ادبیات و فرهنگ
حیران و اورامان
پس از هماهنگی های لازم ، از کنگان به سوی برازجان حرکت کردم . ناهار منزل دخترم غزاله بودم و بعد از ظهر با نیما به شیراز رفتیم . در کازرون دسته گلی گرفتم تا در شهر صدرا به همسرم تقدیم کنم . غزل نیز آنجا بود . اولین ماه اقامتشان را می گذراندند . محمد و سارا هم آمدند . قرار بود روز یازدهم پس از ناهار حرکت کنیم . حسن و فروغ کمی دیرتر از راه رسیدند و عصر راه افتادیم . نیما ، ماندن در صدرا را بر همراهی با ما ترجیح داد و ماند . شب را در بروجن چادر برپاکردیم . صبح روز بعد وسایلمان را جمع کرده ، به سوی مقصد رفتیم . ساعت 9 بامداد بر فرش چمن های نمناک حاشیه ی راه و زیر سایه ساران چنار و کاج های « دورود » صبحانه خوردیم . رود « تیره » پشت سیل بندی کوتاه در چند قدمی ما میان بیشه ها لمیده بود . رودی دیگر نیز با نام « ماربره » از دیگر سوی شهر می گذشت تا نام با مسّمای دورود شکل بگیرد . این را مردی فروشنده برایم تعریف کرد که اصرار داشت ناهار به منزلش برویم که با سپاسگزاری از وی حرکت کردیم . عصر هنگام در فاصله ی 18 کیلومتری الیگودرز به سمت راست پیچیدیم تا روستای زیبای « گایکان » را زیارت کنیم . روستایی که محل پرورش گل بود و خودش نیز دسته گلی روییده در دامان دشت ها و تپه ها . در حیاط ها همه گل کاشته بودند و باغچه های گل و در حاشیه ی روستا مزارع گل با مردمی گل فروش . برای بیان زیبایی آن روستا ، باید به توصیف گل نشست . در آرامگاه روستا ، مقبره ی ابراهیم فرزند مالک اشتر را نیز زیارت کردیم و برگشتیم وشب را در الیگودرز به صبح رساندیم . صبح ، عازم خرم آباد شدیم . من برای اولین بار خرم آباد را می دیدم . بی توقف به فلک الافلاک رفتیم . فوق العاده زیبا بود . عکس گرفتیم . موزه را دیدیم و شهر را از بلندای قلعه تماشاکردیم . در حین تماشای موزه ، به برازجان و زادگاهم « بنار آب شیرین » فکر می کردم که ای کاش چنین موزه ای داشتند . برای ناهار زیر پلی قدیمی بین خرم آباد و کرمانشان و کنار آب زلال چشمه ای ماندیم و عصرگاهان در دامنه ی کوه بیستون ، تن به رود سپردیم و شنا کردیم تا شاداب تر تاق بستان را تماشا کنیم . شب را در مدرسه ی دکتر هوشیار به صبح رساندیم و در هوای مطبوع صبحگاهی از دشت های سر سبز و زیبای کشاورزی وکار به سنندج رفتیم . « آبیدر » بر فراز سنندج جلوه ای خاص داشت تا در سایه سارانش بنشینیم و شهر را در کاسه ی بزرگ کوه تماشا کنیم و گروهی از دختران مریوان بیایند از زبان سرایی و از همان ابتدا به اجرای رقص زیبای کردی بپردازند ، فارغ از هر قیدی و این برای ما که از جنوب آمده بودیم ، آنقدرتازگی داشته باشد که هیجان زده از غزل بخواهم به انگلیسی از آنان تشکر کند . از سنندج تا مریوان راه پیچاپیچ بود و مناظر دلپذیر و لذت بخش به روستای زیبای نگل که رسیدیم ، توقف کردیم . در مسجد روستا قرآن معروف آن را دیدیم . قرآنی که قدیمی ترین قرآن تاریخی ایران و یکی از چهار قرآنی است که در زمان عثمان بن عفان نوشته شده و به چهار گوشه ی دنیای آن روز ارسال شده بود . خادم مسجد جوانی بود که با حوصله ی تمام ، ماجرای پیدا شدن و حوادثی که بر قرآن گذشته بود را برایمان تعریف کرد . در برگشتن ، حیاط مسجد شلوغ شده بود . مردان زیادی داشتند با یک نفر روبوسی می کردند و زنان نیز در انتهای میدان ایستاده بودند . بلندگوی مسجد نیز مردم روستا را به مسجد می خواند . معلوم شد که یک نفر قصد حج دارد . برگشتیم . خانمی جلوی موزه ی مسجد برای دخترانم توضیحاتی می داد . دقایقی نزدشان ایستادم و گوش دادم . خیلی مهربان بود . بالاخره به سوی مریوان رفتیم تا بر دامن دریاچه ی زریوار بنشینیم و محبت و مهر را با تمام وسعت و زیبایی ببینیم و بار دیگر به تحسین مردمی مهربان و غیرتمند بنشینیم و در مقابل اصرار خالصانه ی « آسو » که نا شناخته ما را به منزل خود می خواند ، ناتوان شویم و مانند عزیزی چندین ساله او را در بغل بگیرم و به برادری و داشتنش افتخار کنم و مهربانی های فراموش نا شدنی « نرگس » که در تمام عمرم اول بار اینچنین می دیدم و « محمد » که با همسرش از کردستان عراق آمده بودند . شب ا در دامان