ادبیات و فرهنگ
ابوالحسن علی بن جولوغ متخلص به فرخی از مردم سیستان است . او شاعر تواناست که هر بیت شعرش را عقل می بافد ، زبان ابداع می کند ، خرد تاب می دهد ، دست نقش می کشد و نهایت از دل بر می آورد :
با کاروان حله برفتم ز سیستان
با حله ای تنیده ز دل بافته ز جان
با حله ای بریشم ترکیب او سخن
با حله ای نگارگر نقش او زبان
هر تار او به رنج بر آورده از ضمیر
هر پود او به جهد جدا کرده از روان
او قصیده سرایی قوی ، موسیقی دانی بزرگ و سخن سرایی ممتاز است که گاهی با بیانی شیرین و احساسی لطیف ، مجلس بزم را وصف کرده و در مقابل معشوق ، پرده از دل بر می دارد ، زمانی به وصف پرداخته ، از خزان بهاری می سازد و هنگامی دگر ، در میدان رزم ، قدرت خلاق خود را نشان می دهد . بهار را رخ یار می داند و قاصد جوانی را خزان م شمارد :
بهار من رخ او بود و دور ماندم ازو
برابر آمد بر من کنون خزان و بهار
به برگ سبز چنان شادمانه بود درخت
که من به روی نگارین آن بت فرخار
اگر خزان نه رسول فراق بود چرا
هزار عاشق چون من جدا فکند ز یار ؟
اگر چه در ادبیات ما ، معمولا بلبل از غم هجران می نالد ولی در شعر فرخی ، درخت از فراق میوه مویه می کند :
من و درخت کنون هردوان به یک صفتیم
منم ز یار جدا مانده و درخت ز بار
فرخی سیاسی است اما گاه پایبند اخلاق سیاسی نیست . او وزیر معزول را خطا کار و وزیر منصوب را کاردان می شمارد :
نیک اختیار کرد خداوند ما وزیر
زین اختیار کرد جهان سر بسر منیر
کار جهان به دست یکی کاردان سپرد ..........
اما در مجموع از خصوصیات فرخی ، صداقت و صمیمیت او در امور غیر سیاسی است . شعرش از دل بر می آید تا جایی که خواننده ی شعرهای او در نگاه اول باور نمی کنند شاعری که در وصف جنگ های محمود غزنوی و کشت و کشتارهای او را آنچنان وصف کند ، دارای طبع لطیفی باشد که بسراید :
گل بخندید و باغ شد پدرام
ای خوشا این جهان بدین هنگام
چون بنا گوش نیکوان شد باغ
از گل سیب و از گل بادام
همچو لوح زمردین گشته است
دشت همچون صحیفه ای ز رخام
او دلش برای دلخواه می تپد ولی همه چیز را فدای ممدوح می کند . گرچه برای معشوق جان می دهد اما دل نمی دهد . چرا که دل را جایگاه ممدوح کرده است :
جان بدهم و دل ندهم کاندر دل من هست
مدح ملکی مال دهی شکر ستانی
فرخی دربار سلاطین را بدون وزیران لایق ، بی رتبت و بی قدر می داند .
چون برون رفتی از دیوان هم از پی تو
رتبت و قدر رون رفت ز در وز دیوان
او از اشعار خود راضی است و انواع صنایع را آگاهانه و در شعر هایش به کار می رده است :
از هر صنایعی که بخواهی در او اثر
وز هر بدایعی که بجویی بر او نشان
اشعارش همیشه در مجامع و مجالس رونق داشته و شعرش مورد توجه بزرگان بوده است :
گهی اشعار من خواند گهی ابیات من خواند
وگر شیرین سخن گویم ، مرا شیرین سخن داند
این شاعر شیرین سخن ، هنگامی که از گردونه ی مدح و میادین رزم بیرون می آید ، زبان دلنشین تری دارد و با وجود داشتن شعرهای بسیار زیبای فراوان ، بیت هایی نیز دارد که گهگاه از درجه ی نظم ، پایین تر هستند :
همه حدیث سکندر بدان بزرگ شده است
که دل به شغل سفر بست و دوست داشت سفر
اگر سکندر با شاه یک سفر کردی
ز اسب تازی زود آمدی فرود به خر
گهگاه قافیه نیز شاعر را به دام می اندازد و او را مجبور می کند تا کمین چاکر ممدوح را پیش از مستعین بداند حال آنکه بوده اند افرادی که از مستعین قدرتمند تر بودند :
به دست تو همیشه جام و شمشیر و نگین بادا
کمینه چاکری زان تو بیش از مستعین بادا
و این شعر شعر مرا به یاد قاآنی انداخت که ضرورت قافیه ، وطواط را برگزید . فرخی در شرح جشن سده ، هنگامی که با زیبایی تمام ، آتش را وصف می کند ، چون سخن از اشکال اقلیدس به میان می آورد ، دست خود را رو کرده و اعتراف می کند که از هندسه ، فقط خطوط تو در تویی و در هم و بر همی می بیند :
گاه چون اشکال اقلیدس سر اندر سر کشد
گاه چون خورشید رخشیده ضیا گستر شود
از لابلای اشعار فرخی ، می توان به عقاید و باورهای او که در واقع همان معتقدات جامعه است ، پی برد . وی به فال معتقداست و می گوید با فال نیک ، دل قرار می گیرد :
فال بد چون زنم این حال جز اینست مگر
زنم آن فال که گیرد دل از آن فال قرار
او موجودات خیالی را باور دارد . در این میان حساب پری از دیگر موجودات جداست چرا که پری ، زیبا روی مقدسی است که مقامی بس والاتر از انسان دارد :
گفتم نهان شوی تو چرا از من ای پری
گفتا پری همیشه بود زآدمی نهان
اما دیو ، غول و اژدها را بیابان نشین و خطرناک و گمراه کننده می داند :
من بیابانی به پیش اندر گرفته کاندرو
از نهیب دیو ، دل خوناب گشتی هر زمان
ریگ او میدان دیو و خوابگاه اژدها
سنگ او بالین ببر و بستر شیر ژیان
نه ز گیتی غمگساری اندر او جز بانگ غول .........
