ادبیات و فرهنگ
ز روزگار چنان بی قرار و دلگیرم
به جان دوست که از جان خویشتن سیرم
قسم به عشق که جز دوست را نمی خواهم
قسم به دوست که جز عشق نیست تقصیرم
به طعنه رند قلم می کشد به ایمانم
فقیه شهر رقم می زند به تکفیرم
به غیر دیدن رویت مباد اقبالم
به غیر حلقه ی مویت مباد تقدیرم
میان جان منی گر چه راه ها دورم
کنار عشق توام گر چه سال ها دیرم
تو مثل نور گذشتی و من چو نقش بر آب
هنوز رقص کنان مانده است تصویرم
تو هم برو به سلامت گناه از تو نبود
گناه از این که دلم عاشق است و خود پیرم
کنگان - برکه چوپان - تیر 95
نه راهی
نه روزنی
زمان کـُند
تکه آسمانی از تو دریغ
بر سطر ها درنگ نمی کنی
همسایگان را یکی یکی سلام نمی رسانی
دل آماده نباشد
بذرِ مهر در آن می پوسد
ما بافه بافه بهار بودیم
که به هم هدیه می شدیم
کـُلون انداختیم
کیچول بستیم*
در غیابِ هم نشستیم
جهان حنظلی شد که هر روز تلخ تر می شود
_____________________
بنارآب شیرین - 1378
*kichul - گذرگاهی کوتاه و پنجره مانند که دوحیاط رابه هم وصل می کرد .
ورژ از دوستان من است . بسیار خوش مشرب . خوش برخورد . انسان . یک انسان دوست داشتنی .
چند روز پیش پیامی برایم فرستاد . پیامی اخلاقی . من این دوبیت را برایش سرودم و ارسال کردم :
تا در دلم از مهرِ رخِ دوست نشان است
بین من و او عشق و محبت به میان است
تا جان به تنم دارم و تا عشق به جانم
جانان عزیزم ورژِ زرگریان است
افق
برزگران را
به دروغی شیرین می فریبد
فرازِ پرچین ِهمسایه
برگِ نخلی بی بار
*
اشتران
بیابان را مرور می کنند
گوسفندان
در غباری زرد
از پیرایش ِخاک بر می گردند
پیش از آنکه زوزه ی گرگی
آرامش ِروستا را بیالاید
*
با مرداد
زمین ِتشنه را ورق می زنم
گنجشکم
لانه ام را در نخلستان می جویم
نه کرمی
در سیبی گندیده
که از روزن ِنوری بگریزم
______________
بنار آب شیرین- دی 1377
شتابناک
بی فرصتِ سلام
***
خیابان
میعاد سایه های گریزان
***
نامت را
بر شعرم می آویزم
غروب می کنم
______________
بنارآب شیرین – آبان 1377