زریوار ماندیم و صبح پیش از طلوع ، ابتدا من و همسرم قدری پیاده روی کرده و آنگاه همه با هم با قایق موتوری زریوار را دور زدیم . آسو تا سه راهی جاده ی پاوه به استقبالمان آمده بود . راه پر پیچ و خمی را طی کردیم و در دل دره ی شیطان توقف کردیم و به تماشای درختان « ون » ایستادیم که زیر زخم هایی که بر تن داشتند ، کاسه ای گلین چسبانده بودند تا شیره ی جانشان را به ما تقدیم کنند . اولین بار بود که مراحل به دست آمدن « سقز » را دیدیم و از مراحل اولیه ی آن چشیدیم و به روستای « دیزلی » رسیدیم . در مهمان نوازی کردها چیزی نمی توان نوشت چرا که خیلی از چیزها را باید دید که قابل شرح نیستند . آسو بر روی فرش خانه اش فرشی دیگر برایمان گسترد و نرگس چای دم کرد و سبد سبد مهربانی آوردند و آنقدر محبت بود که به راستی احساس می کردم برادرم و خواهرم را پس از سال های سال دوری می بینم . من در کودکی شنیده بودم که وقتی از دست کرد ها چای می نوشی ، تا زمانی که استکان را وارونه نگذاشته ای ، بی پرسشی دوباره برایت چای می آورند که آوردند و مرا تا کودکی بردند و من بعد از چای دوم استکان را وارونه گذاشتم . اما بلندای اورامان منتظرمان بود که میزبان پیشنهاد داد و مشتاق بر خاستیم و به راه افتادیم . روستای اورامان ( جایگاه اهورامزدا ) با قدمتی چهل هزار ساله از روستاهای زیبای ایران زمین که ماسوله وار تا بلندای کوه شکل گرفته با کوچه های باریک و بلندو پیچاپیچ از ابتدای راه تا اوج که در زیبایی بی مانند است . در آرامستان آن و در کنار بقعه ی « پیرشالیار» و عبادتگاه وی که در زیر تخته سنگ هایی ساخته شده بود با دری کوچک ، احساس آرامش کردم چنان که مردم آن دیار در سایه ی اعتقادات خود به آن و دخیل بستن هایشان احساس آرامش می کنند که این را در پارچه های رنگارنگ گره زده بر درختان آشکارا دیدیم . پس از توقفی کوتاه در چند فروشگاه که محصولات آن ساخته شده از چوب بود و زیبایی خاصی داشت ، بر بلندای کوه « دالانی » رفتیم تا با عبور از راه پیچ در پیچ گردنه ی « ته ته » ، برفراز ارتفاع سه هزار و ششصد متری برای اولین بار روستای « هانه گرمله » از ایران و یک کیلومتری آن « بیاره » از عراق را در دره ای مرزی تماشا کنیم . ناهار را بر فراز کوه مهمان شدیم و در توقفگاه برگشت چای آتشی خوردیم و شادمان به رقص کردی پرداختم و اگر چه از کردستان ایران و سلیمانیه ی عراق در کنارم بودند و من نا بلد ، اما باکی نداشتم چرا که مقصود من احترام به رقصی زیبا و مقدس بود تا این که بی آنکه خستگی بشناسیم برگشتیم و شبی به یاد ماندنی را در « دیزلی » ماندیم و صبح روزی دیگر ، از مریوان به سقز رفتیم و از بوکان ، میان دو آب ، بناب ، عجب شیر گذشته و به تبریز رسیدیم . شب را چادر زدیم تا بامدادان در مقبره الشعرای آن شهر ، دمی با شهریار باشیم . همراهانم که به بازار رفتند ، من در سایه ساران درختان اطراف آرامگاه استاد شهریار نشستم و مشغول سرودن شعر بودم که پارکبان برایم چای آورد و من نیز چند رباعی تازه سروده را به رسم یادبود بر کاغذی نوشتم و به وی دادم . ظهر در پارک « ائل گوئلی » بودیم و شب را در منزل یکی از دوستان رسول که خود نیز با غزاله عازم سفری دیگر بودند گذراندیم و صبح پس از عبور از اردبیل ، از زیبایی های گردنه ی حیران ، حیران ماندیم . اطرافمان ابر بود و زیبایی و تمشک . پس از خوردن چای و صرف ناهار ، از شدت شادمانی ، فراز گردنه زیر چادر سپید ابرها خوابیدیم تا ساعت شش عصر که از شدت سرما به درون ماشین ها پناه بردیم و راهی آستارا شدیم . در بین راه چند بار توقف کردیم و عکس گرفتیم . ابتدای شب ، بازار آستارا را با همراهانم چرخیدم . صبح دیگر ، باران صبحگاهی پیش از ما بیدار شده و تا نزدیکی های صومعه سرا همراهمان بود که آنجا صبحانه خوردیم و به سمت قزوین حرکت کردیم تا شب دردلیجان توقفی کنیم . بامداد روز بعد به سوی اصفهان حرکت کردیم . پس از عبور از شهرضا و آباده و عبور از کنار قلعه ی رویایی « ایزد خواست » که اولین قلعه ی خشتی جهان و متعلق به عهد ساسانیان است ، در حالی که در اندیشه ی سفری دیگر برای دیدن آن قلعه بودم و شباهنگام به « صدرا » رسیدیم .