سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
دانش، زندگیِ دلهاست و روشنایی دیدگان از نابینایی و توانایی پیکرها ازناتوانی . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
امروز: جمعه 103 آذر 2

دیدار با محمد نوروزی

 معمولا جایی که می روم  ، از هنرمندان ، شاعران ، نویسندگان و از فرهنگ آنجا می پرسم  . در روستای طلحه نیز پی جور بودم . برای دانش آموزانم نیز نمراتی در نظر گرفته بودم تا تحقیق کنند که حاصل آن پیدا شدن شعرهای محمد علی توکل بود  .

طلحه شاعران بزرگی به خود دیده . نوروزی که از شاعران قدیمی و از ارادتمندان فردوسی است نیز در طلحه زندگی می کند  . امشب به منزل او رفتم . به علت کهولت سن ، از خواندن شعرهایش عاجز است . دفتر شعرش به خط علی اسپرغم است  . محمود دانا هم بود تا شعر های شاعر را در حضورش برایم بخواند . نوروزی هم ولایتی عبدالحسین شهریاری و محمد علی توکل است اما برخلاف آن دو  که بیشتر به دوبیتی سرایی معروف هستند ، بیشتر مثنوی های حماسی می سراید  .  شب زیبا بود . شعر بود و سخن که بر زبان پیر خردمند طلحه جاری می شد . او پوستری نیز به من داد که یک قسمت آن ، عکسی از ایشان در حال شعر خوانی بود و جهاد سازندگی آن را چاپ کرده بود . پاسی از شب گذشته بود که به ناچار برخاستم و به منزل برگشتم     .


 نوشته شده توسط محمد غلامی در دوشنبه 95/2/13 و ساعت 4:46 عصر | نظرات دیگران()

با تعدادی از همکاران ، ماشینی را دربست گرفته و از طلحه ، عازم اهرم شدیم . پس از پیاده شدن ، آنان به برازجان رفتند ولی من به استادیوم ورزشی رفتم تا بازی تیم های پاس اهرم و مهاجرین جنگ تحمیلی را ببینم . هدف بعدی من بوشهر بود . پس از بازی ،  کنار راه ایستادم اما از ماشینی که به بوشهر برود ، خبری نبود . غروب از راه می رسید . به ناچار به سوی راه برازجان آمدم و ایستادم ولی وسیله ای برای برازجان هم نیامد . با درماندگی ، دو باره کنار جاده ای که به بوشهر می رفت ایستادم . شب دست داده بود . یقین کردم که امشب را در اهرم خواهم ماند . چون هیچ آشنایی نداشتم ، از رهگذران سراغ مسافرخانه  را گرفتم . گفتند اهرم مسافرخانه ای ندارد . راهی نمانده بود . چاره ای نداشتم . با خود گفتم هرچه باداباد . از همین جا بر می گردم . به کوچه ی سوم دست چپ می پیچم . در سوم سمت چپ را می کوبم تا چه پیش آید .  برگشتم و مسیری که برای خودم تعیین کرده بودم را بی هیچ تردیدی پیمودم . انگار به سوی خانه ی خودم می رفتم .  در کوچه ی سوم پیچیدم و سومین در را به صدا در آوردم . جوانی  در را باز کرد . خودم را معرفی کردم  و گفتم که معلم طلحه و مهمان نا خوانده ام .  .  وسیله ای نیست تا خود را به بوشهر یا برازجان برسانم . با گشاده رویی تعارف کرد . وارد شدم . خودش را حسن حبشی معرفی کرد . اتاق پذیرایی به فاصله ی اندکی کنار در حیاط بود .  نشستیم . شام خوردیم و مشغول صحبت شدیم . نیم ساعتی نگذشته بود که در زدند . آقای حبشی  رفت  . دقایقی طولانی ماند و برگشت . هنوز ربع ساعتی نگذشته بود که دوباره در زدند و دوباره آقای حبشی به سوی  در رفت . این بار نیز توقفی طولانی داشت . وقتی که برگشت ، من که اوضاع را عادی نمی دیدم ، پرسیدم : آقای حبشی ! اگر برنامه ای دارید  ، من دوست ندارم مزاحم باشم . گفت : قرار بود که امشب به منزل چند دانش آموز بروم . چون تاخیر داشتم ، به دنبالم آمده اند . گفتم اگر از نظر شما و آنها  مشکلی نیست ، من نیز با کمال میل می آیم . خوشحال شد . با هم رفتیم . تعدادی از بچه های روستاهای بلوک  بودند که برای تحصیل به اهرم آمده ، در  اتاقی کرایه ای زندگی می کردند  . آقای حبشی ما را به هم معرفی کرد . احمد صالحی از فاریاب ، پر جنب و جوش تر از دیگران به نظر می آمد  . بعد از شوخی ها و خنده ها ، نوبت به مشاعره کردن آنان رسید . مشاعره کردن از برنامه های شبانه ی آنها  بود . من که دبیر ادبیات و شاعر بودم ، ته دل خوشحال شدم . به دو گروه قسمت شدیم  . وقتی  نوبت به گروه ما می رسید ، من سکوت می کردم تا خودشان بگویند اما هر گاه به بن بست می رسیدند ، قبل از اتمام زمان ، شعری می خواندم و مانع از شکست گروه می شدم . آن شب گروه ما در تمام دفعاتی که مشاعره برگزار شد ، موفق بود  . من نه تنها شعرهایی از حفظ داشتم ، بلکه هر گاه لازم می شد ، بیتی جور می کردم و درذهنم آماده نگه می داشتم   . آن شب خوش گذشت  . هنگامی که داشتم با دوستان جدید  خداحافظی می کردم تا با آقای حبشی به منزلشان برگردیم  ، با اصرار از من خواستند تا هرگاه که فرصت کردم ، به دیدارشان بروم      . 


