ادبیات و فرهنگ
به پیچ که رسید ، بوق ممتدی زد و با سرعت پیچید داخل کوچه . پیرزنی هراسان خود را کنار کشید . پرگاز جلو رفت . پشت سرش گرد و خاک بلند شده بود . جلوی خانه ای ترمز کرد . پیاده شد . هر روز کارش همین شده بود که بیاید و زوزه کشان کوچه ها را طی کند با بار شن که حمل می کرد تا بچه ها از مقابلش کنار بروند و وقتی می گذشت ، دنبالش کنند .
زن آنچنان سریع درون حیاط پیچید که فقط بال دامنش سرکی به کوچه کشید و برگشت . و بعد صدای مرد بلند شد که بیا ناهار آماده است .
عبدی وارد شد و نشست . مگس ها دوره اش کرده بودند و از بی آزاری اش سوء استفاده می کردند . روی ماست بودند . روی نان حتی روی کاکل شوری که در تویزه پخش بود . زن باز هم سرِ کاته را باز کرد و خون در دل مرد ریخت .
ـ نبرش . نبرش تا از بین بره
ـ با چه ببرمش ؟ گاوم را بفروشم ؟ !!!!
در کوچه باز صدای گاز دادن می آمد . عبدی کوچه ها را دور زده بود . مقابل خانه رسید . پدرش می خواست گاوش را بفروشد و برای او نوبتی بگیرد .
عبدی از چوب پیاده شد .
بنار آب شیرین . چهارم اسفند 1387