ادبیات و فرهنگ
با پریزاد شعر
امروز را متفاوت از روزهای دیگر آغاز کردم . از برکه چوپان گذشتم و با حسین قشقایی راه پیچاپیچ دوراهک تا ریز را در هوایی مطبوع پشت سرنهادیم که از تشّان بگذریم و بپیچیم در مقابل روستایی با دو خانوار و روزی استثنایی آغاز شود .
حرمیک برفراز تپّه ای با چشم اندازی وسیع و دشتی پر از زیبایی و زندگی بین کوه های زاگرس با خانه ای ساده و بی پیرایه که برای من از هر مرکز رسمی فرهنگی مهم تر بود . مکانی که در آن اندیشه شکل می گیرد ، معرفت قامت بر می افرازد و ادب فیضان می کند تا بنشینیم و شعر بنوشیم و نشستیم .
فاطمه با غزلی از مادر آغاز می کند تا همان ابتدا ، در زلال شعر و زیبایی و طنین خوش صدایش ، اشک های مرا جاری کند و بعد هم پریزاد مرادی غزل بخواند و همچنان دختر ، مادر و ما پیوسته تشنه ی شنیدن بمانیم و بشنویم و عاقبت نا سیراب برخیزیم با کوله باری از مهر و خاطره با « عَلَم عشق » که مجموعه ی شعرهای مذهبی پریزاد است برگردیم تا غروب کنگان را با افتتاح نمایشگاه عکس بیامیزیم و با رو نمایی کتاب تارا حیدری به شوق بیاییم سپس در جلسه ی هفتگی انجمن شعر و داستان کنگان شعر و داستان بشنویم و رضا طاهری که سال هاست از دور می شناسم را از نزدیک ببینیم آنگاه در طبقه ی هم کف اداره ی ارشاد کنگان از خود پذیرایی کنیم و پس از آن ، قشقایی به منزل دوستی برود و من لبریز از سرخوشی یک روز پربار ، به برکه چوپان برگردم .
آقای شمس مهر با صفای همیشگی اش آمد و هدیه هایش را به دستم داد . کلوچه ی فومن ، مُهر کربلا و کتاب « داستان ایران بر بنیاد گفتار های ایرانی » اثر فریدون جنیدی با خط و امضای استاد جنیدی . شادمانی من تصویر کردنی نبود . شب ها با کتاب بودم تا بالاخره نیما با برکه چوپان خداحافظی کرد و اولین روز مرخصی من نیز آغاز شد تا مهندس عبدالحمید علامه زاده از برازجان بگذرد و دقایقی نزدم درنگ کند و سه شنبه 24 آذر94 بود که پس از آن به فوتبال رفتیم . روز بعد پول چاپ کتاب نیز به حسابم واریز شد و شادان ، شب از منزل مادر برگشته ، با نیما نزد سام گز بلندی رفتیم که صدرالله گرگین ، عبدالرضا مکیان و علی صیادی هم بودند . پنج شنبه بیست و ششم با همسرم و نیما به بوشهر رفتیم . ابتدا منزل خواهرم در بندرگاه سرزدیم آنگاه به امام زاده و ناهار منزل غلامرضا قاسمی بودیم و عصر ، من و همسرم و غلامرضا و همسرش در مراسم دهمین سالگرد درگذشت استاد آتشی در « آتشیه » گرد آمدیم که بسیاری را از نزدیک و دور دیدم . فرج الله کمالی که در کنار هم نشسته بودیم . اکبر صابری ، مرتضی زند پور ، اسفندیار فتحی ، محمد مصدق ، حمید موذنی ، فرشید ابراهیمی ، عبدالکریم نیسنی ، حشمتی ، ابوالقاسم ایرانی ، امید غضنفر ، خورشید فقیه ، مهدی جهانبخشان ، دکتر رضا معتمد ، دکتر صادق دهقان از افغانستان که سخنرانی کرد ، ایرج زبر دست که رباعی خواند ، محمد قایدی که غزل سر داد ، شعله ی آتشی که از مردم تشکر کرد ، محسن شریف و .....