 نوشته شده توسط محمد غلامی در یکشنبه 95/2/12 و ساعت 11:33 عصر | نظرات دیگران()

سرتاسر آسمان را ابر پوشانده بود . باران یکریز می بارید . ظهر بود که از مدرسه به خانه برگشتیم . اسفندیار محمودی ، ابراهیم سلیمی فرد و مصطفی فرخی آمدند . با موتورسیکلت حرکت کردیم . ناهار در چادر عشایر دعوت بودیم . یکی از بستگان آقای فرخی که عشایر بود ، عروسی داشت . در بین راه ، تعدادی از همکاران نیز به ما ملحق شدند . کاملا خیس شده بودیم . هوای بارانی  دامنه های کوهستان های شرق طلحه ، صفا بخش بود . رسیدیم . موتورها را جک زدیم و چتر ها را باز کردیم . ساعت از 12 گذشته بود . به سوی چادری راهنمایی شدیم . از زیر لبه های چادر ، باد می آمد . ابتدا برایمان ناشتایی آوردند . هنگامی که داشتیم ناهار می خوردیم ، سه نفر بالای سرمان ایستاده بودند . دونفر برای آب دادن و یک نفر برای شستن دست هایمان . عروس را آوردند با مراسم زیبایی که تا کنون ندیده بودم . داماد  که  در گوشه ای قدم می زد و کاری  عروس نداشت ، با تفنگ به سوی کلّه قندی که روی سه پایه ای چوبی گذاشته شده بود ، تیراندازی کرد . ساعت 4 بعد از ظهر بود که با تبریک مجدد ، در حالی که باران به سر و رویمان می بارید ، به طلحه برگشتیم     . 


 نوشته شده توسط محمد غلامی در شنبه 95/2/11 و ساعت 5:21 عصر | نظرات دیگران()

یک شنبه 9 دی 63 تا جمعه 5 بهمن 63

از باهوش تا کیخو

رفتن به طلحه و برگشتن از آنجا همیشه سختی های خاص خود را دارد . راه ناهموار کوهستانی با نیسان هایی که باید 24 بار از آب رودخانه باهوش بگذرند و تو با دو دست ، میله های ماشین را بچسبی تا در هر تکان خوردنی به پایین سقوط نکنی و همین موقعیت نیز گاه نصیبت نمی شود  . امروز یک شنبه نهم دی ماه 63 هر چه در اهرم ماندم ، هیچ وسیله ای پیدا نشد . عصر کلاس داشتم . بد بیاری از ابتدای صبح شروع شده بود که از برازجان تا چغادک نیز وسط مینی بوس ایستاده بودم و جایی برای نشستن نبود .  ساعت نه و بیست دقیقه ی صبح پیاده و تنها به راه افتادم .. نیم ساعتی که رفتم ، کوه های سر به فلک کشیده و ناموزن تنگ باهوش را در مقابل دیدم . گاه گاه از ادامه دادن مسیر ، پشیمان می شدم اما وقتی به پشت سرم نگاه می کردم ، متوجه می شدم که از اهرم نیز فاصله گرفته ام . چند ساعتی در راه های سنگلاخی کوهستان ادامه داده بودم تا این که الاغی را دیدم . در راه ایستاده بود . بی هیچ زحمتی  آن را گرفته و بدون جل و افسار سوار شدم . می خواستم بخشی از راه را آسوده تر طی کنم . می دانستم که اگر مرا به زمین بکوبد ، از کارم پشیمانم می کرد اما از بس آرام و سر به زیر بود که ناچار پیاده شدم تا سریع تر از آن بروم . اگرچه تنهایی مانع از لذت بردن از طبعت اطرافم می شد اما  از صحنه های زیبای تکرار ناشدنی نیز بی بهره نماندم . از شیب کوه های سمت جنوب آب ، گله ای آهو سرازیر شده بودند برای اولین بار آهو را به این شیوه می دیدم . بالاخره با هر زحمتی  از تنگ بهوش ( وحوش ) بیرون آمدم . ساعت 3 و پانزده دقیقه ی بعد از ظهر بود .

