ادبیات و فرهنگ
به نام ِ خداوندِ بی عیب و پــاک
نگهدار ِ بیدار ِ این آب و خــاک
خدایی که در سینه شور آفریـــد
کــُهِ « گیسکان » را چوطورآفریــــد
اگرطور شد نور ِ ذاتِ عــــــلیم
که زد آتش ِ عاشقـــی برکــــلیم
ولی « گیسکان » را چنان برفروخت
که از خشم بیگانگان را بسوخت
شنیدم ز گفتار ِ فرزانگان
ز کلکِ گهر بار ِ پـُرمایگان
که جنگِ چغادک چوپایان گرفت
زنوآتش ِ فـتـنه ها جان گرفت
غضنفر همه خشم و اندوه شد
ز شهر برازجان سوی کوه شد
گــُزین مردِ جنگی کیومرث وار
چو ببرآشیان کرد بر کوهسار
واز آن سوی ، نا پاک اهریمنان
شبانگاه رفتند تا« گیسکان »
که بندند دستِ غضنفر به بند
فرود آورندش ز کوهِ بلند
بگیرند آن فار ِس ِ عشق و جنگ
مگر فارس آسان تر آید به چنگ
به چندین ستون رَه گرفتند پیش
به همراهی ِ رهنمایان خویش
سر ِ فتنه ها انگلیس ِ پلید
به نیرنگ در کوه لشکر کشید
به پوتین فشردند بس خاک را
نجس کرده این صفحه ی پاک را
زده پوزه بر بستر ِ پاکِ کوه
چو روبَه شبانگه گروها گروه
خزیدند چون دیو در سایه سار
ببین تا " چه بازی کند روزگار "
چو خورشید بر« لرده » برزد علـَم
به صد رنگ زد قله ها را قلم
گروهی ز مردان ِ « لرده » نشین
به تعداد ، اندک به جرأت گــُزین
همه تن چو خارا همه مُشت ، سنگ
همه پنجه و دست یار ِ تفنگ
قضا را قرین با غم و درد و آه
نشسته پر اندوه بر جایگاه
به یکبارگی تیر باران شدند
نشان ازدم ِنابکاران شدند
چو شد آتش ِ میجری ها بلند
بر آتش جهیدند همچون سپند
به سینه فشردند قنداق ها
نشاندند بر سینه ها داغ ها
سر ِ رَه گرفتند بر ناکسان
فکندند آتش به جمع ِ خَسان
زهر لول آتش زبانه گرفت
دل ِ اجنبی را نشانه گرفت
چنان بانگ و فریاد انبوه شد
کزآن لرزه بر پیکر ِ کوه شد
چنان خیمه زد بر هوا خاک و دود
که رنگ از رخ ِ روشنایی ربود
ز گــُلشعله ی سرخ بر لول ِ داغ
دل ِ روز شد « گیسکان » چلچراغ
شبانگاه انجم چو لشکر کشید
به جولان مهِ تازه خنجر کشید
چو بهرام ِ خون ریز رخشنده شد
تن ِ شب پر از سُربِ سوزنده شده
تجاوز گران سر فرو برده زیر
نه راه گریز و نه راه گزیر
پس ِ پشتِ هر سنگ و هر جان پناه
همه بادِ سرد و همه دودِ آه
چو خفاش ، پیچان در آن تیرگی
خجل مانده از وعده ی چیرگی
پشیمان سراسر ز کردار ِ خویش
پریشان همه مانده در کار ِ خویش
وزاین سوی هشیار ، شیران ِ نر
مبادا برد روبهی جان به در
چو خورشید زد نیزه بر کوهسار
زنو درّه وکوه شد نوبهار
زنو آتش ِ جنگ بالا گرفت
زنو رودِ خون راهِ دریا گرفت
سه شیر اوژن ِ جنگی و مردِ کوه
سر ِ رَه گرفتند بر آن گروه
زچخماق ، باروت شد شعله ور
زحاجی و فرهاد بر شد شرر
چو بر خاست خشم از گلوی تفنگ
به جوش آمد از کوه ، دریای جنگ
زن ِ « لرده » مردانه قامت کشید
بر آن صفحه نقش ِ قیامت کشید
تو گویی که بر اسب ، گــُردافرید
به پیش ِ سپاه اندر آمد پدید
همه کِل زنان همچو شیران ِ نر
چپر پیچ چادر به دور ِ کمر
رده بسته دور ِ کمرها فشنگ
فشرده به کف قبضه های تفنگ
به لب ها فرو برده دندان ِ خشم
گره کرده ابرو به بالای چشم
سراپای یکباره آتش شدند
بر آن خیل ِ انبوه سرکش شدند
پس ِ پشت ِ هر صخره شیران ِ جنگ
ربودند از روی خورشید رنگ
ز پژواکِ فریاد و غوغای تیر
گسسته زهم زهره ی ببر و شیر
کـِل و شیون و نال نال ِ فلیس
زده لرزه بر گــُرده ی انگلیس
چنان از جسد ها زمین رنگ شد
که ره بر زمین و زمان تنگ شد
چنان گشت بر دشمنان روزگار
که شد روز در چشمشان شام ِ تار
چنان لشکر ِ اهرمن شد تباه
که شد کوه چون روی هندو سیاه
ز اجسادِ گندیده ی دشمنان
کـُهِ « لرده » شد گور ِ اهریمنان
شجاعت فزون تر ز اندازه شد
زنو نام ِ ایران پـُر آوازه شد
بیا تا دگر بار پیمان کنیم
سر و جان به قربان ِ ایران کنیم
بر این دشت و این خاک ، پا گرنهیم
ببوسیم و بر دیده و سر نهیم
که ایران زمین پاک و جاوید باد
درخشان چو تابنده خورشید باد