ادبیات و فرهنگ
او در زمانه ی پرنیرنگ سر بدار شدن را ، از زندگی با خفت و خواری و ننگ ترجیح می دهد :
القصه در این زمانه ی پر نیرنگ
یک کشته به نام به که صد زنده به ننگ
او گذشت ایام را متذکر می شود و اینکه چون عمر گذشت ، به دست آوردنش محال است تا جایی که وصال دوست نیز جبران گذشت عمر را نمی کند :
تا در طلب دوست همی بشتابم
عمرم به کران رسید و من در خوابم
گیرم که وصال دوست در خواهم یافت
این عمر گذشته را کجا در یابم
فرخی ، زبانی ساده ، بی پیرایه و بی تکلف دارد . گر چه برای ساختمان شعرش ، سنگ الفاظ و قوافی را به دوش می کشد ، اما عرق نمی ریزد . او از هر سنگی که به دستش می رسد ، استفاده می کند اما استفاده ای استادانه به گونه ای که ما را در مقابل بنیادی زیبا و استوار قرار می دهد . در واقعشعر در او می جوشد و سر ریز می کند . با این وجود ، در معماری شعر او ، گهگاه با پاره سنگ های فرسوده نیز برخورد می کنیم . که شاید این نیز چون ابزار موجود زمان فرخی بوده ، ایرادی بر آن وارد نباشد .
بگذاراد و به روی تو میاراد هگرز
زلتی را که نکردی تو بدان استغفار
در دیوان فرخی ، اگر چه با مفاهیم ظاهرا تکراری روبرو می شویم ، اما این تکرار ، تکرار آفتاب است و خستگی آور نیست .
در قصیده ی جشن سده ، در یک بیت از کلمات : گوهر پاش و گوهر بار ، گوهر گون و گوهر بر ، استفاده می کند که علاوه بر تکرار کلمات ، مفهومی تکراری دارد ولی زیبایی تا بدانجاست که تکرار به نظر نمی آید :
گاه گوهر پاش گردد گاه گوهر گون شود
گاه گوهر بار گردد گاه گوهر بر شود
و یا دو بیت زیر :
ستاره کجا دارد از سنبل آذین
صنوبر کجا دارد از لاله افسر ؟
ستاره چو من گل فشانده است بر رخ ؟
صنوبر چو من مه نهاده است بر سر ؟
در دیوان این شاعر بزرگ ، به کرات یه متمم با دو حرف اضافه آمده است که این خود نیز از خصوصیات سبک خراسانی است :
به رخ بر همی جوشد آن زلف و نشگِفت
ازیرا که عنبر بجوشد بر آذر
بگفت این و بگذشت واندر گذشتن
همی گفت نرمک به زیر لب اندر
در بسیاری از ابیات ، ضمیر شخصی او به جای « آن » به کار گرفته شده است :
من بیابانی به پیش اندر گرفته کاندر او
از نهیب دیو دل خوناب گشتی هر زمان
مبالغه از جمله هنرهایی است که در کار همه ی شاعران به گونه ای دیده می شود و فرخی نیز ابیات فراوانی دارد که مفهوم آن ها ، مبالغه آمیز است :
چگونه کوهی چونانکه از بلندی آن
ستارگان را گویی فرود اوست مقر ...
بزرگ شهری و در شهر کاخ های بزرگ
رسیده کنگره ی کاخ ها به دو پیکر
از خلال ابیات وی این نکته نیز به دست می آید که شاعر از اطلاعات دینی و قرآنی بهره مند بوده است . در جایی اشاره به آیه ای در باره ی ذوالقرنین می گوید :
وگر تو گویی در شانش آیت است رواست
نیم من این را منکِر که باشد آن منکَر ...
بساخت از پی پس ماندگان و گم شدگان
میان بادیه ها حوض های چون کوثر
منات و لات و عزی در مکه سه بت بودند
ز دستبرد بت آرای آن زمان آذر ....
یا
هیبت مجلس تو هیبت حشر است مگر
که بود مرد و زن و نیک و بد آنجا یکسان
یا ابیات :
ز خوبی آیه الکرسی سه ره بر تن به تن خواند
ره آموزِ تو اندر کارها روح الامین بادا
ز عدل تو جهان همواره چون خلد برین بادا
و ابیات و مصراع های دیگر . ابیات فراوانی نیز در دیوان فرخی وجود دارد که در زمینه های تاریخی و جغرافیایی حائز اهمیت است خاصه آن که هزار سال پیش از این ، از آن ها سخن به میان آمده است . در وصف محمود غزنوی می گوید :
بلی سکندر سر تا سر جهان را گشت
سفر گزید و بیابان برید و کوه و کمر
بکشت مردم بتخانه ها بکند و بسوخت
چنانکه بتکده ی دارنی و تاینسر
دو زان پیمبر بشکست هر دو را آن روز
فکنده بود ستان پیش کعبه پای سپر
ز بت پرستان چندان بکشت و چندان بست
که کشته بود و گرفته ز خانیان به کتر ...
