ادبیات و فرهنگ
دیدار با محمد نوروزی
معمولا جایی که می روم ، از هنرمندان ، شاعران ، نویسندگان و از فرهنگ آنجا می پرسم . در روستای طلحه نیز پی جور بودم . برای دانش آموزانم نیز نمراتی در نظر گرفته بودم تا تحقیق کنند که حاصل آن پیدا شدن شعرهای محمد علی توکل بود .
طلحه شاعران بزرگی به خود دیده . نوروزی که از شاعران قدیمی و از ارادتمندان فردوسی است نیز در طلحه زندگی می کند . امشب به منزل او رفتم . به علت کهولت سن ، از خواندن شعرهایش عاجز است . دفتر شعرش به خط علی اسپرغم است . محمود دانا هم بود تا شعر های شاعر را در حضورش برایم بخواند . نوروزی هم ولایتی عبدالحسین شهریاری و محمد علی توکل است اما برخلاف آن دو که بیشتر به دوبیتی سرایی معروف هستند ، بیشتر مثنوی های حماسی می سراید . شب زیبا بود . شعر بود و سخن که بر زبان پیر خردمند طلحه جاری می شد . او پوستری نیز به من داد که یک قسمت آن ، عکسی از ایشان در حال شعر خوانی بود و جهاد سازندگی آن را چاپ کرده بود . پاسی از شب گذشته بود که به ناچار برخاستم و به منزل برگشتم .
با تعدادی از همکاران ، ماشینی را دربست گرفته و از طلحه ، عازم اهرم شدیم . پس از پیاده شدن ، آنان به برازجان رفتند ولی من به استادیوم ورزشی رفتم تا بازی تیم های پاس اهرم و مهاجرین جنگ تحمیلی را ببینم . هدف بعدی من بوشهر بود . پس از بازی ، کنار راه ایستادم اما از ماشینی که به بوشهر برود ، خبری نبود . غروب از راه می رسید . به ناچار به سوی راه برازجان آمدم و ایستادم ولی وسیله ای برای برازجان هم نیامد . با درماندگی ، دو باره کنار جاده ای که به بوشهر می رفت ایستادم . شب دست داده بود . یقین کردم که امشب را در اهرم خواهم ماند . چون هیچ آشنایی نداشتم ، از رهگذران سراغ مسافرخانه را گرفتم . گفتند اهرم مسافرخانه ای ندارد . راهی نمانده بود . چاره ای نداشتم . با خود گفتم هرچه باداباد . از همین جا بر می گردم . به کوچه ی سوم دست چپ می پیچم . در سوم سمت چپ را می کوبم تا چه پیش آید . برگشتم و مسیری که برای خودم تعیین کرده بودم را بی هیچ تردیدی پیمودم . انگار به سوی خانه ی خودم می رفتم . در کوچه ی سوم پیچیدم و سومین در را به صدا در آوردم . جوانی در را باز کرد . خودم را معرفی کردم و گفتم که معلم طلحه و مهمان نا خوانده ام . . وسیله ای نیست تا خود را به بوشهر یا برازجان برسانم . با گشاده رویی تعارف کرد . وارد شدم . خودش را حسن حبشی معرفی کرد . اتاق پذیرایی به فاصله ی اندکی کنار در حیاط بود . نشستیم . شام خوردیم و مشغول صحبت شدیم . نیم ساعتی نگذشته بود که در زدند . آقای حبشی رفت . دقایقی طولانی ماند و برگشت . هنوز ربع ساعتی نگذشته بود که دوباره در زدند و دوباره آقای حبشی به سوی در رفت . این بار نیز توقفی طولانی داشت . وقتی که برگشت ، من که اوضاع را عادی نمی دیدم ، پرسیدم : آقای حبشی ! اگر برنامه ای دارید ، من دوست ندارم مزاحم باشم . گفت : قرار بود که امشب به منزل چند دانش آموز بروم . چون تاخیر داشتم ، به دنبالم آمده اند . گفتم اگر از نظر شما و آنها مشکلی نیست ، من نیز با کمال میل می آیم . خوشحال شد . با هم رفتیم . تعدادی از بچه های روستاهای بلوک بودند که برای تحصیل به اهرم آمده ، در اتاقی کرایه ای زندگی می کردند . آقای حبشی ما را به هم معرفی کرد . احمد صالحی از فاریاب ، پر جنب و جوش تر از دیگران به نظر می آمد . بعد از شوخی ها و خنده ها ، نوبت به مشاعره کردن آنان رسید . مشاعره کردن از برنامه های شبانه ی آنها بود . من که دبیر ادبیات و شاعر بودم ، ته دل خوشحال شدم . به دو گروه قسمت شدیم . وقتی نوبت به گروه ما می رسید ، من سکوت می کردم تا خودشان بگویند اما هر گاه به بن بست می رسیدند ، قبل از اتمام زمان ، شعری می خواندم و مانع از شکست گروه می شدم . آن شب گروه ما در تمام دفعاتی که مشاعره برگزار شد ، موفق بود . من نه تنها شعرهایی از حفظ داشتم ، بلکه هر گاه لازم می شد ، بیتی جور می کردم و درذهنم آماده نگه می داشتم . آن شب خوش گذشت . هنگامی که داشتم با دوستان جدید خداحافظی می کردم تا با آقای حبشی به منزلشان برگردیم ، با اصرار از من خواستند تا هرگاه که فرصت کردم ، به دیدارشان بروم .
