ادبیات و فرهنگ
سلام . سلامی به صفا و صداقت تو . امروز دلم می خواهد اندکی با تو درد دل کنم چرا که تو صمیمی ترین دوست من هستی . تو پاکی . هم رنگ آسمان ها و بدین خاطر من همیشه تو را دوست دارم . امروز دلم گرفته است . از اینکهاکثر مردم هر روز چندین بار از کنار تو می گذرند و توجهی ندارند . از اینکه تو را همچون وسایل دیگر محسوب می کنند و شاید هم بسیاری از لوازم خانه ، در درجه ای پایین تر قرار می دهند . تو بی ادعا ترین دوست د زندگی هر کسی هستی . تو آسمانی هستی که آرام و خاموش در زمین مسکن گزیده ای !
دنیای امروز ما دنیای غیر واقعی است . دنیای زرق و برق و تبلیغات است . عده ای برای کسب مقام و به طمع مال و منالی از عده ای دیگر تعریف و تمجید می کنند . عیب ها را می پوشانند و محاسن را دو چندان جلوه می دهند . در مقابل کسانی نیز ، دیگران را مانع انجام امور خود دانسته و از روی بغض و حسد ، عیوب آن ها را دو چندان و محاسن را به هیچ می انگارند . در چنین اوضاع و احوالی ، تو هدیه ی گران بهایی هستی . هدیه ای بهشتی که با صداقت تمامو بدون ریا و واهمه ، تمام کاستی ها و زشتی ها ، خوبی ها و زیبایی ها را بیان می کنی . تو کژی ها و ناراستی ها را جلوه می دهی و بدون ملاحظه به رخ هر کس می کشی . تو واقعی ترین تصویر را از هر کس منعکس می کنی . تو ما را به ما می نمایانی . در میان همه ی دوستانم تو محرم ترین آن ها هستی .وقتی که در برابر تو می ایستم وبا دقت به زوایای چهره ام می نگرم ، هنگامی که حالاتی به جد یا به شوخی می گیرم و زمانی که حرکات مختلفی از خود بروز می دهم ، بدان جهت است که تو را محرم خویش و راز دار تر از دیگران می دانم . وقتی که در مقابل تو ایستاده ام و خود را با تمام خودم تماشا می کنم و می توانم در باره ی خویش چون شخص ثالثی قضاوت کنم ، با دیدن چهره ام ، وجدانم نیز بیدار می شود . گویا تو آینه ی پنهانی در مقابل روح و وجدانم قرار می دهی تا درون را نیز به تماشا بنشینم . در آن هنگام است که آهنگ دل نشینت در جانم می ریزد که :
آینه گر نقش تو ننمود راست خود شکن ، آیینه شکستن خطاست
بنار آب شیرین – 22 مهر 1373
حاشیه ی خیابان می ایستی . نگاه می کنی . او را می شناسی . می چرخی رو به رویش قرار می گیری . شاید نتوانسته ای با همه دمساز شوی . شاید نخواسته ای . اما هر گاه در گزینش هایت ، سخت گیری هم کرده باشی ، او را همراه داشته ای .
بدون معطلی دو برگ می زنی . درنگ می کنی . اسم ها را از نظر می گذرانی . بعد به ابتدا بر می گردی . تیتر ها را می بینی . گاه حرکتت کند می شود . به آخر که رسیدی ، جایی می جویی . شاید گوشه ی اتاقکی که نامش را کتابخانه گذاشته ای . در کوچه ای بن بست و خاکی . و هوای تازه را تنفس می کنی .
آیینه ای در دست داری . در شکل های گوناگون ظاهر می شوی . حرف های نگفته ات را می خوانی و احساس یگانگی غریبی می کنی .
در کنار تجربه ها ، میدان را برای جوانان فراخ می یابی . دیدگاه ها و جسارت ها ، امیدوارت می کند .
***
کجا ایستاده ای ؟
و جشن تولد عزیزی را از دل شاد باش می گویی و نثار سلامتی اش شاخه ی دعایی بر لب که آنقدر شمع بکاری تا زمین روشن شود .
