ادبیات و فرهنگ
یار می آمد و می دیدم و جانم می سوخت
آتشی در جگرم بود و نهانم می سوخت
نامِ زیبای زلالش به لبم جاری بود
از تبِ عشق ، سراپای دهانم می سوخت
مثلِ برگِ کپری در نفسِ تابستان
موجِ توفانِ بلاخیز ، توانم می سوخت
در عطشناکیِ سوزانِ بیابانِ جنوب
همرهِ له لهِ گنجشک ، زبانم می سوخت
یار می رفت و نمی دید که با رفتن او
خرمنِ شعله ور نام و نشانم می سوخت
1390ای دردِ شیرین بر دلم در خود شکستم بارها
چون خشتِ باران دیده ام در تلخی آوار ها
بادِ ِگریزانم ز غم ، چون ابر می پیچم به هم
هر لحظه ای در پیچ و خم در بارشِ رگبارها
گـُل بودم و پرپر شدم در خویش نیلوفر شدم
امسال زیباتر شدم از پار و از پیرار ها
هر تارِ مویی در سخن هر رگ مرا آواز? زن
شوری ست سر تا پای من زین ناله های تار ها
سیلِ دمادم شد روان از رودهای جان نهان
تا آن سوی زندانِ جان ، تا بشکند دیوار ها
در عشق تا ویران شوی از پای تا سر جان شوی
چون خشت در باران شوی آسان شود دشوار ها
تا در وفا گشتی فنا آنگه بیندازی عصا
آید خروش از اژدها تا وارهی از مار ها
1390
دوباره فصل جدایی ها که می روم به سفرفردا
میانِ راه که می گیرد زگریه هام خبر فردا ؟
تو را به دستِ که بسپارم؟ چه جزخیالِ تو بردارم؟
چگونه بی تو قدم درراه... چگونه بانگِ سحر فردا...
تو را چگونه ببیند باز ،- توای صفای لبت شیراز-
میان ِ شرجی ِ دشتستان ، زلال ِ دیده ی تر فردا ؟
نه ماه ِخانه برافروزی ، که آفتابِ جهان سوزی
بتاب بردرِ ما ای دوست ، بزن به سینه شرر فردا
زکندوی لبِ شیرینت ، زلالِ شهد و عسل ای کاش
که تلخ کامی ِ هجران را ، کنم به طعمِ شکرفردا
به خاکِ حافظِ شب بیدار، به روح ِسعدی ِ شیرین کار
خیال ِ روی دلارامت ، نمی رود زنظر فردا
برازجان – شهریور 1390
ای سراپا مستِ دیدار ِ بهارت آفتاب
تشنه ی لبخندِ سبز ِ آبشارت آفتاب
ماه ، بی صبر ِجمالت، کهکشان ماتِ قدت
محو ِ نورستان ِرویت بی قرارت آفتاب
آسمان خواهد که مانند تو بگشاید نقاب
آرزو دارد که بنشیند کنارت آفتاب
صبح تا گل های خورشیدِ دو چشمت وا شود
رشته های نورمی ریزد نثارت آفتاب
دوستدار ِچهره ات گل، عاشق رویت بهار
همدم ِ باغ ِ گـُلت مهتاب و یارت آفتاب
تا بهار ِ سال ِعمرت را بداند آسمان
مانده اندرعشق و مستی گل شمارت آفتاب
یاسوج – تیر 1390
بهاران تاختن بگرفت بر خیل زمستانی
زمین زد سکه با نام قبا پوشان بستانی
هوا آمیخت با گل ها پس آنگه ریخت در دل ها
غزلخوان رفته بلبل ها به طرف گل به مهمانی
جهان شد غرق در زیور ز هر سو غنچه ای زد سر
نشسته پیش یکدیگر پری روی بیابانی
زمین از سبزه نیکو شد فضا از عطر خوشبو شد
جهان خوشتر ز مینو شد و یا شد جنت ثانی
گلستان بلبلستان شد همه بستان دبستان شد
نوا خوان جمع مرغان شد چو اطفال دبستانی
چمن برد یمانی شد گلستان جاودانی شد
گهِ عیش و جوانی شد که دریابی و بتوانی
نثار مقدم گل ها سرود نغز بلبل ها
که می خوانند از دل ها به هنگام غزلخوانی
شده وقت خروشیدن به عیش و نوش کوشیدن
بیار آن را به نوشیدن که می دانم و می دانی
اگر خواهی بهاری خوش برو با گلعذاری خوش
به طرفِ جویباری خوش کزو صد بوسه بستانی
فروردین 1370