانه ای می ایستاد و پوزه اش را به پلاستیکی ، علفی ، چیزی گیر می داد .
کنگان – برکه چوپان . 7 فروردین 91
رخش گُلنار و قامت نخلِ بی تاب
رطب می آوَرَد از لعلِ سیراب
تنی دارد چو آبی در دلِ سنگ
دلی دارد چو سنگی در تنِ آب