ادبیات و فرهنگ
دوست عزیزم آقای محمد دهقایدی این دوبیتی را به من تقدیم کرد :
تو را با هر بهانه دوست دارم
نجیب و عاشقانه دوست دارم
شبیه رد پای گلنراقی
میان هر ترانه دوست دارم
در پاسخ ، این دوبیتی را به ایشان تقدیم کردم :
نوای پرده ی هفت آسمانی
غرور سینه ی گرم بنانی
زدی مضراب بر سنتور جانم
که شور غیرت مشکاتیانی
خورشید
آن سوی دیوارِ بلندِ کوه
آتش می افروزد
گنجشک
با کوکِ آوازش
برتاجِ نخلستان سجافِ نور می دوزد
صبحی معطر می رسد از راه
اسپندِ یادت در دلم پیوسته می سوزد
3 مهر 97
برخی جاها را نیاز نیست دیده باشی تا تصویری از آن در ذهنت پرورانده باشی بلکه با شنیدن نامی ، در تمام وسعت ذهنت تصوری داری و در خیالت با آن همراهی مثل « قلعه ی سرهان » در کودکی و « نودان » در امروز . مقصد امروزمان « نودان » بود . صبح پیش از طلیعه ی نور بیرون آمدیم . من و نیما . در « قائمیه » نان گرفتیم و آشی از پیرزنی که محبت هایش را مجانی به ما می بخشید . ناهار در « صدرا » بودیم و مهمان همسرم و دخترم غزل و بعد با هم حرکت کردیم در پسینی دلخواه و آنقدر پشت ترافیک بستنی و ماشین ها ماندیم که شب آسمان کوهستان را رنگ زد و مجبورمان کرد تا مستقیما به « تالار قصر » برویم در « قائمیه » و در اول قدم نظم را ببینیم در کسانی که مهمانان را استقبال می کردند و در پذیرایی و رقص و نشستن و هر چیز دیگر و این عجیب نبود چرا که عبدالحمید علامه زاده میزبان بود و ایستاده در دو ردیف که کوچه ای ساخته بودند تا آمدن ها را قدر بدانند .کنار آنان که می شناختم و یا نامشان را شنیده بودم مثل حاج جعفرسلطانی ، عبدالصاحب علامه زاده و نگهدار سبزواری که فی البداهه چند بیت شعر سرود و برایم خواند تا لبخندهایم ماندگارتر بشود در میان آن همه مهر و لبخند که مدام می رویید بر لبانم با دیدن دوستان قدیم و جدید که محمد جعفر ایاره از آن جمله بود و محمد دهداری و مجید میر غفاری و ضرغام میرغفاری و و و
بهنام رییسی مرا برد در کنار ساز و نقاره که صدایش آشنای دیرینم بود اما اول بار اجرای زنده ی آن را می دیدم و توضیحات لازم را داد و دیدارهای شیرینی مثل سبد سبد شیرینی میوه های روی میز ها . دوباره ساز بود و نقاره که عروس و داماد را در حلقه ی شیرین رقص و رنگ لباس های محلی و پرواز دستمال ها از فرش قرمز به جایگاه خاص همراهی می کرد . آهنگ همچنان در فضای مطبوع شب پراکنده می شد و به هر سو پر می کشید و دایره ی رنگ های هیجان انگیز تر آرام آرام می چرخید بر دل هایمان هیجان و مهر می پاشید . پس از شام گپ و گفت و دیدارها ادامه داشت و من هنوز در کنار حلقه ی کهکشانی نور و زیبایی و دستمال افشانی و گل های رنگینی که می چرخیدند و در لباس رقصی سنتی بر دنیای مدرن لبخند می زدند ، در ماندن یا رفتن می چرخیدم تا این که بنا بر رفتن نهادیم و با تبریکی دوباره به حسین علامه زاده و خداحافظی با سایر دوستان و بدرقه ی عبدالحمید علامه زاده که همه را به قدری که می بایست می دید و می رسید ، ماشین را از میان نفس معطر درختان تالار جدا کردیم تا سرشار از شور شیرین شبی به یاد ماندنی میان مردم مهربان نودان عازم برازجان بشویم .
