سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
محبّت مؤمن به مؤمن در راه خدا، از بزرگ ترین شاخه های ایمان است . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
 
امروز: دوشنبه 103 آذر 5

در زندگی راز هایی وجود دارد که با معیارهای علمی جور در نمی آید . ماه هاست که خواهرم طلا مریض بود و این اواخر ، هر گاه صدای زنگ تلفن را می شنیدم ، نگران می شدم و هر گاه نیز از خواب بر می خواستم ، به گوشی تلفن همراهم نگاه می کردم تا معلومم شود آیا کسی زنگ زده یا خیر . در حالت نگرانی بودم . عصر امروز حدود ساعت 5 بعد از ظهر حسی غریب و ناشناخته وجودم را تسخیر کرد . متنی کوتاه در صفحه های 17 و 18 فروردین که خالی مانده بود ،  نوشتم . در باره ی یکی از خواهرانم که در کودکی رفته بود و در باره ی خواهرم طلا . عجبا که ناخواسته نوشته بودم « طلا به او پیوست » و این درحالی بود که مثل سایر روزها ، خبر از او نداشتم . وقتی که نوشته ام تمام شد ، دفتر یاد داشتم را در کشوی میز گذاشتم . 10 تا 15 ثانیه نگذشته بود که همسرم زنگ زد و گفت : « طلا الان تمام کرد . » حیرت کردم که این چه رازی است که هم زمان با کسانی که هم اکنون بر بالینش بودند ، قلب من نیز چنین فشرده شد . تا کنون آنچه در وبلاگم آورده ام ، ویرایش و پاکنویس شده اند اما متن امروز را بدون هیچ گونه ویرایش یا دخل و تصرفی می آورم چرا که در آن رازی نهفته می بینم :

یک شنبه 29 فروردین 95

 به راستی تو چقدر درد می کشی !!! . شاید بیش از آن که  باشد ، برای خودت می سازی . ولی هست . شادی های زندگی ، مثل لعاب روی قرص های تلخ ،  زندگی را قابل تحمل می کند  و تو غم ها را به یاد خودت می آوری . آن ها را به هم گره می زنی و خم می شوی . در مقابل مردم نه . می خندی . شادی می کنی اما در خلوت خودت نگران خودت می شوی . این غم ها کوه را از پای در می آورد .

به دیدار پدرت در بیمارستان می روی . پدرت می نشیند و گریه می کند . می گوید : مُرد . و تو مچاله می شوی . با آمبولانس او را به آرامگاه می بری . بوشهر . در ضلع شمالی او را خاک می کنند . هنوز حرف نمی زد . با او بازی می کردی . عصرگاهان . تنگ غروب که سایه اش روی درِ حیاط می افتاد . موهای وزوزی و نامرتّب . یک صدا در می آوردی و او مدام از تو تقلید می کرد . به دنبال گرفتن سایه های یکدیگر هستید و او سایه می شود . در سال 58 . تو غمت را هیچگاه بیان نمی کنی ولی هرگاه به او می اندیشی ، چشم هایت گرم می شود . تر می شود . قفسه ی سینه ات بالا می آید . گلویت ورم می کند و آرزو می کنی کسی این لحظه هایت را نبیند . باید حالا چهل ساله شده باشد . کامل است و می تواند از خواهرش استقبال کند . از « طلا » که به او پیوست تا با هم نزد پدر باشند . طلا که تمام کودکی های او زحمت بود و جوانی اش ناکامی و پیری اش تلخ . چه می کشید ، بماند اما بالاخره هر ستونی ، تحمل خاصی دارد و او نیز تحملش تمام شد و شکست و به خاک پیوست . خداوند حقش را از گردن من حلال کند . رفت تا باور کنم زندگی فصل تلخی نیز دارد . فصلی که دو سوی گلویت را می فشارد و اشک هایت را جاری می کند تا دور از نگاه همکارانت به اتاقی دیگر بروی و چشم هایت را پاک کنی . خود را جمع و جور کنی . بیایی و لبخند بزنی و به آنان قهوه تعارف کنی       . 


