ادبیات و فرهنگ
حاشیه ی خیابان می ایستی . نگاه می کنی . او را می شناسی . می چرخی رو به رویش قرار می گیری . شاید نتوانسته ای با همه دمساز شوی . شاید نخواسته ای . اما هر گاه در گزینش هایت ، سخت گیری هم کرده باشی ، او را همراه داشته ای .
بدون معطلی دو برگ می زنی . درنگ می کنی . اسم ها را از نظر می گذرانی . بعد به ابتدا بر می گردی . تیتر ها را می بینی . گاه حرکتت کند می شود . به آخر که رسیدی ، جایی می جویی . شاید گوشه ی اتاقکی که نامش را کتابخانه گذاشته ای . در کوچه ای بن بست و خاکی . و هوای تازه را تنفس می کنی .
آیینه ای در دست داری . در شکل های گوناگون ظاهر می شوی . حرف های نگفته ات را می خوانی و احساس یگانگی غریبی می کنی .
در کنار تجربه ها ، میدان را برای جوانان فراخ می یابی . دیدگاه ها و جسارت ها ، امیدوارت می کند .
***
کجا ایستاده ای ؟
و جشن تولد عزیزی را از دل شاد باش می گویی و نثار سلامتی اش شاخه ی دعایی بر لب که آنقدر شمع بکاری تا زمین روشن شود .
برازجان – دوم آذر 1382