برگی فایزانه برای تو
از کتاب دو دلتنگی دو پرواز . مجموعه شعر فریبا جلالیان . صفحه ی 56 تا 58
برای محمد غلامی
و دو کتاب زیبایشان ( نام تو باران ) و ( از رنگ باستانی چشمانت )
نام تو باران ست ،
یا سحرگاهانی که ماه
از بودن با او
لذت بر لب هایش نشسته !
نه ... ! نه ... !
تو همان شب هایی هستی
که ستاره هایش آنقدر به زمین
نزدیکند که نغمه های
دوستت دارم ، به هفت آسمان
دلت می رسد ...
نمی دانم !
شاید این واژه ها را از
( رنگ باستانی چشمت )
در بوم تابستانی خیال
کشیدم که
هر روز در گلدان کنار ایوان
می خواهد خود را
به ابرهای جا مانده در
گلویت برساند !
نام تو باران
نام تو ماهی
شاید هم
قطره ... یا
دریا
نمی دانم !
هر چه هست
مرا خروس خوان بیدار می کند !
« پیش از سپیده بوی تو می آید » *
مرمرشک ها مرا پر می کنند یا تو ... !
نمی دانم ... !
وقتی به خود می آیم
گیسوان صبح در من روییده
و چغول ** پری وار
می خوانند ...
گل از لب های خندان تو سر زد
شقایق ها ز دامان تو سر زد
خدا همراه یک دنیا دو بیتی است
که از آن سوی چشمان تو سر زد
*از کتاب از رنگ باستانی چشمانت
**چغول پرنده ای کوچک و اندکی بزرگتر از گنجشک ساکن دشت های گرم و نیمه گرم که از حشرات و غیره تغذیه می کند به دلیل بال های گردش پرواز خاصی دارد . لانه اش را روی زمین بین کشتزارهای باز می سازد .
حیران و اورامان
پس از هماهنگی های لازم ، از کنگان به سوی برازجان حرکت کردم . ناهار منزل دخترم غزاله بودم و بعد از ظهر با نیما به شیراز رفتیم . در کازرون دسته گلی گرفتم تا در شهر صدرا به همسرم تقدیم کنم . غزل نیز آنجا بود . اولین ماه اقامتشان را می گذراندند . محمد و سارا هم آمدند . قرار بود روز یازدهم پس از ناهار حرکت کنیم . حسن و فروغ کمی دیرتر از راه رسیدند و عصر راه افتادیم . نیما ، ماندن در صدرا را بر همراهی با ما ترجیح داد و ماند . شب را در بروجن چادر برپاکردیم . صبح روز بعد وسایلمان را جمع کرده ، به سوی مقصد رفتیم . ساعت 9 بامداد بر فرش چمن های نمناک حاشیه ی راه و زیر سایه ساران چنار و کاج های « دورود » صبحانه خوردیم . رود « تیره » پشت سیل بندی کوتاه در چند قدمی ما میان بیشه ها لمیده بود . رودی دیگر نیز با نام « ماربره » از دیگر سوی شهر می گذشت تا نام با مسّمای دورود شکل بگیرد . این را مردی فروشنده برایم تعریف کرد که اصرار داشت ناهار به منزلش برویم که با سپاسگزاری از وی حرکت کردیم . عصر هنگام در فاصله ی 18 کیلومتری الیگودرز به سمت راست پیچیدیم تا روستای زیبای « گایکان » را زیارت کنیم . روستایی که محل پرورش گل بود و خودش نیز دسته گلی روییده در دامان دشت ها و تپه ها . در حیاط ها همه گل کاشته بودند و باغچه های گل و در حاشیه ی روستا مزارع گل با مردمی گل فروش . برای بیان زیبایی آن روستا ، باید به توصیف گل نشست . در آرامگاه روستا ، مقبره ی ابراهیم فرزند مالک اشتر را نیز زیارت کردیم و برگشتیم وشب را در الیگودرز به صبح رساندیم . صبح ، عازم خرم آباد شدیم . من برای اولین بار خرم آباد را می دیدم . بی توقف به فلک الافلاک رفتیم . فوق العاده زیبا بود . عکس گرفتیم . موزه را دیدیم و شهر را از بلندای قلعه تماشاکردیم . در حین تماشای موزه ، به برازجان