 نوشته شده توسط محمد غلامی در جمعه 95/2/3 و ساعت 5:24 عصر | نظرات دیگران()

خواب

معمولا در هر روستایی ، مکان یا مکان هایی هست که صبح ها یا عصر گاهان ،  پیرمردان در آنجا جمع می شوند و گپ می زنند . در روستای بنار آب شیرین ، یکی از آن مکان ها ، پشت دیوار علیباز رضایی و درست روبه روی حسینه ی اعظم است . آنجا یک سه راهی است و اکثر مسیرهای اصلی در  روستا از آن می گذرد . پشت دیوار علیبار ، درست رو به جنوب است .  یک راه از شرق روستا به آن می رسد . راه دیگری از غرب می آید و پس از اندکی قوس ، به آن می پیوندد و یک راه نیز درست از آنجا رو به جنوب است . سه راهی که  در میدانی کوچکی به هم می رسند  . چند شب پیش یعنی در اواخر خرداد ماه ، خواب دیدم که از کنار دیوار حسینیه ، رو به شمال می آیم .  . تعدادی از مردان مثل همیشه پشت دیوار علیباز نشسته بودند .  هنوز به نزدشان نرسیده بودم که دو نفر از آنان برخاستند و شتابان در کوچه ای که به سمت شرق می رود ، رفتند . هر دو نفر از کسانی بودند که چندین سال پیش از دنیا رفته بودند . آنان هنوز چندقدمی دور نشده بودند که حاج حسن عوضی نیز برخاست و شتابان  به دنبالشان رفت . بعد از او ، یک نفر دیگر نیز برخاست و رفت اما او را نشناختم . سه نفر دیگر هنوز نشسته بودند . این خواب را همان روز برای همسرم تعریف کردم و گفتم که احتمالا حاج حسن عوضی به زودی خواهد مرد . جمعه 5 تیر ماه 94 همسرم زنگ زد و خوابم را یاد آوری کرد و زمانی تعجب من را به اوج رساند که گفت دیروز ، حاج حسن عوضی از دنیا رفت . 


 نوشته شده توسط محمد غلامی در یکشنبه 95/1/29 و ساعت 9:17 صبح | نظرات دیگران()

مهمان

  پیش از آن که ساعت گوشی ، بیدارم بکند  ، از خواب ظهرگاهی بیدار شدم . معمولا قبل از این که صدای زنگ را بشنوم ، بیدار می شوم . دست و رویم را که شستم و  از روشویی برگشتم تا لباس بپوشم و سر کار بروم . درست ، کنار در اتاقم ، گربه ای خوابیده بود . شکم پهن و افتاده و پستانش ، نشان می داد که  مادر است . با نگرانی  کمی فاصله گرفت تا به اتاق بروم . نگرانی را در چشم هایش می خواندم . در اندیشه ی او بودم . فکر کردم که شاید به مواد غذایی نیازمند است . هر جا گشتم ، چیزی مناسب آن نیافتم . در یخچال و در گوشه و کنار اتاق . ناگاه متوجه ی چند قوطی کنسرو ماهی  شدم که روی هم چیده شده بودند . یکی از آنان را برداشتم و باز کردم . بیرون رفتم . گربه نبود . با صوت « نچ نچ نچ » او را صدا زدم . از پشت بلوک 400 پیدا شد . به چشمانم نگاه می کرد . متوجه ی دستانم بود . قوطی را آهسته کنار سطل زباله روی زمین گذاشتم و به اتاق رفتم و آهسته گوشه ای از پرده را کنار زدم . رویش به سمت اتاق بود . داشت آب و چربی های قوطی را با ولع تمام زبان می زد . بعد سرش را اندکی کج کرد و تکه ای ماهی به دندان گرفت . خوردن ماهی ها را ادامه می داد و من از پشت پرده ی اتاق لذت می بردم . دقایقی بعد ، لباس پوشیدم . موهایم را شانه زدم تا  به سوی دفتر کارم روانه شوم . مهمانم رفته بود .  با دستمالی که از جیبم بیرون آوردم ، گوشه ی قوطی کنسرو را گرفتم و به سطل آشغال انداختم و شاد تر از همیشه در حالی که احساس رضایت می کردم ، به محل کارم روانه شدم       . 