تا پایان مراسم نماندم که دیر شروع شد و من قرار داشتم . برگشتیم و خانم معصومه خدادادی با همسر و فرزندانش آمدند . جمعه روز کوه بود . حاجی حمیدی از بوشهر با خواهرم هاجر و علی و محدثه . محمد حمیدی ، نیما ، غزل ، فروغ ، همسرم و حسن حیدری که به کوه زدیم و استاد شاه حسینی را نیزآمده بود . پس از ساعتی پیاده روی ، برگشته ، صبحانه خوردیم . شنبه بیست و هشتم نیز من و همسرم با محمد حمیدی و دخترم سارا که می خواستند به بوشهر بروند ، تا نمایشگاه کتاب رفتیم . مهدی جهانبخشان ، مهدی شیخیانی و حسین قشقایی را نیز دیدیم و در مراسم شب شعری که در حاشیه ی نمایشگاه ترتیب داده بودند نیز شرکت کردیم که سعید بیابانکی ، خلیل شیخیانی ، عبدالحسین فلاحیان ، عبدالله رییسی و.... هم بودند و من با وجودی که آمادگی نداشتم ، شعر نیز خواندم . پس از آن با قشقایی به برازجان آمدیم . ظهر روز یک شنبه ، نیما خبر داد که مکان آموزش سربازی او از سیرجان به جهرم تغییر یافته . فوق العاده شاد شدیم . شب نیز به مناسبت پایان تحصیلات نیما ، کیک و شامی تدارک دیدیم و چون فرصت رفتن نزد رسول باقری و دخترم غزاله و فرزندشان ثنا برای شب های آینده نبود ، شام را منزل رسول باقری خوردیم و به اصطلاح قدیمی ها ، با یک تیر ، دو نشان زدیم که بسیار خوش گذشت . شب یلدا هم بالاخره از راه رسید و به سالن کانون امام رفتیم . من و همسرم و دخترم غزل . فروغ هم با حسن حیدری آمدند . تعدادی کتاب نیز با خودم برده بودم . آنقدر شلوغ بود که جا نشد و تعدادی نیز نتوانستند حتی برای ایستادن در سالن جایی بیابند و برگشتند . شاعران کمالی ، هاشمی ، خدادادی ، بهزادی ، ابراهیمی ، شیخیانی ، فلاحیان ، صادقی ، کاووس کمالی نژاد و خودم شعرمحلی خواندیم. نجف قلی محمودی هم مجری بود . برای روز بعد ، مرخصی من تمام بود ولی تمدید کرده بودم تا نیما به سربازی برود که روز سه شنبه اول دی ماه ، با همسرم او را به بوشهر بردیم و در نهایت با ماشین شیراز به همراه دوستش آقای استوار که او هم با پدرش آمده بود ، ربع ساعت مانده به ساعت 11 ، به سوی جهرم حرکت کردند و ما نیز عازم برازجان شدیم تا امروز را در برازجان باشم و سحرگاه فردا عازم محل کار خود در کنگان شوم .
هگمتانه
از قائمیه که گذشتیم ، نرسیده به نورآباد ، زیر سایه ی درخت بلوطی سفره گستردیم . در هوایی شفاف و برزمینی که معلوم بود تازه باران خورده ، کنار مزرعه ی سبز ذرّت . برنج زار های سبز روشن و بوی خوش آن ها را پشت سر نهادیم و به کمربندی یاسوج پیچیدیم تا قبل از رسیدن به شهر کرد ، از شیب طولانی راهی ناهمواری که جاده را به رود متصل می کرد پایین برویم و برلب آب ، زیر سایه ی بیدی بنشینیم کنار گـُل و آب روان و بیشه و درخت و مزرعه ی خیار که زن صاحب مزرعه بیاید و از ما بخواهد که جای دیگری برویم . پس از ناهار رفتیم و تنگ غروب به شهر کرد رسیدیم . شب در پارک لاله دوچادر برپا کردیم و چای که دم شد ، همه چیز آماده بود که تا دیرگاه بگوییم و بخندیم . صبح سمانه به دیدارم آمد در دقایقی کوتاه و اول بار او را دیدم . توقف ما تا ساعت 11:30 ادامه داشت . دراین فاصله ، همسرم ناهار را آماده کرده بود . محمد ، حسن و نیما ، کارهای مربوط به ماشین ها را انجام دادند . من و رسول ، گوشی ها را شارژ کردیم . فروغ ، سارا ، غزاله و غزل نیز هر کدام به کاری مشغول بودند و ثنا هم اولین سفر خارج از استان را تجربه می کرد . مسیر الیگودرز ، داران ، ملایر هوای مطبوع و مزارع زیبای راه های روستایی و نیمی از راه باران که جهان زیبا شده بود تا به ما بیشتر خوش بگذرد . و شب زیر باران به همدان برسیم . علیرضا اسماعیلی از دوستان عبدالرضا باقری و از خوبان آن دیار ، در آن هوای بارانی و باد و سرما ، به استقبالمان آمد و ما را در منزل مسکونی خود که آن را برای ما خالی کرده بود ، اسکان داد با شام و پذیرایی و محبت بسیار . صبح روز بعد ، از بلندای پنجره ی مشرف بر شمال همدان ، طلیعه ی نور را از فراز الوند بر بام شهر دیدیم تا اولین روز همدان را تجربه کنیم . نان ، تخم مرغ ، پنیر ، خیار و .... همکاری هرکس به گونه ای که پس از آن ، عازم غار علیصدر شویم .