و زادگاهم « بنار آب شیرین » فکر می کردم که ای کاش چنین موزه ای داشتند . برای ناهار زیر پلی قدیمی بین خرم آباد و کرمانشان و کنار آب زلال چشمه ای ماندیم و عصرگاهان در دامنه ی کوه بیستون ، تن به رود سپردیم و شنا کردیم تا شاداب تر تاق بستان را تماشا کنیم . شب را در مدرسه ی دکتر هوشیار به صبح رساندیم و در هوای مطبوع صبحگاهی از دشت های سر سبز و زیبای کشاورزی وکار به سنندج رفتیم . « آبیدر » بر فراز سنندج جلوه ای خاص داشت تا در سایه سارانش بنشینیم و شهر را در کاسه ی بزرگ کوه تماشا کنیم و گروهی از دختران مریوان بیایند از زبان سرایی و از همان ابتدا به اجرای رقص زیبای کردی بپردازند ، فارغ از هر قیدی و این برای ما که از جنوب آمده بودیم ، آنقدرتازگی داشته باشد که هیجان زده از غزل بخواهم به انگلیسی از آنان تشکر کند . از سنندج تا مریوان راه پیچاپیچ بود و مناظر دلپذیر و لذت بخش به روستای زیبای نگل که رسیدیم ، توقف کردیم . در مسجد روستا قرآن معروف آن را دیدیم . قرآنی که قدیمی ترین قرآن تاریخی ایران و یکی از چهار قرآنی است که در زمان عثمان بن عفان نوشته شده و به چهار گوشه ی دنیای آن روز ارسال شده بود . خادم مسجد جوانی بود که با حوصله ی تمام ، ماجرای پیدا شدن و حوادثی که بر قرآن گذشته بود را برایمان تعریف کرد . در برگشتن ، حیاط مسجد شلوغ شده بود . مردان زیادی داشتند با یک نفر روبوسی می کردند و زنان نیز در انتهای میدان ایستاده بودند . بلندگوی مسجد نیز مردم روستا را به مسجد می خواند . معلوم شد که یک نفر قصد حج دارد . برگشتیم . خانمی جلوی موزه ی مسجد برای دخترانم توضیحاتی می داد . دقایقی نزدشان ایستادم و گوش دادم . خیلی مهربان بود . بالاخره به سوی مریوان رفتیم تا بر دامن دریاچه ی زریوار بنشینیم و محبت و مهر را با تمام وسعت و زیبایی ببینیم و بار دیگر به تحسین مردمی مهربان و غیرتمند بنشینیم و در مقابل اصرار خالصانه ی « آسو » که نا شناخته ما را به منزل خود می خواند ، ناتوان شویم و مانند عزیزی چندین ساله او را در بغل بگیرم و به برادری و داشتنش افتخار کنم و مهربانی های فراموش نا شدنی « نرگس » که در تمام عمرم اول بار اینچنین می دیدم و « محمد » که با همسرش از کردستان عراق آمده بودند . شب ا در دامان زریوار ماندیم و صبح پیش از طلوع ، ابتدا من و همسرم قدری پیاده روی کرده و آنگاه همه با هم با قایق موتوری زریوار را دور زدیم . آسو تا سه راهی جاده ی پاوه به استقبالمان آمده بود . راه پر پیچ و خمی را طی کردیم و در دل دره ی شیطان توقف کردیم و به تماشای درختان « ون » ایستادیم که زیر زخم هایی که بر تن داشتند ، کاسه ای گلین چسبانده بودند تا شیره ی جانشان را به ما تقدیم کنند . اولین بار بود که مراحل به دست آمدن « سقز » را دیدیم و از مراحل اولیه ی آن چشیدیم و به روستای « دیزلی » رسیدیم . در مهمان نوازی کردها چیزی نمی توان نوشت چرا که خیلی از چیزها را باید دید که قابل شرح نیستند . آسو بر روی فرش خانه اش فرشی دیگر برایمان گسترد و نرگس چای دم کرد و سبد سبد مهربانی آوردند و آنقدر محبت بود که به راستی احساس می کردم برادرم و خواهرم را پس از سال های سال دوری می بینم . من در کودکی شنیده بودم که