ادبیات و فرهنگ
صدایت از اعماق می آید
آن سوی خاموشی
آن سوی پوست و استخوانی که در آن ریشه دوانده ام
مثل زلال چشمه ها
آنقدر زندگی هستی
که مرگ از تو نمی ترسد
خمیده
زرد
پژمرده
برگی مانده ای در توفان
___________
بیمارستان برازجان – 10 خرداد 96
برآستانه ی فروردین
ازشیپور ِ هر رگی خواندم :
- سلام بر علف و آب
سلام بر نوروز
به خشک سالی ِ دل ها
دمید تنجه ی مهر
شکفت روح ِ بهار
به مهربانی ِ جان
جهان برآمد سبز
زمین سرود
از بلندگوی گلی سرخ :
- سلام بر انسان
فروردین 1381
نه کسی را دوست دارم
نه رنگی را
جز تو
که از ابتدای سپیده می آیی
نم نم می نشینی بر این شعر
جز دریا که تو را می آورد
تا در سال های آلزایمر
چشم هات را داشته باشم
_________
فروردین 91
همه ی زرتشت ها برای من
که ایمان آورده ام
به کفر زلفت
مثل مور بلند پای سوار
هسته ای را
فراز می کشانم
تا نخلی بکارم
__________
برکه چوپان – فروردین 91
نوروز
کم کم از راه می رسد
پروانه ای
کوچک تر از مریم *
نشسته روی کاغذ هام
بوی مهربانی
در کوچه های مبهم ذهنم
***
چگونه این همه زیبایی را به باد دادی ؟
چگونه گذشته ای از این همه ساعت ؟!!!
________
کنگان - برکه چوپان – اسفند 90
* یکی از دختران خردسال دوران کودکی من ، وقتی از کوچه می گذشت ، همیشه چادری سپید با گل هایی ریز داشت که در ذهن من به طرز عجیبی به پروانه ها شبیه بود .