ادبیات و فرهنگ
ز روزگار چنان بی قرار و دلگیرم
به جان دوست که از جان خویشتن سیرم
قسم به عشق که جز دوست را نمی خواهم
قسم به دوست که جز عشق نیست تقصیرم
به طعنه رند قلم می کشد به ایمانم
فقیه شهر رقم می زند به تکفیرم
به غیر دیدن رویت مباد اقبالم
به غیر حلقه ی مویت مباد تقدیرم
میان جان منی گر چه راه ها دورم
کنار عشق توام گر چه سال ها دیرم
تو مثل نور گذشتی و من چو نقش بر آب
هنوز رقص کنان مانده است تصویرم
تو هم برو به سلامت گناه از تو نبود
گناه از این که دلم عاشق است و خود پیرم
کنگان - برکه چوپان - تیر 95
چو آفتاب ، فلک مست نور رویت باد
چو مشک ، باغ جهان غرق رنگ و بویت باد
دلم که بسته به مهر تو در زمانه امید
همیشه همسفر عشق و خاک کویت باد
چنان که در نظر مردمی ، نمی خواهم
دلم چنان که تو هستی ، به جستجویت باد
به نام توست ولی غافل از تواند این قوم
نه گفته های تظاهر ، که دل به سویت باد
اگر چه تشنه لب اندر کنار شط مردی
فرات سینه ی ما تشنه ی سبویت باد
تویی نشانه ی آزادگی و آزادی
طراوت گل صد برگ از گلویت باد
______________
دشتستان - 14دیماه 1393
شب گذشت از لحظه ی دیدار و من چشم انتظارم
تلخ می پیچم که توفان دیده ابری بی قرارم
آسمان بر خانه ام افتاده بی مهتاب و ، شبنم
می رسد شاید بشوید اشک های انتظارم
شور زارِ ساحلم در موج های قحط سالی
تک درختی در بیابان های سردِ بی بهارم
زیر نخلِ سر بلندت « بادچینی » می کند دل
خرّم از شیرینیِ خرمای نامت روزگارم
آفتاب و سایه ات را دوست می دارم کجایی ؟
ای جمالت آفتاب و چترِ مویت سایه سارم
خاطراتِ کودکی را برده سیلابِ حوادث
باز هم درخواب ها یم خواب می بینم « بُنار » م
برازجان - خرداد 1386
بُنار = روستای بنار آب شیرین در 17 کیلومتری غرب برازجان
ماه بانوی منی شرقی چشمانت خوش
جلوه ی نور ز صحرای گریبانت خوش
چشمه ی نوش لبت کندوی شیرین عسل
پرتوی خنده ی خورشید ز دندانت خوش
عکس اندام تو در آب چه خوش می رقصد
نخل زیبای منی فصل زمستانت خوش
چتر بگشای به خورشید و رطب ریزی کن
بگذران بر لب آن سایه به مهمانت خوش
بازیارم من و در مزرعه ی سبز تنت
می شوم با سر زلفان پریشانت خوش
دانه ی بوسه به لب گرد لبت مور دلم
خرمنی می طلبد بر لب سامانت خوش
داس مصراع به کف وقت درو می رقصم
خوش خوشک در بغل دامن رقصانت خوش
مهلتی تا دل مجنون پریشانگردم
بنشیند به لب سایه ی مژگانت خوش
به امید زه آبی که ز دستان ترت ....
نخل می مانم و در غرب برازجانت خوش
کنگان - برکه چوپان . 24 خرداد 95
آبادِ آبادِ آبادان ای راز هر عشق و آبادی
باز آی و جانم بسوزان های ای تیرخورشید مردادی
ای مایه های گل اندوه سنگین تر از شانه های کوه
با سبزی نرم اقیانوس تا موج خیز غم و شادی
دنیا جوان است و پیرم من در دردهایم اسیرم آه
بگشای چشمان دریایی آن دشت رنگین آزادی
عذرا تر از هر زلیخایی شیرین تر از هر چه لیلایی
من موج مجنونیِ نیلم یا تیشه ی تلخ فرهادی
روزی که « من » در کنارت بود با بید ها بی قرارت بود
چشمی نکردی نظر سویش با - باغ ناز خدادادی –
دادم دلم را به چشمانت سرمست و خوش از بهارانت
چون اشتران از بیابانت خار مغیلان به من دادی
برازجان – 16 خرداد 95