 نوشته شده توسط محمد غلامی در پنج شنبه 95/1/26 و ساعت 5:54 عصر | نظرات دیگران()

 جومه زرد

به نوذر فولادی

بهار بود . گل روییده بود . زرد  . آبی . سرخ . بنفش . رنگارنگ . در هزار رنگ . هزار رنگ ؟!!! چرخان . بهار در « کلمه » بود  . زندگی می چرخید . عشق می چرخید . جوانی می چرخید و زیبایی به شکل دایره می چرخید .  درختان پر شکوفه . نه . بافه بافه شکوفه ی انبوه به قامت درخت . گل . شاخه ها رنگ می افشاندند . موج بر می داشتند و تو را می بردند تا روزهای جوانی . تو را می کشاندند تا جاده های تاریخ . تو در قصر نشسته ای یا در میانه ی میدان و مردم می آیند انبوه . شاباش می دهند به عروس . به داماد و تو گوش می سپاری به « جومه زرد جونم گله ی تو چنه ...» و چشم به جومه زرد و گله ی از روزهای سوخته . به « نوذر » هم می گویی  . تا لبخندی بزند پشت چند ردیف طناب رنگی زیر لامپ های تزینی رنگارنگ و هر بار چیزی از جانت سرریز کند و بیامیزی با آهنگ بلند ترکی و لبخندی ببینی و گمان ببری که سخنانت را شنیده اند در آن هنگامه و سرت را بچرخانی به سوی جومه زرد . جومه زرد ؟ رنگین کمان . که می چرخید در میدان و « نیما » بیاید و در گوش تو چیزی بگوید و به ناچار برخیزی اما دلت نشسته باشد روی صندلی ردیف اول و چشم بر ندارد از  زلال رقص رنگ ها و مدام زیبایی ها را به تو برساند حتی از تونل ها هم گذشته باشی و جومه زرد همچنان رقصان در مقابلت   .


 نوشته شده توسط محمد غلامی در یکشنبه 95/1/22 و ساعت 4:13 عصر | نظرات دیگران()

 وقتی به خانه رسیدم ، نزدیک ظهر بود بی مجال استراحتی . پس از  ناهار می بایست به گناوه می رفتیم . رفتیم . با همسرم و دخترم غزل . عصری در کنار آرامگاه ایرج شمسی زاده . سخنرانی ، شعر و نقل خاطرات . خورشید فقیه ، دکتر رضا معتمد ، دکتر حسین جلال پور ، فرج الله کمالی و .... که سخن گفتند و شعر خواندند .  جمع زیادی از دوست داران ایرج بودند . حسین عسکری ، حسین قشقایی ، مرتضی زند پور ، جواد نگهبان ، علی طوسی ، مهدی جانبخشان ، عیسی عباس زاده و ....

پس از خداحافظی با خانواده ی زنده یاد شمسی زاده ، شب ابتدا به منزل دکتر جلال پور بودیم با تعدادی از مهمانان ایشان و پس از آن در جلسه ی شعر و شعر خوانی . از دشتستان ، من و استاد کمالی شعر خواندیم  . علی اسپرغم ، حسین قشقایی و نشمین شمسی زاده کنارم  نشسته بودند . شاعرانی از استان های دیگر و شهرستان های دیگر استان هم بودند . شام به همراه دکتر جلال پور به یکی از رستوران ها رفته و آنگاه عازم برازجان شدیم تا استراحتی کرده و صبح روز بعد به « دژ » برازجان برویم و نمایشگاه کتاب نویسندگان و شاعران دشتستان را ببینیم . من و خانمم با هم بودیم . چند کتاب هم خریدیم . در دقایقی که به صورت ویژه از ما پذیرایی شد ، پیرامون اهمیت چنین نمایشگاهی برای شناساندن فرهنگ دشتستان حرف زدم و کاستی های نمایشگاه را نیز بیان کردم که یکی از آن ها ، نبود کتاب های منوچهر آتشی بود .  شب عید را با دو مراسم  جشن گرفتیم . هم تولد غزل بود و هم تولد بهار . دو مراسم را با هم یکی کردیم و شبی خوش را آفریدیم . روز عید ، اتفاق های مبارک  ، یکی رسیدن کتاب « دشتستان در آینه ی شعر »  و دیگری شرکت در عروسی فرزند عمه زاده ام  جعفر جعفری در بنار در شباهنگام بود  . دیدار ها و تلفن ها و پیام ها و .... نیز کم نبودند . در زیارت نزد خواهر و در بنار نزد برادرم نیز رفته بودم .  دوم فروردین نوبت  بوشهر بود .  از بندرگاه آغاز کردم و خواهرم را دیدم و در بوشهر به منزل حسین باقری رفتم و ناهار در  « سرتل »  منزل حاجی حمیدی ماندم که نیما هم از محل کار خود مستقیما نزدمان آمد . عصر نیما را در بوشهر پیاده کرده و خود عازم برازجان شدیم تا برای فردا آماده شویم . فردا که آمد ، من با علی اسپرغم عازم دورودگاه شدم تا در نهمین مراسم نوروزی در کنار کاخ بردک سیاه شرکت کنیم . مثل هر سال ، سرود ، ترانه ، سخنرانی ، شعر خوانی و شادمانی بود و مثل همیشه ، تمام زحمت ها روی شانه ی ابوذر محتشمی . من نیز شعری خطاب به کاخ تموکن خواندم که شب قبل آن را سروده بودم :

