ادبیات و فرهنگ
به یونس افشین
در مدرسه ی راهنمایی 15 خرداد طلحه بودم . داشتم در کلاس سوم تدریس می کردم که ناگهان دو هواپیمای میگ عراقی به سرعت از آسمان گذشتند . پس از آن ها ، هلی کوپتری عراقی که در فاصله ی پایینی در حال پرواز بود ، از سمت شمال و در حاشیه ی کوه های غرب طلحه پیش آمد . ارتفاع آن از کوه ها پایین تر بود . وقتی به طلحه رسید ، از روی مدرسه ی راهنمایی گذشت . آنگاه دوباره برگشت . باز هم دوری زد و بالای مدرسه که رسید ، درست در وسط حیاط مدرسه بمبی انداخت . ما در کف کلاس ، دراز کشیده بودیم . من خیلی نگران بودم که مبادا بمبی به کلاس بخورد و همه از بین بروند . می خواستم بچه ها را بیرون بفرستم تا پراکنده شوند که در صورت خطر ، به همه آسیبی نرسد . بسیار وحشتناک بود . نزدیک ساعت 11 صبح بود . بعد از نماز صبح که خوابیده بودم ، چند خواب دیده بودم . اما این خواب ذهنم را بد جوری مشغول کرده بود تا این که روز 18 تیر ماه به برازجان رفتم . مقصدم بیمارستان بود . اهالی روستای طلحه نیز جمع بودند . آن ها آمده بودند تا یونس افشین را تشییع کنند . یونس از دانش آموزان کلاس اول راهنمایی مدرسه ی 15 خرداد طلحه بود که به شهادت رسیده بود . به جز من ، تعدادی دیگر از معلمین مدرسه نیز بودند . پیکر یونس بر فراز هزاران دست و در میان فریاد های جنگ جنگ تا پیروزی تشییع شد . ما نیز تا طلحه با او آمدیم .
تقدیم به روان دوست نازنینم دکتر عبدالامیر علیزاده
مینی بوس با سرعت تمام دشت های وسیع خوزستان را در می نوردید . درختان پراکنده کنار جاده ردیف ایستاده بودند تا آمد و رفت ماشین ها را تماشا کنند . وقتی خوب به آنان دقت می کردم ، به سمت عقب می دویدند . تا چشم کار می کرد ، دو طرف راه ، پر از بوته های خار بود . گاه چوپانانی بز و گوسفندان را در دامن خشن طبیعت رها کرده و درحالی که چوبی در دست و پارچه ای به دور سر داشتند ، ایستاده مراقب گله بودند . خانه های گلی روستاییان مرا به یاد داستان هایی می انداخت که همیشه از آن ها لذت می بردم . شاید هم بیشتر به یاد ده خودمان می افتادم که مهر این سرزمین در دلم ریشه می دواند . جای جای زنان تپاله های حیوانات را جمع کرده و به صورتی منظم روی هم چیده بودند . با دقت به اطرافم نگاه می کردم . نمی خواستم از دیدن جایی محروم شوم . اول بار بود که آن راه را می رفتم . تا مقصد فاصله ی زیادی نمانده بود . مردم با جدیت کشاورزی می کردند آب ها را به طرز جالبی به وسیله ی جوی هایی متعدد روانه ی صحرا کرده بودند . دیدن پیرمردی بیل به دست میان مزرعه برایم لذت بخش بود . با او قرابتی داشتم چرا که من نیز فرزند رنج و کار بودم . بالاخره رسیدیم . آخرین نفری بودم که از مینی بوس پیاده شدم . برای اولین بار ، قدم به خاک گرم و گلگون شهر مقاوم و ایستاده در خون دزفول نهادم . نشانی مغازه ی آقای علیزاده را پیدا کردم . حاج غلامعلی پیرمردی مهربان و خوش برخورد بود . در اولین دیدار ، این را از چهره اش خواندم . خود را که معرفی کردم ، با گرمی خاص و خوش رویی تمام ، نشانی خانه