برازجان – دوم آذر 1382
تقدیم به همه ی اهالی با صفای روستای بنار آبشیرین و راننده ی شجاعی که آن شب مردم را به سلامت از آب بیرون آورد .
بیستم دی ماه 1380
ساعت هشت شب است و باران یک ریز می بارد. آشپزخانه و دو خانه ی دیگر را تخلیه کرده ایم /از آنها دست شسته ایم. آخر آنها کاملاً در محاصره ی آب هستند/هیچ اعتمادی به آنها نیست. چنین بارانی سابقه نداشته است و من فکر می کنم باران از سال 65 هم بیشتر باریده است.
حدود 90 درصد مردم زیارت با مشکل آب گرفتگی مواجه شده اند. یک لحظه به یاد دیروز دردمنزل آقای غلامی می افتم که با بچه های ارشاد جلسه ای داشتیم. راستی آقای غلامی چه می کند؟ اگر خدای ناکرده سیل بند خراب شود و آب وارد بنار آبشیرین شود؟
سیل سال 65 را به یاد می آورد و آن زمان که 9 سال داشتم...
هنوز برق نیامده ودچراغ موشی ای که درست کرده ام دارددکـُپ کـُپ می کند. مادرم بی تاب است و گاهی هم گریه می کند. پدرم صبور، اما مضطرب و کسی که بیش از همه شوخی می کند من هستم که نهایت سعی ام را می کنم شاید مادر آرام بگیرد.
ساعت 9 شب است و هنوز برق نیامده.
برادرم ستار خبر دارد که بنار آبشیرین را آب فرا گرفته و سر و صدایی که می آید از آنجاست.
چند لحظه بعد سید محمدرضا موسوی پیکان بار را روشن کرده و به طرف بنار رفتیم.
به روستا که نمی شد نزدیک شد و روستا کاملاً در آب محاصره آب بود.
باران از بالا به پایین می بارید و سیل از پایین به بالامی آمد. خبر دادند که راه برگشت را هم دارد آب می گیرد و ما در محاصره قرار گرفته ایم.
خیلی ها سریع آنجا را ترک کرده و به زیارت برگشتند. فردی که تلفن همراه داشت با بخشداری، فرمانداری، استانداری و هلال احمر تماس می گرفت و با کلماتی رسا از آنها پذیرایی می کرد.
برای کمک یک ماشین سنگین (اسکانیا) وویک تراکتور آمد ولی مرز راه مشخص نبود وکسی را می خواستند که راه را نشان دهد...
باخونسردی لباس هایم را درآورده و به آقای اکبر قادری دادم. به او گفتم اگر دیر شد، به خانه برود به کسی هم چیزی نگو.
آب سرعت بسیار زیادی داشت ولی عمق چندانی نداشت.
من از سمت راست جاده حرکت می کردم (جاده ای شنی که بین نخلستان وارد بنار می شود)، پشت سر من تراکتور با رانندگی امرالله نعمتی و بعد از آن «اسکانیا» با رانندگی مردی که اهل خوزستان بود (هر جا هست سلامت باشد)
در دو مرحله سیم های خاردار (خارسیم) که از نخلستان جدا شده بود، راه را سد کرده بود و مجبور شدم برگشته و از تراکتور انبردستی گرفته تا آنها را بچینم.
هنگام چیدن خارسیم احساس نرمی ای توی کف دستم کردم وقتی آن را از آب بیرون آوردم با تعجب دیدم که چیزی نبود جز «مار». (البته سرما باعث شده بود که توان حرکت کردن را نداشته باشد)
سخت ترین قسمت راه، ورودی روستا بود که هم عمیق تر و هم سرعت آب زیاد بود ولی به هر سختی که بود وارد روستا شدیم. اکثر مردم در خانه ی آقای حاج مصطفی زمانی که آب هنوز آن را نگرفته بود جمع شده بودند. سلام گرمی کردیم و آقای غلامی مرا به کنار آتشی برد که با سوزاندن تایر لاستیکی درست کرده بودند. به گرم کردن خودم مشغول شدم.