اگر چه نیست تو را فرصت بیان ای کاخ      ز بند بند تو جاری ست داستان ای کاخ

ز داریوش و   خشایار و  اردشیر ، هنوز       به جاست در رگِ هر ذرّه ات نشان ای کاخ

ضمانِ     رونقِ    بازارِ    راهِ    ابریشم        نشانِ    هیبتِ    ایرانِ باستان  ای کاخ ....

چهارم فروردین را به باغ اختصاص دادم . افضل عوضی آمد و سه عدد بوی باقی مانده از نخل های نر را برایم برید و من نیز در هر اصله نخلی ، چهار تار بو گذاشتم و گذشتم . شب پنجم ، چیز دیگری بود که  بسیار عالی گذشت . اختتامیه ی نمایشگاه کتاب نویسندگان و شاعران دشتستان در دژ . عده ای از دوستان را دیدم . سخنرانی های دکتر ماحوزی و دکتر محمد مهدی جعفری اوج زیبایی برنامه بود . دکتر جعفری ضمن سخنانی به بیان خاطرات خود در دژ نیز پرداخت و گفت که وقتی  همراه با مهندس بازرگان ، مهندس سحابی ، مهندس عزت الله سحابی و در مجموع با 18 نفر از هم رزمانمان ما را از زندان قصر به دژ برازجان تبعید کردند ، غروبی  به اینجا رسیدیم و ما را در این قسمت ( اشاره به سمت جنوب ضلع شرقی ) جای دادند . از حزب توده هم آقایان کی منش و عمویی بودند . برای دیگران تبعید ولی برای من تقریب بود . چند ماه بعد ، ساواک وقتی متوجه شد که هر روز خانواده ی من به ملاقاتم می آیند ، مرا به یزد تبعید کردند ..... .  آقای نجف قلی محمودی مجری برنامه بود . او در خلال اجراهایش ،  دو شعر از من نیز خواند و هنگامی که برای گرفتن هدیه ی خود رفتم ، دکتر ماحوزی مرا به سوی خود کشید و با هم روبوسی کردیم و از شعر محلی من تمجید کرد . من نیز با دیگران دست دادم و دست دکتر جعفری را بوسیدم . قاسم شجاعی نیز مثل همیشه مهربانی هایش تمامی نداشت و عکس هایی از من گرفت و شب از طریق واتس آپ برایم ارسال کرد تا خاطرات آن شب همیشه زنده بماند . قاسم را شب بعد نیز دیدم . با خانواده اش . من نیز با فروغ ، غزل ، غزاله و ثنا رفته بودیم . کنسرت شعر محلی . عیدانه . سروش حسن زاده از شعرهای استاد کمالی ، ایرج شمسی زاده ، احمد شمس العلماء و ... خواند . شعر دشتستان من نیز بود . برنامه خیلی زیبا و قوی بود . شش ماه روی آن زحمت کشیده بودند . وقتی کنسرت تمام شد ، نزد نوازندگان و آقای حسن زاده رفتم و سپاس خود را تقدیم آنان کردم و شبی شیرین پر بار را به خاطراتم گره زدم  


 نوشته شده توسط محمد غلامی در سه شنبه 95/1/10 و ساعت 7:26 صبح | نظرات دیگران()
<      1   2   3   4   5   >>   >
درباره خودم

ادبیات و فرهنگ
محمد غلامی
شعر ، خاطره ، مقاله و...