غار با همدان فاصله داشت . باید به کبودراهنگ می رفتیم . قبل از ساعت 12 بلیط تهیه کردم و 30 دقیقه بعد آنجا بودیم . جلیقه های نجات را که پوشیدیم ، وارد غار شدیم . بزرگترین غار آبی جهان مربوط به دوره ی دوم زمین شناسی در زیر تپه ای (کوهی ) که 140 تا 190 میلون سال پیش شکل گرفته است . از 900 سال پیش ، مردم منطقه برای تهیه ی آب از آن استفاده می کردند و در سال 1342 کشف شد . غاری بی انتها که تا کنون 11 کیلومتر آن شناسایی و سه کیلومتر آن برای بازدید ، آماده و در آن روشنایی نصب شده است . برای وصف این غار ، قلم ، زبان ، عکس ، فیلم و... گویا نیست . تنها باید رفت و دید . و ما رفتیم . وارد که شدیم ، بر اساس تابلو نصب شده ، به سمت راست دهانه ی غار رفتیم . کم کم افرادی از پشت سر ما نیز آمدند و ما به کسانی که پیش از ما وارد شده بودند رسیدیم . دالان های تو در تو و سیاه . تنها راهی باریک را موزاییک کار کرده بودند با نرده های فلزی تا مانع سقوط افراد درون آب باشد . قندیل های عجیب و فراوانی که دم دست بود و تا بی نهایت ادامه داشت . از بسیاری زیبایی ، نمی دانستیم کجا را تماشا کنیم . پس از مدتی توقف در صف ، بالاخره به جایی رسیدیم که می بایست برای پیش روی ، سوار بر قایق بشویم . ما که 11 نفر بودیم ، بر سه قایقی که به هم بسته بودند سوار شدیم . نیما به کمک راننده ی قایق رفت که بر پیشانی اولین قایق نشسته بود تا او را در راندن قایق با پا کمک کند . از بین دالان ها و شکاف های بلند و میدان هایی که سرتا سر آن زیبایی و قندیل و صخره بود می گذشتیم . گاه افرادی را نیز می دیدیم که در قایق و از کنار ما می گذشتند . منظره ها فوق العاده زیبا و رویایی بود . احساس می کردم به دنیای دیگری پا نهاده ام مثل فضاهای خواب که قابل وصف نیست و زیبا تر از داستان های شگفت ژول ورن . وقتی پیاده شدیم ، اعلام کردند که نزدیک به یک کیلومتر پیاده روی داریم و باز به قایق هایی دیگر می رسیم . به سر بالایی رسیدیم . همسرم خسته بود و پاهایش درد می کرد . چند جا نشست و استراحت کرد . برفراز پله هایی آهنی ، دنیا عجیب تر بود . فضای بالای سرمان باز و گنبدی و پایین صخره های تو در توی جادار . به هر طرف که نگاه می کردیم ، زیبایی در اوج و با عجایب آمیخته بود . گاه چیزی را به دیگری نشان می دادیم . عکس قندیل ها و دیواره ها و صخره ها در آب ، غوغایی بود . زمان متوقف شده بود . دوباره سوار بر قایق شدیم . شعر خواندیم . کف زدیم . با چندین قایق و کلی غارگرد دیگرهمراه بودیم . ازراه های باریک و بین صخره هایی گذشتیم که یک قایق به زحمت از آنجا می گذشت . قایق بالاخره پهلو گرفت و ما پیاده شدیم و با هزار حسرت و لذت درحالی که متحیّر بودیم ، به سمت دهانه ی غار رفتیم . وقتی بیرون آمدیم ، ساعت ها گواهی دادند که نزدیک به چهار ساعت در غار بوده ایم و ما لحظه ای می پنداشتیم . بیرون که آمدیم ، درحالی که هیچ کداممان توان تعریف کردن نداشتیم ، هندوانه خورده و عازم همدان شدیم .