شان را نوشت و به من داد . دقایقی بعد ، تاکسی خیابان طالقانی را طی کرد و مقابل چهار راه ابوریحان متوقف شد . پیاده شدم . اولین کسی را که دیدم ، خودش بود . عبدالامیر علی زاده حداد از دوستان دوران تربیت معلم در شهر کرد . وقتی مرا دید ، به طرفم آمد . با هم به خانه شان رفتیم و با برادرانش آشنا شدم . گفت که 15 روز است که دکان پدرش تعطیل است و فعلا تعطیل خواهد بود . امروز پدرش کاری داشته و اتفاقی برای مدتی کوتاه ، مغازه را باز کرده . من که جز آدرس مغازه ، نشانی دیگری نداشتم ، این اتفاق را لطف خدا دانستم . پس از صرف شربت و چای و استراحتی کوتاه ، با ماشین درون شهر رفتیم . امیر به هر خیابانی که می رسید ، ویرانی های ناشی از حمله های موشکی عراق را نشانم می داد و تعریف می کرد . . او می گفت پس از هر خرابی ، مردم دوباره می سازند وگرنه دزفول پس از قریب 150 موشک ، ویرانه شده بود . . درب حیاطشان هم سوراخ سوراخ شده بود . ظهر برای نماز ، به مسجدی نزدیکی منزلشان رفتیم . مسجد نیز مورد اصابت موشک واقع شده بود . بعد از ظهر با موتورسیکلت بیرون آمدیم . ابتدا به روی پل رودخانه ی دز که از دزفول می گذشت رفتیم . زیر پل و کنار رودخانه هم رفتیم . عده ای شنا می کردند . سرعت آب زیاد بود . آب ، کف بر لب به صخره هایی که بسیار دیدنی بودند ، حمله می کرد . چند صد متر پایین دست ، حرکت آب آرام و عمقش بیشتر بود . پیرمردی چهار لاستیک بادشده ی تراکتور را به هم بسته ، و تخته ای روی آن گذاشته بود . او مردم را بر کلکی که ساخته بود ، سوار می کرد و به آن سوی آب می برد . برای این کار ، طنابی در عرض رودخانه کشیده بودند که دو سر آن در خشکی های دو سمت رودخانه بسته شده بود . پیرمرد ، طناب را با دست می گرفت و می کشید و کلک را پیش می برد . عبدالامیر ، طناب را از پیر مرد گرفت و خود ما را به ساحل مقابل برد . من دستم را در آب دز می شستم . ساحل مقابل ، کمری بلند داشت که مردمان قدیم دزفول ، در آن خانه هایی ساخته بودند که به آن « کَت » می گفتند . آن خانه ها گاه به یکدیگر راه داشتند . یک ضلع خانه که رو به آب بود ، باز بود و سه ضلع دیگر از کمر کنده شده بود . در کف خانه ها ، پتو گسترده شده بود . خانه ها اندکی بالاتر از سطح آب ساخته شده بوذند . در قدیم ، مردم در روزهای گرم به آنجا پناه می برده اند ولی امروزه تفریگاهی بود که روزهای جمعه به آن می امدند . بسیار جالب بود . من و امیر به خانه ها سر زدیم و از کمر هم بالا رفتیم . قسمتی از رودخانه و شهر دزفول زیر نظرمان بود . وقتی به ساحل برگشتیم ، بستنی خورده و سوار بر موتور سیکلت شده و به شهر آمدیم . عصر پنج شنبه بود . دزفول سه قبرستان داشت که یکی از آن ها « شهید آباد » بود . سری به شهید آباد زدیم . شهید آباد خود سه بخش جداگانه داشت . شهدای انقلاب ، شهدای موشکی و شهدای جبهه . در بخش شهدای موشکی ، کودکان خردسال بسیار زیاد بود . برادر امیر هم که دو سال بیشتر نداشت ، جزء آن شهدا بود که زیر آوار ناشی از تخریب موشک ، از بین رفته بود . در همان حادثه ، پدرش و یکی از برادرانش را مردم زنده باز زیر آوار ، بیرون آورده بودند . خیلی دلم گرفت . وقتی برمی گشتیم ، اذان مغرب را می گفتند . به زیارت مرقد مطهر محمد بن موسی الکاظم برادر تنی امام رضا (ع) رفتیم که به آن « سبز قبا » می گفتند . می گویند که پس از شهادت ایشان ، امام رضا (ع) سه روز بالای قبرش توقف می کند و بعد می رود . جهت خواندن نماز مغرب و عشا ، به مسجدی رفتیم . پیرمردی به گویش دزفولی ، برای مردم مساله می گفت که من متوجه ی گفتارش نمی شدم . پس از نماز ، به مسجد جامع دزفول رفتیم . مسجد از بناهای تاریخی و باستانی است که در قرن سوم هجری ساخته شده و چندین بار مورد اصابت موشک واقع شده است . ضلع شمالی آن آسیب دیده بود . فراز مسجد ، پرچمی سبز ، مسیر باد را نشان می داد . همه چیز درهم و آشفته بود . فرش ها و موکت ها به هم ریخته و پوشیده از گرد و خاک بود . سری به کتابخانه ی مسجد زدیم . کارهای تبلیغاتی ناتمام ، ریخته بود . بیرون در کتابخانه ، 9 عدد گونی پر از دعای کمیل بود که زیر خاک ها خوابیده بود . از مسئول آن جا اجازه گرفتم تا به زیر زمین نیز سر بزنم . پس از عبور از 27 پله ، به کف زیر زمین رسیدیم . در زیر زمین موکتی پهن بود و چند پتو روی آن گسترده بود . به نظر می رسید که سقف زیر زمین تا کف مسجد ، حدود 5 متر فاصله باشد که پناهگاه مناسبی به نظر می رسید . هوای زیر زمین خنک بود . در گوشه ای از زیر زمین ، 7 کارتن پر از کتاب بود . من یکی از کارتن ها را باز کرده و کتابی برداشتم . دیوان شمس تبریزی بود . ساعت زیر زمین ، بیست و چهل دقیقه را نشان می داد . بیرون آمدیم . شب داماد آقای علیزاده هم آمد و نزدمان بود . او تعریف می کرد که در ابتدای جنگ ، سپاه دزفول ، 3 اسلحه بیشتر نداشت و مردم با چاقو به جبهه می ر فتند . می گفت عراق تهدید می کرد که مردم دزفول بیرون بروید . می خواهم موشک بزنم . موشک چنین و چنان می کند . شکم پاره می کند . چشم بیرون می آورد و ... اما مردم به خیابان ها می ریختند و راهپیمایی می کردند . الحق حماسه بود .
صبح روز جمعه از امیر و خانواده اش خداحافظی کردم و آخرین دورها را با موتور سیکلت ، در خیابان های شهر زدیم ، برای تجدید خاطره ی آن سوی پل ، بستنی خوردیم و من عازم اندیمشک شدم . سفر به دزفول کوله بار مرا سنگین کرد و صفحاتی از کتاب خونین حماسه ی مردم را در مقابلم گشود . با همان لباس خاکی جبهه ، عصر به سوی اهواز حرکت کردم . شب به 35 کیلومتری اهواز و به جایگاهمان رسیدم . غذا گرفتم و در چادر زیر نور چراغ نشستم . هنوز یکی دو لقمه نخورده بودم که یک « بُتُل » آمد . ( نوعی سوسک ) و در اطراف نورچراغ چرخید . هرچه منتظر ماندم ، پایین نیامد . برخاستم و روزنامه ای برداشتم تا او را بیرون اندازم . هنوز به او نرسیده بودم که از بالا سقوط کرد و درست در وسط ظرف غذا افتاد . ابتدا ناراحت شدم . دقایقی بعد ، حالم دگرگون شد . دل درد و سر درد گرفتم . احساس کردم که اگر معده ام پر بود ، حالم خیلی خراب می شد . خدا را شکر کردم و ظرف غذا را برون خالی کردم .
