ادبیات و فرهنگ
یکی از عاداتی که دست از سرم بر نمی دارد ، نوشتن خاطرات روزانه است . نوشتن خاطرات را از سال 1363 شروع کرده ام و هنوز می نویسم . چند دقیقه پیش در دنیای مجازی خواندم که غلامحسین مظلومی بازیکن تیم تاج – استقلال و تیم ملی در سن 65 سالگی درگذشت . به همین مناسبت یکی از خاطراتم را که در تاریخ 4 اردیبهشت 1390 در وبلاگم گذاشته بودم ، بدون هیچ تغییری در اینجا تکرار می کنم . این خاطره اگر چه به حواشی کشیده می شود اما به دیدار من با غلامحسین مظلومی اشاره دارد .
برگی از زندگی – 1390/02/04
دخترم راکه به مدرسه رساندم، توی فکربودم که منظومه ی شعرجدیدم را تنظیم وتصحیح کنم. داشتم برمی گشتم که مجری برنامه ی رادیوورزش اعلام کرد که امروزسالگردتأسیس رادیو است واگر خاطره ای ورزشی دارید، به این شماره زنگ بزنید. کنارخیابان پارک کردم وتماس گرفتم : « محمدغلامی هستم ازروستای بنارآب شیرین ازتوابع شهرستان دشتستان ازاستان بوشهر.این خاطره مربوط به35- 36سال پیش است . بازی فوتبال بین تیم ملی ایران وتیم ملی شوروی بود. آن موقع برق هم که نبود. من جایی بودم و رادیو نداشتم. بین ماوهمسایه، دیواری بلوکی بودکه پلاسترنشده بودوصدا ، ازآن عبورمی کرد.همسایه هادرسایه ی عصرحیاط، نشسته بودندوبا رادیو، بازی راگوش می دادند. من 90 دقیقه پشت دیوارایستادم وگوش به دیوارچسباندم وبازی راشنیدم. هردوگل ایران راغلامحسین مظلومی به ثمررساند. پارسال که آقای مظلومی همراه بااستقلال تهران برای بازی باشاهین به بوشهرآمد، این خاطره رابرای خودش هم تعریف کردم .این خاطره بهانه ای شدبرای تبریک به مناسبت سالگردتأسیس رادیو....موفق باشید.»
به خانه رسیدم. خاطره ازرادیوپخش شد. دفترشعررابرداشتم تابه کارهایم بپردازم . درزدند. همسرم ازبوشهربرگشته بود. ازپارسال دچارکمردردشده ، دکترحق شناس ازشیرازبه اوگفته بود که باید دراستراحت مطلق به سرببردو اورعایت نکرده بودودیروزدکتری ازبوشهربه اوگفته بودکه نیازبه عمل دارد. روی تخت کنارم نشست.گفتم ازامروزلااقل کارهای سنگین راخودمان انجام می دهیم. همین جمله بلای جان خودم شد.وقتی ازشستن ظرف هافارغ شدم، شعرها پریده بودندوحال هوای مراهم باخودشان برده بودند.
هوای مطبوع عصر دشتستان و عطر خوش آوازبهاری شجریان . بوشهر وروز بوشهر و دیدار و بوسه و لبخند . فروغ و دوست کرمانشاهی اش طاهره سنجابی ازهمان ابتدا دل به خلیج فارس بستند وبعد درمجتمع فرهنگی درجمع ما نشستند. بی چشم چشم وجستجو، عزیزان را می دیدی . ایرج شمسی زاده ، ستون شعرمحلی، کنار ستونی جا خوش کرده بود. خورشید فقیه مثل همیشه با شیرینی لبخندش . علی باباچاهی با آرامش تمام شعر خواند و حرف زد و آرامش داد. ابوالقاسم ایرانی به نرمی موج و مهربانی . محسن شریف که این بار دیگران برای او بزرگداشت می گرفتند. پرویز هوشیار. دکتر حمیدی که ازبزرگان عرصه ی فرهنگ و هنر بوشهر به نیکی یادمی کرد. قاسم یاحسینی که ازکتاب دشتستان برایم می گفت. محمد مصدق که وعده ی دیداری گرفت با حضور