روز پنج شنبه 19 شهریور ، زودتر بیرون رفتیم تا از زمان باقی مانده ، بیشتر بهره ببریم . درپارک کنار آرامگاه باباطاهر صبحانه خوردیم و به زیارت باباطاهر عریان رفتیم . قبل از رسیدن به او ، عکس گرفتن ها شروع شد . من ابتدا تمام دوبیتی های اطراف مقبره اش را خواندم و برای پاک کردن بخشی از نوشته هایی که در تاریخ آن بنا آمده بود ، تاسف خوردم . با چند دوبیتی آن نیز برایم عکس گرفتم و هنگام خداحافظی ، دست بر سنگ قبر او ساییده و به صورتم کشیدم و برخاستم تا به جمع بپیوندم . گنج نامه مقصد بعدی ما بود . گنج نامه با شکوه الوند و آبشار زیبایش و دو کتیبه از داریوش و خشایارشاه در ابعادی بزرگ در کنار هم به خط میخی . عجب آن که اطراف کتیبه ها بریده شده بود . سمت راست آن به قدری بود که بیش از 30-40 سانتیمتر به نظر می رسید از پایین تا بالا برش خورده و راهی به وجود آمده . من ابتدا فکر کردم شاید می خواستند پلکانی در سنگ بسازند . چند جای تخته سنگ بریده شده بود . از آن بالا رفتم و متعجبانه دیدم که بالای آن نیز بریده شده است . تمام بریدگی ها ، بعد ها با سیمان مخلوط به سنگ ریزه ، ترمیم شده بود . شب شنیدم که خارجی ها به قصد بردن کتیبه ها ، آن را بریده اند ولی موفق به بردنش نشده اند . برای ناهار به پارک مردم آمدیم . خیلی خوش گذشت . بچه ها به شوخی پوست هندوانه به سوی هم پرتاب می کردند . به میدان اصلی شهر که رسیدیم ، عازم بوعلی سینا شدیم اما پس از چند بار چرخیدن در خیابان ها و کوچه ها ، جایی برای پارک نیافتیم . ناچار به میدان برگشتیم . آنجا نیز جایی برای پارک نبود . به هر زحمتی گوشه کناری گیر آوردیم و به بازار رفتیم . هرکسی هر چه می خواست خرید . غروب در راه بود . من ، حسن و فروغ دوباره به آرامگاه بوعلی سینا برگشتیم . زیارت کردیم و عکس گرفتیم . هجوم سارها ، آسمان را فوق العاده زیبا کرده بود . پس از زیارت آرامگاه دوازده ترک ابن سینا ، به موزه رفته و ابتدا قبر وی رازیارت کردیم و شتابان موزه را نگاه کردیم و کنار قبر عارف قزوینی عکس گرفته و عجله کردیم تا خود را به مقصد برسانیم چرا که میزبانان ما قرار بود بیایند و امشب در خدمتشان باشیم . رضا نیکویی و مرتضی معارفیان به همراه خانواده هایشان منتظر بودند که رسیدیم . بسیار مهربان و خوش برخورد بودند . از دوستان و همکاران رسول . وقتی همه آماده شدند ، راه افتادیم و پشت سرشان رفتیم . برای شام مارا دعوت کرده بودند . در محوطه ای با صفا نشستیم . بسیار صمیمی بودند و مهمان نواز . آقای نیکویی شعر هم می گفت که برایمان خواند . با وجود جوانی ، شعرهایش پخته و زیبا بود و برای دریافت شعرهای گویشی او ، مشکلی نداشتیم . پس از شام و پایان شب نشینی ، با هم به مجسمه ی شیر سنگی نیز سر زدیم . این مجسمه در زمان اسکند مقدونی ساخته شده است . پس از خداحافظی و تشکر از آقایان معارفیان و نیکویی ، به منزل آقای اسماعیلی برگشتیم تا آخرین شب سفر به هگمتانه را بگذرانیم . جمعه بیستم شهریور پس از آن که در حاشیه ی یکی