به سوی جبهه
تقدیم به جلیل
صبح زود به برازجان رفتم . هنوز کسی نیامده بود . کم کم بچه ها جلوی بسیج مرکزی جمع شدند و همه چیز آماده شد . ما را به خط کردند . در یک صف منظم پشت سر هم ایستادیم . ما را با چند مینی بوس به بوشهر بردند . عصر دو باره حرکت کردیم . ساعت ها از شب گذشته بود که به شیراز رسیدیم . مقصد ما فسا بود . در فسا ، ما را به پادگان امام حسین (ع) بردند . ساعت حدود 2 بامداد بود . آنجا هم صف گرفتیم . به هر نفر ، دو پتو دادند و به آسایشگاهی هدایت کردند . صبح روز بعد که بیدار شدیم ، نماز صبح را خوانده و دیری نگذشت که در محوطه ی پادگان به خط شدیم . تعدادی از فرماندهان آمدند و در باره ی مقررات پادگان و وظایفی که بر عهده ی ما بود ، صحبت کردند . نماز ظهر و عصر را به امامت حجه الاسلام محمدی خواندیم . قرار شد هر گاه صدای آژیر از بلندگوی پادگان شنیدیم ، با سرعت خود را به محوطه ی پادگان برسانیم . تا غروب چندین بار دویدیم و خود را به محوطه رساندیم . عصر فرمانده ی پادگان در جمع ما حاضر شد و پس از سخنرانی مفصلی ، افراد را به دو گروهان تقسیم کرد . وقتی می خواست برای هر گروهان فرمانده ای از میان بچه ها برگزیند ، پس از چند گزینه ، روی به من کرد و گفت چه مدرکی داری ؟ گفتم فوق دیپلم . گفت دنبالت می گشتم . از آن به بعد ، من به عنوان فرمانده ی گروهان انتخاب شدم . امروز لباس ، کوله پشتی و سایر وسایل را نیز تحویل گرفتم . برنامه ی پادگان به خاطر ماه مبارک رمضان ، اندکی آسان بود . صبح از ساعت چهار و نیم تا نه کلاس داشتیم و تا ساعت چهار و نیم عصر استراحت می کردیم و پس از آن تا ساعت نه و اندی آموزش می دیدم .پنج شنبه 9 خرداد 64 ، شب یکی از نیروها مریض شد . با آمبولانس او را به شهر رساندند . من نیز به عنوان فرمانده ، همراهش بودم . وقتی برگشتیم ، دیر شده بود . آنقدر خسته بودم که سر به بالش نگذاشته ، به خواب رفتم . در خواب خوش بودم که آسایشگاه به تیر بسته شد . از هر طرف شلیک های پیاپی و رگبار و تیر مشقی و صداهای وحشتناک انفجار و فریاد های بدو بدو بلند شو که هیچ آشنایی با آنان نداشتیم . مربیان آموزشی که همگی پاسدار بودند ، بدون اطلاع قبلی ، ما را در وضعیت جبهه قرار داده بودند . آنان می خواستند تا قبل از اعزام ، با فضای جبهه ها آشنا بشویم . با دو ، خود را بیرون رساندم . باید تمام تجهیزات لازم را با خود می بردیم و سریع صف می گرفتیم . حتی کفش ها نیز باید مرتب و بند های آن بسته باشد وگرنه سینه خیز ، کمترین مجازات بود . باز ماندن یک دکمه ی پیراهنش نیز تنبیه داشت . در چنان وضعیتی ، متوجه شدم که کوله پشتی خود را جا گذاشته ام . با سرعتی تمام برگشتم و و آن را برداشته و به صف وارد شدم . جلیل سلیمی از بچه های روستا نیز همراهم بود . با جلیل روی یک تخت دو طبقه می خوابیدیم . بودن یک هم ولایتی ، مایه ی تسکین برای هردوی ما بود . کفش جلیل ، چند شماره از کفش من بزرگتر بود . وقتی در صف ایستاده بودم ، متوجه شدم که کفش او را به پا کرده ام اما در آن شتاب ، نه تنها فرصت بستن بندهایش را پیدا نکرده بودم بلکه آن را لنگه به لنگه نیز پوشیده بودم . از ترس این که مسئولان متوجه شوند ، سعی می کردم پاهایم را به سمت داخل پیچ بدهم تا نوک کفش ها به هم نزدیک شوند . لبه ی شلوارم را هم طوری روی آن قرار داده بودم تا وضعیت بند های بازش خیلی معلوم نباشد . از همه بدتر این که کفش من به اندازه ی پای جلیل نبود به همین خاطر ، نیمی از پایش در کفش و نیم دیگرش بیرون بود . قبل از این که کفش من مورد بررسی قرار بگیرد ، جلیل را از صف بیرون آوردند و آنقدر او را سینه خیز ، پشت خیز و به حالت چرخیدن بردند که نه تنها حال خودش بد شد ، بلکه پوسته ی قسمت جلوی کفش من نیز تا آستانه ی پارگی پیش رفت . بعد از آن بود که شب ها را با کفش می خوابیدیم . دوروز بعد هم خبر رسید که چند نفر از نیروهایمان از گروهان فرار کرده اند .