وقتی از دست کرد ها چای می نوشی ، تا زمانی که استکان را وارونه نگذاشته ای ، بی پرسشی دوباره برایت چای می آورند که آوردند و مرا تا کودکی بردند و من بعد از چای دوم استکان را وارونه گذاشتم . اما بلندای اورامان منتظرمان بود که میزبان پیشنهاد داد و مشتاق بر خاستیم و به راه افتادیم . روستای اورامان ( جایگاه اهورامزدا ) با قدمتی چهل هزار ساله از روستاهای زیبای ایران زمین که ماسوله وار تا بلندای کوه شکل گرفته با کوچه های باریک و بلندو پیچاپیچ از ابتدای راه تا اوج که در زیبایی بی مانند است . در آرامستان آن و در کنار بقعه ی « پیرشالیار» و عبادتگاه وی که در زیر تخته سنگ هایی ساخته شده بود با دری کوچک ، احساس آرامش کردم چنان که مردم آن دیار در سایه ی اعتقادات خود به آن و دخیل بستن هایشان احساس آرامش می کنند که این را در پارچه های رنگارنگ گره زده بر درختان آشکارا دیدیم . پس از توقفی کوتاه در چند فروشگاه که محصولات آن ساخته شده از چوب بود و زیبایی خاصی داشت ، بر بلندای کوه « دالانی » رفتیم تا با عبور از راه پیچ در پیچ گردنه ی « ته ته » ، برفراز ارتفاع سه هزار و ششصد متری برای اولین بار روستای « هانه گرمله » از ایران و یک کیلومتری آن « بیاره » از عراق را در دره ای مرزی تماشا کنیم . ناهار را بر فراز کوه مهمان شدیم و در توقفگاه برگشت چای آتشی خوردیم و شادمان به رقص کردی پرداختم و اگر چه از کردستان ایران و سلیمانیه ی عراق در کنارم بودند و من نا بلد ، اما باکی نداشتم چرا که مقصود من احترام به رقصی زیبا و مقدس بود تا این که بی آنکه خستگی بشناسیم برگشتیم و شبی به یاد ماندنی را در « دیزلی » ماندیم و صبح روزی دیگر ، از مریوان به سقز رفتیم و از بوکان ، میان دو آب ، بناب ، عجب شیر گذشته و به تبریز رسیدیم . شب را چادر زدیم تا بامدادان در مقبره الشعرای آن شهر ، دمی با شهریار باشیم . همراهانم که به بازار رفتند ، من در سایه ساران درختان اطراف آرامگاه استاد شهریار نشستم و مشغول سرودن شعر بودم که پارکبان برایم چای آورد و من نیز چند رباعی تازه سروده را به رسم یادبود بر کاغذی نوشتم و به وی دادم . ظهر در پارک « ائل گوئلی » بودیم و شب را در منزل یکی از دوستان رسول که خود نیز با غزاله عازم سفری دیگر بودند گذراندیم و صبح پس از عبور از اردبیل ، از زیبایی های گردنه ی حیران ، حیران ماندیم . اطرافمان ابر بود و زیبایی و تمشک . پس از خوردن چای و صرف ناهار ، از شدت شادمانی ، فراز گردنه زیر چادر سپید ابرها خوابیدیم تا ساعت شش عصر که از شدت سرما به درون ماشین ها پناه بردیم و راهی آستارا شدیم . در بین راه چند بار توقف کردیم و عکس گرفتیم . ابتدای شب ، بازار آستارا را با همراهانم چرخیدم . صبح دیگر ، باران صبحگاهی پیش از ما بیدار شده و تا نزدیکی های صومعه سرا همراهمان بود که آنجا صبحانه خوردیم و به سمت قزوین حرکت کردیم تا شب دردلیجان توقفی کنیم . بامداد روز بعد به سوی اصفهان حرکت کردیم . پس از عبور از شهرضا و آباده و عبور از کنار قلعه ی رویایی « ایزد خواست » که اولین قلعه ی خشتی جهان و متعلق به عهد ساسانیان است ، در حالی که در اندیشه ی سفری دیگر برای دیدن آن قلعه بودم و شباهنگام به « صدرا » رسیدیم .