از کتاب هایم متنی برای آقای اسماعیلی نوشتم و از وی تشکر کردم ، با رسول آن را امضا کرده و به تپّه های باستانی همدان ( هگمتانه ) رفتیم تا از مهد تمدن دیداری داشته باشیم . خانه ها و معماری ها و کوچه ها ، عظمت هگمتانه را به خوبی بیان می کردند و من در ذهن خود فوج سربازان و اسب سواران و زنان و مردان شهر را مجسّم کرده بودم و لذت می بردم و افسوس می خوردم . به موزه نیز رفتیم . آن جا نیز همه چیز عجیب بود . جسد زنی که 3500 سال پیش درگذشته بود ، اشیاء ، سنگ ها ، ظروف ، سکه ها و....غزل نیز با یکی از توریست هایی که از آلمان آمده بود ، با زبان انگلیسی صحبت کرد که خیلی روان با همدیگر حرف می زدند و برای من لذت بخش بود . گروهی نیز از شرکت نفت آمده بودند که خانمی به عنوان راهنما برایشان توضیحاتی می داد . وی هنگامی که به حفاری هگمتانه توسط فرانسوی ها اشاره کرد ، گفت که در یک حفاری ، مجسمه ای به شکل سر گاو با وزن 20 تن طلای خالص کشف شد که فرانسوی ها آن را به علت سنگینی ، قطعه قطعه و از ایران خارج کردند و در فرانسه آن را به هم متصل کردند . وقتی همه برگشتند ، غزل از من خواست تا او را به کلیسا نیز ببرم . کلیسایی که به دستور سلطان سلیمان صفوی برای ارامنه ساخته شده بود . من و غزل مدتی کوتاه آنجا نشستیم و به صحبت های راهنما در باره ی کارهایی که در آنجا انجام می شد گوش دادیم . در مقابل ما علاوه بر زیبایی های زیاد ، نقاشی شام آخر نیز بود که داستان زیباو تلخی دارد . وقتی در شهر به همراهان پیوستیم ، من ، همسرم با حسن و فروغ به آرامگاه استر و مُردِخای رفتیم تا خاطرات سفر زیبای خود از شهر تاریخی همدان را پربارتر کنیم و با کوله باری از هیجان و تجربه و زیبایی مسیر رفته را برگردیم و شب را در پارک شهر در الیگودرز چادر بزنیم . مسئول پارک شهر ، پیرمردی بد اخلاق بود که درب دستشویی را قفل می کرد . شاید هم نگران دزدیده شدن شیرهای دستشویی توسط معتادان بود . گاه گاهی ورود افراد مشکوک در پارک احساس می شد . شب را در هوای سرد الیگودرز سر کردیم و صبح روز بعد به راه افتادیم . هوا عالی بود و حال ما خوش . نیما که در طول مسیر قانون رانندگی را خوب رعایت می کرد ، دقیقا در مقابل مقر پلیس راه ، سبقت غیر مجاز گرفت و جریمه شد . چهل کیلومتری یاسوج کنار زدیم تا زیر نم نم باران ، چای بنوشیم و آواز بخوانیم و شپ بزنیم و دستی تکان بدهیم . انگور های بین راه نیز چند باره ما را متوقف کردند . همه به باغ رفتند تا خودشان انگور بچینند و درظرف بگذارند و من لیوانم را برداشتم تا از کتری دود گرفته ی سیاه رنگ انگور فروش که کِنار کُنده های شعله ور می جوشید ، لیوانی چای بنوشم . باران یکریز و نم نم می بارید و یاسوج در شب ناپیدا بود . بالاخره رسیدیم و شب را کنار رودخانه ای که چند قدمی چادرهایمان می گذشت گذراندیم . صبح روز 22 شهریور در جاده های پیچاپیچ کوهستانی یاسوج به نورآباد توقف کردیم و با تنه های درختان ، بلال ذرت درست کردیم و عکس گرفتیم و دوباره راه افتادیم .