آمار وبلاگ
بازدید امروز: 55
بازدید دیروز: 63
مجموع بازدیدها: 474240
جستجو در صفحه

لینک دوستان
بنارانه
لحظه های آبی( سروده های فضل ا... قاسمی)
اندیشه نگار
ل ن گ هــــــــک ف ش !
پایگاه خبری تحلیلی فرزانگان امیدوار
سایت اطلاع رسانی دکتر رحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani
دیباچه
جمله های طلایی و مطالب گوناگون
طراحی سایت و تولید نرم افزار تحت وب
پارمیدای عاشق
افســـــــــــونگــــر
جاده های مه آلود
جوان ایرانی
عصر پادشاهان
وبلاگ شخصی مهندس محی الدین اله دادی
•°•°•دختـــــــــــرونه هـــای خاص مــــــــــــن•°•°•
بلوچستان
رایحه ی انتظار
اقلیم شناسی دربرنامه ریزی محیطی
نغمه ی عاشقی
بهارانه
محمد جهانی
کانون فرهنگی شهدا
پژواک
سایت مشاوره بهترین تمبرهای جهان دکترسخنیdr.sokhani stamp
****شهرستان بجنورد****
کلکسیون تمبرخانواده شهید محمدسخنی وجمیله رمضان
+O
سایت طنز و کاریکاتور دکتررحمت سخنی
ما با ولایت زنده ایم
عمو
سلام دوستان عزیزم به وبلاگ جبهه بیداری اسلامی خوش آمدید
طراوت باران
نیمکت آخر
تنهایی......!!!!!!
تعمیرات تخصصی انواع پرینتر لیزری اچ پی HP رنگی و تک رنگ و اسکنر
هستی تنهاااااا.....
►▌ رنگارنگ ▌ ◄
♥نقطه سر قبر♥
.: شهر عشق :.
تراوشات یک ذهن زیبا
پیامنمای جامع
بوی سیب
سایت روستای چشام
نرگس 1
فقط عشقو لانه ها وارید شوند
*×*عاشقانه ای برای تو*×*
رازهای موفقیت زندگی
دوره گرد...طبیب دوار بطبه...
برادران شهید هاشمی
شهداشرمنده ایم _شهرستان بجنورد
به تلخی عسل
عشق
@@@باران@@@
دریایی از غم
غدیریه
ऌ عاشق بی معشوق ऌ
گروه اینترنتی جرقه ایرانی
.:مطالب جدید18+ :.
غزل باران
wanted
آتیه سازان اهواز
دُرُخـــــــــــــــــــــــش
رویابین
اهلبیت (ع)،کشتی نجات ما...
کنیز مادر
نوری چایی_بیجار
روان شناسی * 心理学 * psychology
صاعقه
تینا!!!!
مهربانی
خیارج سرای من است
شَبـَــــــــــــــکَة المِشـــــــــــــکاة الإسلامیــــــــــة
مشق عشق ناز
سکوت پرسروصدا
دخترونه
ماه مهربان من
خودم وخودش

آشنایی با زبان تات
دلنوشته های یه عاشق!
علم نانو در زندگی
جامع ترین وبلاگ خبری
مهندسی پیوند ارتباط داده ها ICT - DCL
شایگان♥®♥
خواندنی های ایران جهان
احساس ابری
حرف های نگفته دلهای شکسته بارانی از غم
چیزهای جالب
متن ترانه ماندگارترین آهنگ های ایرانی
☻☺♫♪ دو دخـــــــتـــر ♣ ♠
به بهترین وبلاگ سرگرمی خوش امدید
جـــــــــــوکـ فــــــــــا
افسانه ی دونگ یی
محمدملکی
دوستانه
جوک و خنده
$عسل، شیرینی قلبها$
fazestan
زادگاهم بنارآبشیرین را دوست میدارم
قلب خــــــــــــاکی نوجوونی
Love
جزیره صداها
معماری
ساعت شنی
سایت گوناگون دکتر رحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani
طب پزشکی قانونی دکتر رحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani
طب سالمندان دکتررحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani
طب اورژانس دکتر رحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani
داستانهای واقعی روابط عمومی Dr.Rahmat Sokhani
لوگوی دوستان
پیوندهای روزانه
خبر نامه