منظر عالی شه بنمود از بالای دژ
کاخ سلطانی پدیدار آمد از دشت لگان ....
علاوه بر نمونه های اینچنینی که در دیوان شاعر کم نیست ، ابیات فراوانی نیز در آن هست که نشان می دهد که شاعر با تاریخ کهن این بوم و بر نیز آشناست :
چو کوه البرز آن کوه کاندرو سیمرغ
گرفت مسکن و با زال شد سخن گستر
میان بتکده استاده و سلیح به چنگ
چو روز جنگ میان مصاف ، رستم زر
فرخی بسیاری از قصاید مدحی را به زیور شریطه آراسته تا جایی که شریطه را می توان از ویژگی های شعر او شمرد :
جاودان شاد زیادی و به تو شاد زیاد
مَلَک عالم ، شاهنشه گیتی ، سلطان
تا همی خاک بپاید تو در این مُلک بپای
تا همی چرخ بماند تو در این خانه بمان
هر که زین آمدن تو چو رهی شاد نشد
مرهاد از غم ، تا جانش بر آید ز دهان ...
تا گه خزان زرد بود گه بهار سبز
آن زر کند ز برگ رزان ، وین ز گل حریر
همواره سبز باد سر او و سرخ روی
روی مخالفان بداندیش چون زریر ....
برخیاز ابیات دیوان فرخی ، حکم ضرب المثل پیدا کرده اند که نشان از توجه مردم به آن اشعار است :
سخن راست توان دانست از لفظ دروغ
باد نوروزی پیدا بود از باد خزان
هر بزرگی که به به فضل و به هنر گشت بزرگ
نشود خرد به بد گفتن بهمان و فلان
شیر هم شیر بود گر چه به زنجیر بود
نبرد بند و قلاده شرف شیر ژیان
باز هم باز بود ور چه که او بسته بود
شرف بازی از باز فکندن نتوان
و سخن پایانی این که جای پای فرخی را در دیوان بسیاری از شاعران نامی ، می توان تشخیص داد که این هم بیانگر آن است که بسیاری از شاعران بعد از او ، به نحوی به دیوانش نظر داشته اند :
فرخی :
مرا با صنوبر همانند کردی به قد و به رخ با ستاره برابر
چه مانَد به رخسار خوبم ستاره چه ماند به قد بلندم صنوبر
فایز دشتستانی :
سحر پرسیدم از گیسوی دلبر که تو خوشبوتری یا مشک عنبر
بگفتا فایزا می رنجم از تو مرا با مشک می سازی برابر
فرخی :
گفتم نشان تو ز که پرسم نشان بده گفتآفتاب را بتوان یافت بی نشان
مولوی :
آفتاب آمد دلیل آفتاب گر دلیلت باید از وی رو متاب
حافظ :
با هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد
فرخی :
گر چه از چشم جدا بودی ، دیدار تو بود همچو کردار تو آراسته پیش دل و جان
فایز :
به ظاهر گر چه از چشمم تو دوری ولی با دل تو دایم در حضوری
فرخی :
من شنیدم که به ایام جوان پیر شود نشنیدم که به یک هفته شود پیر جوان
حافظ :
گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم گیر تا سحر گه ز کنار تو جوان برخیزم
فرخی :
من نگویم که می سرخ حلال است و مباح گر بود ور نه ، من این لفظ نیارم به زبان
حافظ :
ساقیا سایه ی ابر است و بهار و لب جوی من نگویم چه کن از اهل دلی خود تو بگوی
فرخی :
خیز تا بر گل نو کوزککی باده خوریم پیش تا از گل ما کوزه کند دست زمان
خیام :
یک کوزه شراب تا به هم نوش کنیم زان پیش که کوزه ها کنند از گل ما
حافظ :
روزی که چرخ از گل ما کوزه ها کند زنهار کاسه ی سر ما پر شراب کن
فرخی :
دل پیش من نهادی و بفریفتی مرا آگه نبوده ام که همی دانه افکنی
حافظ :
زلف او دام است و خالش دانه ی آن دام و من بر امید دانه ای افتاده ام در دام دوست
فرخی :
گهی لاله را سایه سازد ز سنبل گهی ماه را درع پوشد ز عنبر
حافظ :
گلبرگ را ز سنبل مشکین نقاب کن یعنی که رخ بپوش و جهانی خراب کن
بنار آب شیرین - 1370