ادبیات و فرهنگ
دبستانی که بودم ، برادرم از کویت رادیویی کوچک برایم فرستاد که عصر ها با آن پخش مستقیم بازی های فوتبال را گوش می دادم . تا آن زمان نه عکسی از بازیکنی دیده بودم و نه تلویزیونی بود که فوتبالی ببینم . تا این که در سال 53 برای ادامه ی تحصیل به برازجان آمدم و در مدرسه ی راهنمایی پرویزی نام نویسی کردم . آن روزها هر وقت فرصتی دست می داد ، تا چهار راه و فلکه می رفتم و از آنجا که با نام فوتبالیست ها آشنا بودم ، با دیدن عکس هایشان که در حاشیه ی خیابان برای فروش پهن کرده بودند ، دلم می تپید و هر بار چند پوستر رنگی با خود می آوردم . دیری نگذشت که یک ضلع خانه ی خشتی ما در بنار آب شیرین با عکس هایی که با خرما به دیوار چسبانده بودم ، آبی شد . آن روزها باور نمی کردم که نام هایی مانند منصور پورحیدری ، رضا عادلخانی ، علی جباری ، ناصر حجازی ، غلامحسین مظلومی و ..... نام هایی واقعی باشند . با این وجود ، نه تنها همه ی آنانی که در چند ردیف نشسته بودند و یا تنهایی عکس گرفته بودند را با نام می شناختم ، بلکه شب ها تا دیرگاه با آنان سخن می گفتم ، همراهشان فوتبال بازی می کردم و برای تاج گل می زدم . آن روزها آرزوی بزرگ من این بود که روزی آن بزرگان را ببینم اما رویاهای من به دلیل محرومیت های همه جانبه ، همیشه دیر به واقعیت می پیوست . بعد ها که پایم به استادیوم های چند شهر باز شد ، هیچگاه از دیدن دورادور بازیکنی سیر نشدم و بعد تر ها نیز هیچگاه موی سپید نتوانست مانع از بروز شادی های کودکانه ی درونم بشود تا جایی که هر زمان مجال یافتم و میسر شد ، با جوانان قاطی شدم و نزدشان رفتم و رفتم در هتل جهانگردی بوشهر تا کنار منصور پورحیدری بایستم ، با او حرف بزنم و به چهره اش نگاه کنم تا مرا به کودکی هایم برگرداند . روانش شاد