ادبیات و فرهنگ
مادرم همیشه قلیان می کشید . از صبح تا تا صبحی دیگر . برای او شاید قلیان از غذا مهم تر بود . وقتی که به برازجان آمد ، بیش از هر چیز به فکر قلیانش بود . یک شب که به دیدنش رفتم ، متوجه شدم که تنباکو نداشته و از طرفی در محله ی علی آباد کسی را هم نمی شناخته و رفتن به بازار و خرید تنباکو نیز برایش میسر نبوده و مهم تر این که میل شدید به قلیان نیز در وی پیدا شده لذا مقداری علف خشک پیدا کرده و به جای تنباکو روی سر قلیان نهاده و کشیده . این کار برای من تا حدی عجیب بود تا این که امروز کمال گفت چای تمام شده و فلاسک را با چای نپتون پر کرده . من نیز که سعی می کنم حتی الامکان از این گونه چای استفاده نکنم ، تا ساعت 11 چای نخوردم اما عادت روزهای گذشته باعث شد تا سر درد به سراغم بیاید و شدیدا هوس چای کنم . فکرم که به جایی نرسید ، به باغچه ی مقابل اتاق محل کارم رفته و قدری گل و برگ ریحان وحشی ( اسپرغم ) چیدم و در فلاسک ریختم و دم کردم . وقتی مشغول نوشیدن اولین استکان شدم ، به یادم مادرم افتادم . حالا که دومین استکان را آماده کرده ام ، کاملا سر حالم . نمی دانم از برکت ریحان است یا به یاد آوردن مادری که از ریحان ها خوش بو تر بود .