تجربه ی شیرین این سفر باعث شد تا باز هم پیاده از کوه ها بگذرم اما این بار با کسی که راه را می شناخت .

اندک بارانی که می آمد ، راه بهوش با همه ی ناملایماتش بسته می شد . این تنگ که رودخانه ای کم عمق به همین نام را از کلمه به اهرم هدایت می کند ، با هر بارشی ، آب های بلوک را به سوی اهرم می برد تا ماسه های حاشیه ی آب و سطح آن را با خود ببرد و راه را تخریب کند و دوباره لودر بیاید و سطح راه را هموار کند . برای چنین مواقعی ، چند راه ارتباطی دیگر وجود دارد که طلحه را به روستاهای خاییز وصل می کند . اگر چه تا کنون چندین نفر از اهالی منطقه در آن مسیرهای خطرناک ، به دره ها سقوط کرده اند اما من طبق قرار قبلی ، امروز جمعه 5 بهمن 63  می خواهم  یکی از آن راه ها را طی کنم .

صبح زود به منزل علیمردان چوپانفر رفتم . پس از آن که لیوانی شیر نوشیدم ، حرکت کردیم . تا طلوع آفتاب ، وقت بود . هنوز قسمتی از تپه ها نپیموده بودیم که جای جای ، مه برطرف شد تا مناظر بکر و زیبای طبیعت بیشتر آشکار شود . چشمه ساران جاری و درختان در حال شکوفه دادن بودند . پرندگان از لابلای شاخه ها و برگ های سر سبز رسته در قله ها ، آواز های دل انگیز می خواندند تا خستگی را از تن ما برچینند . راه کیخو kixu   ، طلحه را به خاییز پیوند می زد . از روستاهای اهرم تنگستان . در بین راه ، خانه ای با پلاستیک ساخته بودند . زمین آن را با علف فرش کره و 17 کهره و 2 بره در آن نگهداری می کردند . منظره ی فوق العاده زیبایی بود . در کمرکش قله ی مشرف بر آن نیز ، دو تن از عشایر ، زیر تخته سنگی نشسته بودند که دعوتشان را پذیرفتیم و قسمتی از نانی که می پختند را خوردیم اما نگذاشتیم که شیر تازه برایمان گرم کنند  . به راه افتادیم . خورشید اندک اندک سر از پشت سنگ ها بالا می آورد . سنگ هایی که با مه و شبنم شسته شده بودند ، می درخشیدند . در هر کدام از آنان ، خورشیدی می درخشید . آب باران در میان سنگ های سپید ، چنان پاک و زلال بود که تشخیص آن دشوار می نمود . به باغی رسیدیم . نیدون  neydun  . نیدون ( نی دان ) باغی با صفا پر از نیزار های عظیم ، درختان لیمو و ... . آبی روان از میان نی ها عبور می کرد و منظره ی آن جا را دوچندان زیباتر نشان می داد . در بین راه صبحانه خوردیم و ساعت 11 به خاییز رسیدیم . 


 نوشته شده توسط محمد غلامی در جمعه 95/2/10 و ساعت 11:48 عصر | نظرات دیگران()

حمام گرفتن در طلحه ، مشکلات خاص خود را دارد . مادرم دیگی آب را گرم می کند و من گوشه ای از حیاط یا مکانی که نام حمام بر آن گذاشته اند می روم و پیاله پیاله آب به روی خود می ریزم و خود را چرب می کنم یعنی حمام کرده ام . مردم روستا به چشمه می روند . دو چشمه در دامنه ی کوه های شمال شرق طلحه به فاصله ی ده ها متر از هم که حمام گرفتن در آن ها خالی از لطف نیست . در گویش محلی ، به چشمه ها « جونِ گرم » می گویند . شاید هم جوی گرم باشد که در همه ی ماه ها ی سال ، قابل استفاده است . آب جون گرم ( جان گرم ) ، در تابستان ها ، خنک و دلپذیر و در زمستان ها ، گرم است . اگر صبحگاهان زمستانی از آن حوالی بگذری ، دو توده ی بخار سفید رنگ ، در دامنه ی کوه می بینی که مثل مه بالا آمده اند تا وجود چشمه های آب گرم را خبر بدهند .  اهالی روستا ، اعم از زن و مرد به آنجا می روند . من نیز بارها به آنجا رفته ، تفریح کرده و برگشته ام . 