باباچاهی و من نمی توانستم . اسفندیار فتحی عزیز بی ادعایی که همه را دوست دارد و خاموش می آید تا گنجینه ی آرشیوش را کامل تر کند. حسین قشقایی که به وجد آمده به جواد مجابی گفت به قول غلامی ما همدیگر را می شناسیم و نمی شناسیم. مریم تنگستانی که مجال بهره بردن از کلامش را نیافتم. مرتضی زند پور که همیشه مثل همیشه اش عشق می ورزد. شاهرخ سروری که درفرصت های ثانیه ای هم مهرش را دریغ نمی کرد .تارا حیدری که پس از ماه ها با لبخند به سراغم آمد. نجمه قاید زادگان(مهتاب) که آمد وتمام جلسه کنارم نشسته بود. شیرین آتشی با اشک و لبخند تا کتاب« مرا تلنگر یادت بس»(یادنامه ی منوچهرآتشی) را رونمایی کند.امید غضنفر که نتوانستم از نزدیک ببینمش واز کلامش بهره مند شوم. حمید عمرانی که بزرگواری از او تراوش می کند. منوچهر آتشی بر صفحه ی فیلم که اشکم را جاری کردو آشکارا برایش گریستم. محمد ولی زاده که لطف خود و دادفر را به من رساند. موسیقی وزین وزان که طرب انگیخت تا زیبایی روزمان را کامل کند. همسرم که مثل همیشه کنارم بود و...و...و...ازسخنان مجید اجرایی و حسن میر عابدینی هم بی بهره نماندیم . دو نویسنده ی بزرگ معاصر، جواد مجابی و جمال میر صادقی هم دراندک زمان برنامه صحبت کردند. میرصادقی صحبش درباره ی صادق چوبک بود . نویسنده ای بوشهری که جهانی ست. او گفت آثاری ادبیات هست که متعالی باشد. اثر داستانی که یک بار مصرف باشد، ادبیات نیست. ادبیات آن است که زمان های مختلف آن را بخوانند. تاریخ مشخص می کند آن را. دو نسل اگر اثری را بخواند، آن ادبیات است. کارهای چوبک را هنوز می خوانند پس ادبیات است. چوبک جزء آثار ماندگار ایران است و... جواد مجابی هم درباره ی آتشی گفت مسأله ی انسان یکی از موضوع های محوری کارهای آتشی بود و آتشی تا آخرین روزهای زندگی خودش مدارج تکامل خود را طی می کرده و هیچ وقت متوقف نشد . اوفقط یک شاعر بزرگ نیست بلکه یک فرد فرهنگی است. آتشی هم قدرت تأثیر داشت و هم نفوذ کلام و هیچگاه خستگی نمی شناخت بسیاری از جنبش های ادبی به نحوی مدیون ذهن آتشی بود. درشعر، آتشی یک نیروی جهنده بود که برق آسا تأثیر می گذاشت برذهن دیگران و شعر آتشی شعری بود به عنوان یک نمونه ی شعر ایرانی که هم طراز است با شعر جهان. ساعت از 22 گذشته بود و ما صحبت های شیرین بزرگان را در کوله بار تجربیاتمان گذاشته بودیم تا سنگین تر به دشتستان برگردیم .
پنج شنبه 27/11/1390 باد . باد . توفان . گردوخاک . بااحتیاط وچراغ روشن بخشی از راه را طی کردیم و به بوشهررسیدیم. ساعت 4عصر . سینما بهمن . همسرم و دخترم غزل .درسالن دیدارها شروع شد . حمید عمرانی و علی اسپرغم که تشنه ی دیدارشان بودم . سید اسماعیل بهزادی که رویش را بوسیدم . شاهرخ سروری با همه ی صمیمیتش که اجرای برنامه را نیز به عهده داشت . مرتضی احمدی با سرو ِ خمیده ی قامتش اشک مرا درآورد. بازیگر سالیان تئاتر، سینما، رادیو و تلویزیون . امید غضنفر همیشه عزیز ، معصومه ی خدادادی وآقای متوسلی و فرزند خردسالشان و ...