ماشین از مردم فاصله داشت و آنها باید چند حیاط را می گذشتند تا به آن برسند. الحمدلله در راهشان آب زیادی نبود. ماشین هنوز پر نشده بود که گفتند باید حرکت کند ولی من اصرار کردم که تعداد بیشتری از مردم باید در ماشین سوار شوند که همین شد موافقت کردند.
هرچه توانستیم از زن و مرد، پیر و جوان، کوچک و بزرگ سوار ماشین کردیم...صحنه های دلخراشی بود...
آب همچنان بالا می آمد و هوا سرد و سرد تردمی شد. تراکتور به داخل روستا رفته بود و کسی از آن خبری نداشت. از طرفی مردم هم در سرما بودند و ماشین منتظر...
از راننده خواستم که باز خودم جلو می افتم و شما آرام آرام سمت راست من بیایید. (برای برگشتن باید سمت چپ جاده که آب می آمد، حرکت می کردم )
راننده اول گفت که باید تراکتور جلوی ما باشد ولی وقتی خبری از آن نشد، او هم با من همراه شد و حرکت کردیم...
آب بسیار بالا آمده و سرعت آن نیز بیشتر شده بود. این بار سخت ترین قسمت راه، اول راه بود. جایی که چراغ ماشین زیر آب رفته و همه جا تاریک بود، عمق آب بیش از دو متر و سرعت آن بسیار زیاد بود ( بعدها آقای غلامی گفتند در آنجا نگرانی ام برایت به بی نهایت رسیده بود)
جز به زیر آب رفتن راهی برایم نمانده بود. ازطرفی پاهایم به زمین نمی رسید و از طرفی اگر شنا می کردم - باوسرعتی که آب داشت - منحرف می شدم. پس مجبور بودم به عمق بروم. شاید چند ثانیه ای بیش، زیر آبی نرفتم ولی چون سالی بر من گذشت. چرا که فریاد مردم راشنیدم. بماند که چه فکرهایی از ذهنم خطور کرد و چگونه به یاد سال 65 در روستای هفت جوش و آن سیل لعنتی افتادم، ولی از آب که سر برآوردم، دیدم که ناراحتی و فریاد مردم به خاطر من بوده چون فکر می کردند آب مرا برده است.
بسیار خوشحال شدم، با شادی دست تکان دادم و راه را ادامه دادم.
آب چون دشتی سیاه و بی نهایت، جلوی ما خود را فرش کرده بود.
پیدا کردن مرز راه بسیار سخت شده بود چون سرعت آب کناره های جاده شنی را با خود برده بود و هر لحظه احتمال داشت با کوچکترین اشتباه من ماشین به بیراهه ای برود که برگشت نداشته باشد. در همین لحظات بود که آقای محمد غلامی هم از ماشین پیاده شد و در طرف دیگر جاده، به هدایت ماشین پرداخت.
با دیدن ایشان بسیار خوشحال شدم. ماشین بین ما و پشت سر ما می آمد.
وقتی به آسفالت رسیدیم، گویی باری بسیار سنگین را از روی شانه ام برداشته اند. من و آقای غلامی همدیگر را در آغوش کشیدیم و گریه...
مردم مرتب تشکر می کردند و من شرمنده ی این همه محبت آنها...
اما بعد از آن، ماشین به زیارت رفت. از لباس های من هم خبری نبود. سردی هوا استخوان سوز بود و هیچ وسیله ای برای گرم کردن خود نداشتم. تا اینکه دو ماشین دیگر نیز آمدند تا به بنار وارد شوند و بقیه را نجات دهند.
این بار آقای حیدر نعمتی هم با من بود ولی هر دو ماشین نتوانستند ادامه دهند و از راه منحرف شدند. سیاهی و دریایی از آب نوعی سرگیجه برای رانندگان می آورد.
ساعت 2 شب بود که قایقی رسید. اول گفتند سوخت ندارد. بعد که سوخت پیدا شد، پروانه ی قایق خراب شده بود و دیگر هم درست نشد که کاش نمی آمد...