سرتاسر آسمان را ابر پوشانده بود . باران یکریز می بارید . ظهر بود که از مدرسه به خانه برگشتیم . اسفندیار محمودی ، ابراهیم سلیمی فرد و مصطفی فرخی آمدند . با موتورسیکلت حرکت کردیم . ناهار در چادر عشایر دعوت بودیم . یکی از بستگان آقای فرخی که عشایر بود ، عروسی داشت . در بین راه ، تعدادی از همکاران نیز به ما ملحق شدند . کاملا خیس شده بودیم . هوای بارانی دامنه های کوهستان های شرق طلحه ، صفا بخش بود . رسیدیم . موتورها را جک زدیم و چتر ها را باز کردیم . ساعت از 12 گذشته بود . به سوی چادری راهنمایی شدیم . از زیر لبه های چادر ، باد می آمد . ابتدا برایمان ناشتایی آوردند . هنگامی که داشتیم ناهار می خوردیم ، سه نفر بالای سرمان ایستاده بودند . دونفر برای آب دادن و یک نفر برای شستن دست هایمان . عروس را آوردند با مراسم زیبایی که تا کنون ندیده بودم . داماد که در گوشه ای قدم می زد و کاری عروس نداشت ، با تفنگ به سوی کلّه قندی که روی سه پایه ای چوبی گذاشته شده بود ، تیراندازی کرد . ساعت 4 بعد از ظهر بود که با تبریک مجدد ، در حالی که باران به سر و رویمان می بارید ، به طلحه برگشتیم .
یک شنبه 9 دی 63 تا جمعه 5 بهمن 63
از باهوش تا کیخو
رفتن به طلحه و برگشتن از آنجا همیشه سختی های خاص خود را دارد . راه ناهموار کوهستانی با نیسان هایی که باید 24 بار از آب رودخانه باهوش بگذرند و تو با دو دست ، میله های ماشین را بچسبی تا در هر تکان خوردنی به پایین سقوط نکنی و همین موقعیت نیز گاه نصیبت نمی شود . امروز یک شنبه نهم دی ماه 63 هر چه در اهرم ماندم ، هیچ وسیله ای پیدا نشد . عصر کلاس داشتم . بد بیاری از ابتدای صبح شروع شده بود که از برازجان تا چغادک نیز وسط مینی بوس ایستاده بودم و جایی برای نشستن نبود . ساعت نه و بیست دقیقه ی صبح پیاده و تنها به راه افتادم .. نیم ساعتی که رفتم ، کوه های سر به فلک کشیده و ناموزن تنگ باهوش را در مقابل دیدم . گاه گاه از ادامه دادن مسیر ، پشیمان می شدم اما وقتی به پشت سرم نگاه می کردم ، متوجه می شدم که از اهرم نیز فاصله گرفته ام . چند ساعتی در راه های سنگلاخی کوهستان ادامه داده بودم تا این که الاغی را دیدم . در راه ایستاده بود . بی هیچ زحمتی آن را گرفته و بدون جل و افسار سوار شدم . می خواستم بخشی از راه را آسوده تر طی کنم . می دانستم که اگر مرا به زمین بکوبد ، از کارم پشیمانم می کرد اما از بس آرام و سر به زیر بود که ناچار پیاده شدم تا سریع تر از آن بروم . اگرچه تنهایی مانع از لذت بردن از طبعت اطرافم می شد اما از صحنه های زیبای تکرار ناشدنی نیز بی بهره نماندم . از شیب کوه های سمت جنوب آب ، گله ای آهو سرازیر شده بودند برای اولین بار آهو را به این شیوه می دیدم . بالاخره با هر زحمتی از تنگ بهوش ( وحوش ) بیرون آمدم . ساعت 3 و پانزده دقیقه ی بعد از ظهر بود .