با تأخیری معمول برنامه ی اختتامیه ی چهارمین جشنواره ی طنز نوشتاری « طنزوک » آغاز شد با متن زیـبا و اجرای آقای سروری. شعرخوانی چند تن از دوستان و خاطره ی استاد احمدی که همه را خنداند . از استاد سید اسماعیل بهزادی هم به طور ویژه تجلیل شد.این یکی را درجریان نبودم و افسوسی که دست خالی آمده ام . آقای شاهین بهرام نژاد هم بیانیه ی هیئت داوران را خواند . خودش نیز از داوران جشنواره بود .وقتی اسم مرا خواند تا لوح تقدیر مقام دوم شعر را دریافت کنم ، خواست تا شعری نیز بخوانم . داوران ایستاده بودند ومردم نیز منتظر ادامه ی بیانیه . ازاستاد مرتضی احمدی اجازه گرفتم و بالای سن رفتم و دوبیتی تقدیمی به آقای بهزادی را خواندم تا ضمن رعایت وقت ، نامی از استاد برده باشم . نوبت به موسیقی که رسید، زمان برگشتن ما بود. با چند چشم ،امید غضنفر را پیدا کردیم وسلامی و لبخندی . درراهرو بودیم که خانم ها ابطحی و پوراکبری آمدند تا محبتشان را ابراز و خوشحالم کنند . عبدالصاحب کازرونی دوست دوران دبستان من نیز که همیشه با محبت است تا بیرون همراهی مان کرد . شام زود هنگامی منزل خواهرم خورده ، درحالی که دراندیشه ی برنامه ی شب شعرو شروه ی روستای مهربانم طلحه بودم وحسرتی که نتوانسته ام خواست عزیزم صادق خسروی را اجابت کنم ، همه با هم به برازجان رفتیم تا درمراسم خواستگاری خواهر زاده ام شرکت کنیم .
برگی از زندگی / محمدغلامی |
تاریخ: دوشنبه 23 آبان 1390 -
برخورد من با موسیقی، برخوردی ذوقی است به همین جهت آن چه می گویم، بیان احساسات ساده ی من است. پس از مدت ها که دشتستان سکوت بود و سکوت، مژده ی فریاد سازی شنیدم. شتافتم تا آتش وجودم را شعله ورتر کنم. آتشی که باران آن را روشن کرده بود و قطره های زلال ساز را می طلبید. آنچه در بدو ورود به ذهنم آمد، این که چرا اندک جایی برای چنین برنامه ای بزرگ. جای سوزن انداختن نبود. به زحمت کنار دیوار ایستادم تا در مقابل هنر و هنرمند و هنر دوستان، دست به سینه باشم که این سعادت را از دست دادم و به اصرار دوستان به گوشه ای نشستم. اجرای موسیقی، اشک شوق در چشمانم رویاند و ساز و آواز دوستان و تنی چند از دانش آموزان سال های گذشته ام، پروازم داد. آن شب به یا ماندنی، بار دیگر به استعدادهای شگرف دشتستان شهادت دادم که توانسته بود نشان بدهد که هنر، هنرمند و موسیقی، جای در دل ها دارد و هرگز نمی میرد. حضور نوجوان تا پیر، بیان هنر دوستی و هنرخواهی و عشق بود و من خوشحال که آن شب قطره ای از آن دریا بودم تا موج موسیقی که بیاید، به رقص درآیم و جانم با سازها و زبانم با آوازها یکی شود. اندیشه هاتان را می ستایم. سازهاتان را، انگشت هاتان را و آوازهاتان را می بوسم.
__________________________
هفته نامه ی اتحاد جنوب / دوشنبه 23آبان 1390
|
باران که بوسه می بارد برخاک، به خیابان می زنی تا غبار بشویی وبا درختان به رقص درآیی و خیس ِ خیس برگردی ومهمان نورسیده ات را پشت جلد کتابی بنشانی تادوستی زنگ بزندوبرای فردا دعوتت کندکه شعرتازه تولدیافته ات را بخوانی : باران. که شیرینی باران ، آبانت را آب ان کرده وشوردیدارت سرمست. هوای شسته ی دوشنبه. صدای خوبان و سیمایی صمیمی وپشت صحنه ای با طراوت ومهربانی که به شکل شاهرخ سروری عزیزمی آید و می نشیند روبرویت . ناگهان متوجه می شوی باید خداحافظی کنی اما دلت می خواهد دوباره سلام کنی ودوباره بخوانی :
سراندرپات شیرین و قشنگه
دوچیشت؟ آسمون ِهفت رنگه
دسم سیت واز ِ واز ِ واز ِ وازه
دلم سیت تنگِ تنگِ تنگِ تنگه
وبرمی خیزی واین بار شهرام سروری می شتابد با لبخندی به پهنای مهر و دست هایتان به هم می پیوندد. نیما زنگ می زندکه شعرهایت را پسندیده و تو خوشحال که مورد پسند فرزندت قرارگرفته ای. پشت صحنه می مانی ویکی دوبرنامه را می بینی وچای و شیرینی و لبخند. بیرون می آیی که به دیدار دوستی بشتابی اما... به منزل حمیدی می روی و بستگانت را دیدار می کنی وساعتی بعد با خانواده به بندرگاه ، تا ناهار را درحاشیه ی خلیج همیشه سبز ِ همیشه فارس ، سر سفره ی خواهرت بنشینی .