دیگر از ما کاری ساخته نبود. باید به زیارت بر می گشتیم ولی هیچ ماشینی نبود و من مجبور شدم لخت، سوار بر یک موتورسیکلت به زیارت برگردم( راننده ی موتورسیکلت کسی نبود جز مرحوم فخرالدین شریفی که خدایش بیامرزد. یادش به خیر آن شب به جانم رسید.)
صبح با بوسه ای فراموش نشدنی که پدر بر پیشانیم زد بیدار شدم ولی راستش خود را به خواب زدم.
بعد از آن برخاستم و زود به طرف مدرسه ای رفتم که دیشب مردم بنار را در آن اسکان داده بودند.
یکی از زیباترین صحنه ها را که هرگز فراموش نمی کنم آن روز دیدم و آن این بود که مردم زیارت به طرف مدرسه می رفتند تا اگر کسی به کمک و جا نیاز داشته باشد، به او کمک کنند. این حس هم نوع دوستی بین مردم زیارت و بنار را همیشه بیاد دارم. افرادی برای تقسیم زندگی خود با هم نوعان پیش قدم شده بودند که شاید از لحاظ مالی در مرتبه خوبی بسر نمی بردند ولی دلی داشتند به اندازه دریا. همانطور که هم اکنون هم بسیار از این دریا دلان در کنار خود می بینیم.
در آن روز بنا به گزارش هواشناسی بارش باران 228 میلی لیتر بوده و این یعنی به اندازه ی کل بارش یک سال استان.
امیدوارم شادی، سلامتی، آسایش و هم نوع دوستی چهار رکن اصلی زندگیتان باشد.
پایان
منبع : ziyaratiha.ir
به پیچ که رسید ، بوق ممتدی زد و با سرعت پیچید داخل کوچه . پیرزنی هراسان خود را کنار کشید . پرگاز جلو رفت . پشت سرش گرد و خاک بلند شده بود . جلوی خانه ای ترمز کرد . پیاده شد . هر روز کارش همین شده بود که بیاید و زوزه کشان کوچه ها را طی کند با بار شن که حمل می کرد تا بچه ها از مقابلش کنار بروند و وقتی می گذشت ، دنبالش کنند .
زن آنچنان سریع درون حیاط پیچید که فقط بال دامنش سرکی به کوچه کشید و برگشت . و بعد صدای مرد بلند شد که بیا ناهار آماده است .
عبدی وارد شد و نشست . مگس ها دوره اش کرده بودند و از بی آزاری اش سوء استفاده می کردند . روی ماست بودند . روی نان حتی روی کاکل شوری که در تویزه پخش بود . زن باز هم سرِ کاته را باز کرد و خون در دل مرد ریخت .
ـ نبرش . نبرش تا از بین بره
ـ با چه ببرمش ؟ گاوم را بفروشم ؟ !!!!
در کوچه باز صدای گاز دادن می آمد . عبدی کوچه ها را دور زده بود . مقابل خانه رسید . پدرش می خواست گاوش را بفروشد و برای او نوبتی بگیرد .
عبدی از چوب پیاده شد .
بنار آب شیرین . چهارم اسفند 1387
از خم کوچه ها که گذشت ، دخترک دوان دوان آمد . موهایش افشان بود . دامنش در باد تکان می خورد . ساعت ها سر کوچه انتظار کشیده بود . نزدیک تر رسید .
ـ بابا بابا !
مرد نشست . دست هایش را گشود و دخترک را در آغوش کشید . دست های کوچک دخترک دور گردنش حلقه بسته بود .
ـ بابا آوردی ؟
ـ عزیز دلم ! برایت می خرم .