یک دهه ی شیرین
آداب و رسوم هر گوشه ای از این خاک ، با گوشه ای دیگر با هم فرق هایی دارد . حتی اگر آن گوشه ، دشتستان باشد یا کنگان . 20 فروردین 94 به عروسی محمد ترک دعوت بودیم در روستای میانلو . بچه های کمپ کم نبودند که زدند و رقصیدند و هر چه انتظار کشیدیم از شام خبری نشد تا این که بالاخره برخاستیم و با پدر داماد خداحافظی کرده و در مقابل اصرارهای او نیز تسلیم نشدیم و بیرون آمدیم که داماد و شام ، با هم از راه رسیدند . ما در حالی که می خندیدیم دوباره برگشتیم و خود را به کوچه ی علی چپ زدیم و نشستیم و اصلا به روی خودمان هم نیاوردیم . جمعه شب نیز اوقاتی خوش رقم خورد . مهندس نصیر شجاعی به اتاق ما آمد و نشست و گفت در جم ، همکار منوچهر آتشی بوده و او را کامل می شناخته . تا وقتی که ماند ، محور حرف هایمان آتشی بود .
شنبه 22 فروردین نیز در برازجان حماسه ی زنان لرده برگزار شد که من اگر چه حضور نداشتم اما شعر حماسه ی لرده را آیناز متوسلی نقالی کرد و من بخشی از اجرای او را از طریق همسرم که در جلسه بود ، تلفنی گوش دادم . جمعیت خیلی آمده بودند . روز بعد ، با تنی چند از دوستان به برازجان آمدیم تا شباهنگام در مراسم عروسی سید محمود حسینی درروستای هلپه ای شرکت کنیم . در فرصتی کوتاه که در برازجان داشتم ، به گل فروشی رفته و برای مادر و همسرم گل گرفتم . مادرم سر کوچه نشسته بود و انتظار می کشید . گل را به او دادم و دستش را بوسیدم . شب نیز با خانواده در عروسی بودیم . فولاد اسماعیلی نی انبان می زد . از شرکت درریز عده ای از جمله عبدالحمید علامه زاده آمده بودند . خیلی زیبا گذشت . سه شنبه 25 فروردین نیز شاخه گلی با جعبه ای شیرینی و کتاب تازه چاپ شده ام را به کمپ آوردم تا به آقای علامه زاده تقدیم کنم . هوا غبار آلود و سرد بود اما فراز تپه های کمپ برکه چوپان نوشیدن چای لذت خاصی داشت .
فردای آن روز به همراه محمد جعفر ایاره به سالن کتاب خانه ی غدیرکنگان رفتیم و در جلسه ی شعر و موسیقی که به مناسبت گرامی داشت عطار نیشابوری بود شرکت کردیم . من دو برش از کتاب جدیدم را خواندم و آقای ایاره هم با گوشی تلفن ، بخش هایی از جلسه از جمله موسیقی و شعر خوانی مرا ضبط می کرد . روز بعد یعنی 31 فروردین نیز شعر خوانی من از رادیو فرهنگ پخش شد . با بچه های شرکت ، در اتاقک کمال نشسته بودیم . محمد دهداری شبکه ی رادیویی را تنظیم کرد . من روی تخت کمال بودم . حسین علامه هم بود . کمال گوشی را به من داد تا کنار تلویزیون بگذارم وبرنامه را ضبط کنم . جلد گوشی را گرفتم . از اتفاق ، جلد گوشی او از نوعی بود که تا نیمه باز و تا می شد و من خبر نداشتم . لیوانی چای نیز در دست راستم بود . یک لحظه احساس کردم که گوشی از جلد جدا شده و می خواهد بیفتد . بی اختیار دست راستم را بردم تا گوشی را نگه دارم که لیوان چای روی محمد دهداری و حسین علامه زاده پاشیده شد .
