ادبیات و فرهنگ
ای سراپا مستِ دیدار ِ بهارت آفتاب
تشنه ی لبخندِ سبز ِ آبشارت آفتاب
ماه ، بی صبر ِجمالت، کهکشان ماتِ قدت
محو ِ نورستان ِرویت ، بی قرارت آفتاب
آسمان خواهد که مانند تو بگشاید نقاب
آرزو دارد که بنشیند کنارت آفتاب
صبح تا گل های خورشیدِ دو چشمت وا شود
رشته های نورمی ریزد نثارت آفتاب
دوستدار ِچهره ات گل، عاشق رویت بهار
همدم ِ باغ ِ گـُلت مهتاب و یارت آفتاب
تا بهار ِ سال ِعمرت را بداند آسمان
مانده اندرعشق و مستی گل شمارت آفتاب
یاسوج – تیر 1390
چشمان تو شور عاشقی را خوانده است مهتاب رخ تو عشق را افشانده است
دندان قشنگ و نازنینت ای دوست برفی ست که در برگ شقایق مانده است
با گونه های نازکِ خوش طعمِ سیب ها
چشمی به نازخنده ی طرح فریب ها
روی لبانِ نرم وتَرَت « اَرده » می کشد
شوقِ رطب به سوی لبِ نانجیب ها
هر صبح در تو آینه تصویر می شود
لبریزِ روشنای زلالِ غریب ها
گاهی شرارِ زخمه ی مشکاتیان شدی
گاهی شرابِ نابِ گلوی حبیب ها
وصفت نشد تمام اگر چند سال هاست
دارند وصفِ روی نکویت ادیب ها
پیرم ولی هنوز دلم می تپد جوان
با آنکه رفته ام به صفِ بی نصیب ها
مرداد 1393
دلم روزی که امضا شد برایت
نهادم مُهرِ لب بر خاکِ پایت
بدون شاهدی در محضرِ عشق
سند دادم به دستِ چشم هایت
دل و جانِ مرا بردی به یکبار
به درد و غصه ام کردی گرفتار
گل و برگ جوانی باز برگشت
که عشق پیری ام آمد پدیدار
ماه بانوی منی شرقی چشمانت خوش
جلوه ی نور ز صحرای گریبانت خوش
چشمه ی نوش لبت کندوی شیرین عسل
پرتوی خنده ی خورشید ز دندانت خوش
عکس اندام تو در آب چه خوش می رقصد
نخل زیبای منی فصل زمستانت خوش
چتر بگشای به خورشید و رطب ریزی کن
بگذران بر لب آن سایه به مهمانت خوش
بازیارم من و در مزرعه ی سبز تنت
می شوم با سر زلفان پریشانت خوش
دانه ی بوسه به لب گرد لبت مور دلم
خرمنی می طلبد بر لب سامانت خوش
داس مصراع به کف وقت درو می رقصم
خوش خوشک در بغل دامن رقصانت خوش
مهلتی تا دل مجنون پریشانگردم
بنشیند به لب سایه ی مژگانت خوش
به امید زه آبی که ز دستان ترت ....
نخل می مانم و در غرب برازجانت خوش
برکه چوپان . 24 خرداد 95