دست های زینت شل شد . به آرامی از آغوش پدر بیرون خزید . نشست روی خاک های کوچه . پدر خم شد و صورتش را بوسید و او را بغل کرد . دخترک گفت همه ی پدرها برای دخترشان همه چیز می خرند . مرد جلوی در اتاق که رسید ، کفش های ربنی اش را گوشه ای انداخت و وارد اتاق شد . علاء الدین در گوشه ای روی موکت گذاشته بود و شعله ی زرد رنگش می سوخت و صدا می کرد . صدایی مثل صدای موتور سیکلت دوره گرد هایی که گاهی به روستا می آمدند . عصمت در گوشه ای مشق هایش را می نوشت . زن چای ریخت و جلوی مرد سراند . عصمت نوشت : من انار ندارم . کلاس اول بود . هر روز پاهای خشک و لاغرش را در دمپایی می چپاند ، مقنعه ی رنگ و رو رفته اش را سر می کرد ، کتاب هایش را زیر بغل می زد و به تنها مدرسه ی روستا می رفت . علی باز ، چهار فرزند دیگرهم داشت . او با این که از نخل به پایین افتاده بود و کمرش عیب داشت ، اما باز بیکار نمی نشست . نمی توانست بنشیند . بیلش همیشه دستش بود . دختر بزرگش هم تویزه و ناندان می بافت و می فروخت . استکان را پیش کشید و گفت : شام چه داریم ؟ سفره که پهن شد ، زن گفت : محمد دمپایی می خواهد . علی باز همین چند هفته پیش به شهر رفته بود و به قول خودش پنج هزار تومان تر شده بود . دهانش از تعجب باز ماند .
ـ چرا زودتر نگفتی ؟
ـ چه فایده ؟ می خواستم پولی دستت بیاید .
علیباز پک محکم به قلیان زد . هر وقت پولی به دستش می آمد ، به شهر می رفت و کارسازی می کرد . سفره که جمع شد ، به محمد گفت یک قلم و کاغذی بیار . بنویس دمپایی . بنویس ... زن گفت : زینت این سفر هم عروسک نمی خواهد . واجب نیست ..
ـ نه . به او قول داده ام .
ـ بنویس چادر
ـ این دفعه هم چادر نمی خوام . باید سعی کنیم هر طور که شده بدهکاری هایمان را کم کنیم . چادر برای دفعه ی بعد . فعلا از چادر مهم تر داریم . اگر می توانی برای ماه رمضان برنج بخر .
ـ قیمت برنج تَشِ سرخ است .
ـ چطور است چند کیلویی خرده برنج بخریم ؟ در کنارش للک هم داریم .
سکوت حاکم شد . لحظات به کندی می گذشت . مرد گفت :
ـ بسیار خوب . پس چادر را قلم بگیر . بنویس برنج . راستی اگر بخواهیم بدهکاری هایمان را بپردازیم ؟ زن گفت حالا که اینطوره ، یک عروسک ساده بخر . خودم لباس براش می دوزم و زینت را راضی می کنم . ....
گونی های برنج تا نزدیک های سقف دکان وَر زده بود . چند گونی هم جلوی در گذاشته و لبه ی آن ها را برگردانده بودند . مرد یک راست به سوی برنج های ریز رفت . با دست راست مشتی از آن را برداشت و با انگشت دست دیگرش ، آن را در کف دست پهن کرد .
ـ آغا ببخشین کیلویی چنده ؟
نگاهش به ساعت دیواری بلندی افتاد . عقربک در دایره سرگردان بود و به نظر می رسید که می خواهد خود را نجات بدهد . تقلا می کرد ولی راه به جایی نمی برد . به صدای عبور ثانیه ها گوش سپرد . مثل صدای چک چک آب بود پس از باران از سقف تَرَک خورده . مشت را در گونی خالی کرد و با اکراه دست به جیب برد .
به خانه که باز گشت ، در باز بود . وارد شد . زنش رخت می شست . گفت قیمت برنج هم خدا تومن شده ! . زن در پی مرد به اتاق آمد . کنار پلاستیک ها نشست و محتویات آن ها را با وسواس بیرون آورد . بعد مثل اینکه به یاد چیزی افتاده باشد ، تند تند بسته ها را جستجو کرد . زینت پشت کمر مادرش سرید و نشست . گلویش خشک شده بود . گوشه های لبش می لرزید . علی باز پک های پیوسته ای به قلیان می زد . بوی للک در فضا پیچیده بود .
این داستان در هفته نامه ی اتحاد جنوب شماره ی بیست و سوم . دوشنبه 8 شهریور 1378 چاپ شده است .