نیما در برکه چوپان ماند . محمد و سارا منتظر مهمان بودند و نیامدند . فروغ و حسن به اصفهان رفتند . غزاله و رسول نیز در برازجان ماندند تا ما از برازجان و حاجی حمیدی از بوشهر حرکت کنیم و در گناوه همدیگر را ببینیم . حاجی با هاجر ، محدثه و علی آمده بودند و من با بتول و غزل . ساعت از 6 صبح گذشته بود که حرکت کردم . سید رضا در شمال گناوه میعادگاه مناسبی بود تا به همدیگر بپیوندیم و قبل از حرکت به سوی خوزستان ، صبحانه ای بخوریم و من و غزل و علی ، در مجالی کوتاه ، به آرامگاه ایرج شمسی زاده نیز سر بزنیم . پس از توقف کوتاهی در هندیجان ، به ماهشهر رسیدیم . همیشه نام ماهشهر مرا به یاد بندر معشور می اندازد که شاملو در یکی از شعرهایش به کار برده است . حمیدی راه بلد بود . هر خیابان را حداقل دوبار دور زدیم و یکی دو بارهم از شهر بیرون رفتیم و برگشتیم تا بالاخره به پارکی که در نظر داشت رسیدیم . من که دچار سرگیجه شده بودم ، خودم را روی فرشی زیر سایه درختی انداختم تا برای رفتن به آبادان آماده شوم . ساعت از 4 بعد از ظهر گذشته بود که به آبادان رسیدیم . در مدرسه ی جلال آل احمد اسکان داده شدیم . اتاق ما که چند دقیقه قبل از ورود مان تخلیه شده بود ، به طرز مشمئز کننده ای بوی ماهی می داد . خواستیم سری به شهر بزنیم ولی چون مرکز شهر تا جایگاه ما فاصله داشت و از طرفی نگران ترافیک بودیم ، سعی کردیم با آژانس برویم اما کرایه ی آژانس را نیز دو برابر کرده بودند . بالاخره با رضایت برخی و اخم تعدادی دیگر ، برگشتیم که فردا به شهر برویم . من شب را بیرون از اتاق خوابیدم . ساعت 2 بامداد باران آمد و مرا در پناه بالکن برد .
صبح روز بعد ، کنار اسکله بودیم و در بازار ماهی فروشان . در کشتی های ماهی گیری هم رفتیم و غزل سکان کشتی را در دست گرفت و از او عکس گرفتم . گرمای آبادان از بیرون و قلیه ماهی از درون نگذاشت تا ظهر خواب برویم . لذا به شلمچه رفتیم . شب نیز کنار پل جدید خرمشهر ماندیم و برای خوابیدن به آبادان برگشتیم .
روز 11 فروردین خاطرات من ورقی دیگر خورد . برگشتم به جوانی و جنگ . به فاو اعزام شده بودم . مسیر برایم زنده بود و انگار از مرخصی برمی گشتم با پوتین و لباس خاکی و فانوسقه . کنار راه می ایستادم تا لانکروز ها بیایند و به مقصد برسم . این بار خودم رانندگی می کردم . در لانکروز بودم . در 24 سالگی . از میان نخل ها می گذشتیم . انبوه باغستان هایی که برای من زیبا بودند و امروز نخل های سوخته ای که اول بار می دیدم و باور کردنی نبود . بغض در گلویم نشسته بود . هر دو سمت راه تا چشم کار می کرد ، نخل های سوخته بود و اروند آمد با یک دریا خاطره . اول بار که آمدم ، مستقیم از پل شناور گذشتم و به فاو رفتم . در فاو در کنار کلاش تاشوی من ، کتاب نیز بود . فوتبال هم بود با بچه های بنار در بیمارستان صحرایی . مدرسه هم بود ویرانه ای که در آن می گشتم . مسجد هم بود که از مناره ی آن بالا رفتیم . من و فرزند شهید رضایی از دیار آب پخش . تا آخرین نقطه ی ممکن رفتیم و پس از آن ، زیر پای او را گرفتم تا از شانه هایم بالا برود و او بالاتر رفت و به پرچم سبز امام رضا (ع)رسید که بر فراز مسجد شهر فاو نصب شده بود تا گوشه ای از آن را پاره کند و برای تبرک برداریم و برای همیشه در آلبوم عکس های جبهه ام جا خوش کند . برناوی که روی اروند می رفت سوار شدیم و خاطرات آن روزها را مرور کردم با همسرم و دخترم غزل و چشم هایی که گرم شده بودند .