ادبیات و فرهنگ
بزن بر چهره ی زیبات آبی
که ریزد از رُخت بر گِل گلابی
بیا و چهره ای بنما که دنیا
ندارد بی تو هرگز آفتابی
مرگ اگر خواست بیاید
بگذارید بمیرم
و اگر بود نیازی به تنفس
دوست دارم تو بیایی
به لبم لب بگذاری
زندگی از تو بگیرم
____________
5 مهر 96
در خاک بود چنان پاک
یا
بر نردبانِ نور .
ای همدم ِنسیم
ای همزبان ِآب
در فصل ِتشنه کامی و تنهایی
رنگین کمان ِدستانت
بر شانه های سیره و کفتر ها .
جستم نشان ِخانه ات ای دوست .
در چشمه سار
رود
هر جا
آیینه ای ز جلوه ی آب است
چون بنگری
تصویرِ آسمانی سهراب است
بنار- دی
بلا می بارد از لب های مستت شرار از چشم های می پرستت
نکردی رحم و کردی با دل من هر آن کاری که می آمد ز دستت
دوست عزیزم آقای حسین مرادی نسب در یکی از غزل هایشان مرا مورد لطف قرار داده و با آنکه از ایشان بسیار کمترم ، مرادی و غلامی را هم وزن دانسته و تخلص شعر شان را به نام من نوشته است . با سپاس از ایشان آن غزل را با هم می خوانیم :
غم هجری به دل دارم شبان آهسته می نالم
ربوده خواب از چشمم همه بنشسته می نالم
خدا را محض دل آهسته ران ای ساربان دل
دل و بالم شکسته ، با دل بشکسته می نالم
الا ای ساربان تندی مکن دل در قفا داری
غمش را مالک استم من ز دنیا رسته می نالم
بیا ای ساربان محمل بدار با ما مدارا کن
یکی نظاره ای بر من ، که چون پیوسته می نالم
ز بس دنبال محمل می دویدم با دل زارم
به دل زار و حزینم هم ز پای خسته می نالم
اگر جانان رضا باشد غلامی را چنین بیند
به دل شادم ولی آهسته و پیوسته می نالم