ادبیات و فرهنگ
یار می آمد و می دیدم و جانم می سوخت
آتشی در جگرم بود و نهانم می سوخت
نامِ زیبای زلالش به لبم جاری بود
از تبِ عشق ، سراپای دهانم می سوخت
مثلِ برگِ کپری در نفسِ تابستان
موجِ توفانِ بلاخیز ، توانم می سوخت
در عطشناکیِ سوزانِ بیابانِ جنوب
همرهِ له لهِ گنجشک ، زبانم می سوخت
یار می رفت و نمی دید که با رفتن او
خرمنِ شعله ور نام و نشانم می سوخت
1390