 نوشته شده توسط محمد غلامی در پنج شنبه 95/2/9 و ساعت 11:2 صبح | نظرات دیگران()
<      1   2   3      >
درباره خودم

ادبیات و فرهنگ
محمد غلامی
شعر ، خاطره ، مقاله و...

آمار وبلاگ
بازدید امروز: 49
بازدید دیروز: 45
مجموع بازدیدها: 473717
جستجو در صفحه

لینک دوستان
بنارانه
لحظه های آبی( سروده های فضل ا... قاسمی)
اندیشه نگار
ل ن گ هــــــــک ف ش !
پایگاه خبری تحلیلی فرزانگان امیدوار
سایت اطلاع رسانی دکتر رحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani
دیباچه
جمله های طلایی و مطالب گوناگون
طراحی سایت و تولید نرم افزار تحت وب
پارمیدای عاشق
افســـــــــــونگــــر
جاده های مه آلود
جوان ایرانی
عصر پادشاهان
وبلاگ شخصی مهندس محی الدین اله دادی
•°•°•دختـــــــــــرونه هـــای خاص مــــــــــــن•°•°•
بلوچستان
رایحه ی انتظار
اقلیم شناسی دربرنامه ریزی محیطی
نغمه ی عاشقی
بهارانه
محمد جهانی
کانون فرهنگی شهدا
پژواک
سایت مشاوره بهترین تمبرهای جهان دکترسخنیdr.sokhani stamp
****شهرستان بجنورد****
کلکسیون تمبرخانواده شهید محمدسخنی وجمیله رمضان
+O
سایت طنز و کاریکاتور دکتررحمت سخنی
ما با ولایت زنده ایم
عمو
سلام دوستان عزیزم به وبلاگ جبهه بیداری اسلامی خوش آمدید
طراوت باران
نیمکت آخر
تنهایی......!!!!!!
تعمیرات تخصصی انواع پرینتر لیزری اچ پی HP رنگی و تک رنگ و اسکنر
هستی تنهاااااا.....
►▌ رنگارنگ ▌ ◄
♥نقطه سر قبر♥
.: شهر عشق :.
تراوشات یک ذهن زیبا
پیامنمای جامع
بوی سیب
سایت روستای چشام
نرگس 1
فقط عشقو لانه ها وارید شوند
*×*عاشقانه ای برای تو*×*
رازهای موفقیت زندگی
دوره گرد...طبیب دوار بطبه...
برادران شهید هاشمی
شهداشرمنده ایم _شهرستان بجنورد
به تلخی عسل
عشق
@@@باران@@@
دریایی از غم
غدیریه
ऌ عاشق بی معشوق ऌ
گروه اینترنتی جرقه ایرانی
.:مطالب جدید18+ :.
غزل باران
wanted
آتیه سازان اهواز
دُرُخـــــــــــــــــــــــش
رویابین
اهلبیت (ع)،کشتی نجات ما...
کنیز مادر
نوری چایی_بیجار
روان شناسی * 心理学 * psychology
صاعقه
تینا!!!!
مهربانی
خیارج سرای من است
شَبـَــــــــــــــکَة المِشـــــــــــــکاة الإسلامیــــــــــة
مشق عشق ناز
سکوت پرسروصدا
دخترونه
ماه مهربان من
خودم وخودش

آشنایی با زبان تات
دلنوشته های یه عاشق!
علم نانو در زندگی
جامع ترین وبلاگ خبری
مهندسی پیوند ارتباط داده ها ICT - DCL
شایگان♥®♥
خواندنی های ایران جهان
احساس ابری
حرف های نگفته دلهای شکسته بارانی از غم
چیزهای جالب
متن ترانه ماندگارترین آهنگ های ایرانی
☻☺♫♪ دو دخـــــــتـــر ♣ ♠
به بهترین وبلاگ سرگرمی خوش امدید
جـــــــــــوکـ فــــــــــا
افسانه ی دونگ یی
محمدملکی
دوستانه
جوک و خنده
$عسل، شیرینی قلبها$
fazestan
زادگاهم بنارآبشیرین را دوست میدارم
قلب خــــــــــــاکی نوجوونی
Love
جزیره صداها
معماری
ساعت شنی
سایت گوناگون دکتر رحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani
طب پزشکی قانونی دکتر رحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani
طب سالمندان دکتررحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani
طب اورژانس دکتر رحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani
داستانهای واقعی روابط عمومی Dr.Rahmat Sokhani
لوگوی دوستان
پیوندهای روزانه
خبر نامه