در جامعه ای که مردم به چشم زخم اعتقاد دارند ، فرخی از ترس چشم زخم رسیدن به یار ، چشم های خود را می بندند .
به جان تو که نیارم تمام کرد نگاه
ز بیم چشم رسیدن بدان دو چشم سیاه
حال آنکه خواجه ی شراز رندانه و با کمال استادیمی سراید :
ای دوست دست حافظ تعویذ چشم زخم است
یارب ببینم آن را در گردنت حمایل
علاوه بر موارد یاد شده ، شاعر از اعتقادات دیگران نیز پرده برداری می کند . در قصیده ی فتح سومنات ، علت محترم بودن گاو ، نزد هندوان را اعلام می کند :
به شیر خویش مر او را بشست گاو و کنون
بدین تقرب خوانند گاو را مادر
که مرجع ضمیر او ، بت سومنات است . و نیز بیان می دارد که هندوان ، هر روز بست سومنات را با آب رودخانه ی گنگ شیر و زعفران و شکر شستشو می دادند و و هنگام خورشید گرفتگی دست بدامان آن می زدند :
فریضه هر روز آن سنگ را بشستندی
به آب گنگ و به شیر و به زعفران و شکر ...
گه گرفتن خور صد هزار کودک و مرد
بدو شدندی فریاد خواه و پوزشگر
عمدترین کار فرخی مدح است و او دراین کار ، ید طولایی دارد . و گاه ممدوحین را صدر دیوان وزارت ، زینت دوست ، پیرایه ملک و ... می خواند . اما از آنجا که « ادبیات آینه ای است مقابل زندگی ، و « بهترین قرینه برای یافتن فساد در جامعه ، یافتن مدح در آن زمان است » ، می توان گفت که زمان فرخی ، زمان تملق و فساد بوده است و نیز از خلال مدح ها نیز می توان چهره ی واقعی ممدوحین را بهتر شناخت . محمود هر روز به بهانه ی کشتن کفّار ، لشکری به سویی حرکت می دهد و غارت می کند و جالب اینکه مذهب را به یاری خود می خواند و ملت ها نیز که در طول تاریخ ، بارها از راه مذهب فریب خورده اند ، به منظور جهاد ، گرد بیرق او جمع می شوند :
شهی که روز و شب او را جز این تمنا نیست
که چون زند بت و بتخانه بر سر بتگر
بلی سکندر سر تا سر جهان را گشت
سفر گزید بیابان رید کوه و کمر
ولیکن او ز سفر آب زندگانی جست
ملک رضای خدا و رضای پیغمبر ....
بدان ره اندر چندین حصار و شهر بزرگ
خراب کرد و بکند اصل هر یک از بن و بر
همچنین فرخی اظهار می دارد که مردم از انتخاب هر کسی ، دل خوشی نداشته اند و این خود به نوعی بیانگر این نکته است که بیچارگان دردست ستمگران اسیر بوده اند :
آن روزگار شد که همی بود روز و شب
بیچاره ای به دست ستمکاره ای اسیر
مدح های شاعر که ، آشکارا تا پشت پرده های بارگاه ها را به نمایش می گذارد ، آرزوهای مردم را بیان می کند :
اکنون جهان چنان شود از عدل و داد او
که آهو بره مکدر مثل از ماده شیر ، شیر
گر در گذشته حمل غنی بر فقیر بود
امروز با غنی متساوی بود فقیر
روزگار و زمانه ی ما آموخته است که مدح ، نثار شاعر است در مقابل پاداش ها که این خود بیانگر خود خواهی و غرور و فساد در دربار بوده است و شاعر نیز چون راهی جز مدح نمی بیند ، شعر را وسیله ای برای رسیدن به شهرت و توانگری می داند :
هر ساعتی بشارت دادی مرا خرد
کاین حله مر تو را برساند به نام و نان
در مدح ، اگر چه ظاهرا اوضاع بر وفق مراد است اما در اصل دل ها از دست حکام پر خون است .
روزگاری که دل خلق همی تافته است
رفت و ناچیز شد و قوت او شد به کران
شاعر آرزوی برقراری عدل را در دل دارد . همیشه عدل را می پسندد و از بزرگان انتظار عدالت دارد :
.... ز عدل تو جهان همواره چون خلد برین بادا
با همه ی این تفاصیل ، فرخی از درس اخلاق نیز غافل نبوده و در هر فرصتی اندرزی و نصیحتی می کرده است :
با کسی خویش را قیاس مکن
که تو را سوی او بود فرجام