تجربه ی شیرین این سفر باعث شد تا باز هم پیاده از کوه ها بگذرم اما این بار با کسی که راه را می شناخت .
اندک بارانی که می آمد ، راه بهوش با همه ی ناملایماتش بسته می شد . این تنگ که رودخانه ای کم عمق به همین نام را از کلمه به اهرم هدایت می کند ، با هر بارشی ، آب های بلوک را به سوی اهرم می برد تا ماسه های حاشیه ی آب و سطح آن را با خود ببرد و راه را تخریب کند و دوباره لودر بیاید و سطح راه را هموار کند . برای چنین مواقعی ، چند راه ارتباطی دیگر وجود دارد که طلحه را به روستاهای خاییز وصل می کند . اگر چه تا کنون چندین نفر از اهالی منطقه در آن مسیرهای خطرناک ، به دره ها سقوط کرده اند اما من طبق قرار قبلی ، امروز جمعه 5 بهمن 63 می خواهم یکی از آن راه ها را طی کنم .
صبح زود به منزل علیمردان چوپانفر رفتم . پس از آن که لیوانی شیر نوشیدم ، حرکت کردیم . تا طلوع آفتاب ، وقت بود . هنوز قسمتی از تپه ها نپیموده بودیم که جای جای ، مه برطرف شد تا مناظر بکر و زیبای طبیعت بیشتر آشکار شود . چشمه ساران جاری و درختان در حال شکوفه دادن بودند . پرندگان از لابلای شاخه ها و برگ های سر سبز رسته در قله ها ، آواز های دل انگیز می خواندند تا خستگی را از تن ما برچینند . راه کیخو kixu ، طلحه را به خاییز پیوند می زد . از روستاهای اهرم تنگستان . در بین راه ، خانه ای با پلاستیک ساخته بودند . زمین آن را با علف فرش کره و 17 کهره و 2 بره در آن نگهداری می کردند . منظره ی فوق العاده زیبایی بود . در کمرکش قله ی مشرف بر آن نیز ، دو تن از عشایر ، زیر تخته سنگی نشسته بودند که دعوتشان را پذیرفتیم و قسمتی از نانی که می پختند را خوردیم اما نگذاشتیم که شیر تازه برایمان گرم کنند . به راه افتادیم . خورشید اندک اندک سر از پشت سنگ ها بالا می آورد . سنگ هایی که با مه و شبنم شسته شده بودند ، می درخشیدند . در هر کدام از آنان ، خورشیدی می درخشید . آب باران در میان سنگ های سپید ، چنان پاک و زلال بود که تشخیص آن دشوار می نمود . به باغی رسیدیم . نیدون neydun . نیدون ( نی دان ) باغی با صفا پر از نیزار های عظیم ، درختان لیمو و ... . آبی روان از میان نی ها عبور می کرد و منظره ی آن جا را دوچندان زیباتر نشان می داد . در بین راه صبحانه خوردیم و ساعت 11 به خاییز رسیدیم .
حمام گرفتن در طلحه ، مشکلات خاص خود را دارد . مادرم دیگی آب را گرم می کند و من گوشه ای از حیاط یا مکانی که نام حمام بر آن گذاشته اند می روم و پیاله پیاله آب به روی خود می ریزم و خود را چرب می کنم یعنی حمام کرده ام . مردم روستا به چشمه می روند . دو چشمه در دامنه ی کوه های شمال شرق طلحه به فاصله ی ده ها متر از هم که حمام گرفتن در آن ها خالی از لطف نیست . در گویش محلی ، به چشمه ها « جونِ گرم » می گویند . شاید هم جوی گرم باشد که در همه ی ماه ها ی سال ، قابل استفاده است . آب جون گرم ( جان گرم ) ، در تابستان ها ، خنک و دلپذیر و در زمستان ها ، گرم است . اگر صبحگاهان زمستانی از آن حوالی بگذری ، دو توده ی بخار سفید رنگ ، در دامنه ی کوه می بینی که مثل مه بالا آمده اند تا وجود چشمه های آب گرم را خبر بدهند . اهالی روستا ، اعم از زن و مرد به آنجا می روند . من نیز بارها به آنجا رفته ، تفریح کرده و برگشته ام .