از دفتر خاطرات :
این روزها هوای طلحه بارانی است . درختان خیس و زمین نمناک و آسمان دلخواه . اما این وضعیت همیشه شادی آفرین نیست .
بسیاری از راه های ارتباطی طلحه ، با وجود زیبایی ، صعب العبور ، خطرناک و لیز است . راه هایی که از کوهستان می گذرد . از فراز سنگ ها و کنار دره ها .
شب خبر آوردند که یک نفر از راه باریک کوهستانی ، لغزیده و به دره سقوط کرده . این خبر با صدای بلند اعلام شد . زن و مرد حرکت کردند . من نیز بیرون شتافتم . بیرون از طلحه . همراه با مردمی که شتابناک به سوی کوه می رفتند . چراغ های فانوس ، سرتاسر تپه ها و دامنه ها را مشبک کرده بود . مردان راه بلد به جستجو پرداختند . همه نگران بودیم . ساعت یک بامداد بود که پیدایش کردند . اسماعیل کارگر . با دوستش شب هنگام عازم طلحه بود ولی ..... . دوستش مردم را با خبر کرده بود . او را لباس گرمی پوشاندند و بر قاطری سوار کردند . در شب ، روی قاطر خمیده به نظر می رسید . در حالی که سخت از او مراقبت می شد ، به روستا آمد . خوشبختانه به خیر گذشت .
مرحله ی اول دوره ی آموزش نظامی در فسا به اتمام رسید . برای مدتی کوتاه به خانه آمدم . خوبی دانش آموزانم در طلحه که هرگز نمی توانم آنان را فراموش کنم باعث شد که به آنجا بروم و با آنان دیدار کنم . بسیاری از بچه های طلحه ، فصل تابستان را همراه با خانواده ، در باغ ها و مزارع خود و بیرون از روستا سپری می کنند . یدالله خلیقی با موتور سیکلت ، مرا به باغشان برد . انگور . ابتدای رسیدن خوشه ها بود . میان انگورها قدم می زدیم . کنار درخت انگوری ایستاد و خندید . گفت اینجا خوشه ی انگوری است . هر چه نگاه کردم ، چیزی ندیدم . از من خواست تا برگ ها را کنار بزنم . کنار که زدم ، خوشه ی انگوری شاداب نشسته بود . از خوشه های دیگر رسیده تر و بزرگتر . گفت این را برای تو نگهداری کرده بودم . تمام خستگی از تنم بیرون رفت . از صداقت آن نوجوان ، به صفای مردم طلحه بیشتر ایمان آوردم . روز بعد به بوشهر رفتم . غروب بود . کنار دریا ، دنیا زیبا و رویایی بود . ذرّات طلایی به سمت ساحل می آمدند و من غرق در آن همه زیبایی ، به خوشه ی انگوری می اندیشیدم که خوشه ای از محبت بود .