ادبیات و فرهنگ
نه اینکه انگار دیروز بود . دیروز بود . کنار آب های زلال باران ِ مانده در چاله های حاشیه ی راه منتظر می ماندی تا هم کلاسی ات بیاید و یک باره کلوخی به آب بزنی و بخندی و بگریزی و او خیس از پشنگه ، در صدد تلافی به دنبال تو بیفتد یا با دوچرخه 26 سبزِ سیر از « باغ کل غلوم » بگذری و سنگ « بردزرد » به حالت غبطه بخورد که او آن همه راه را آمده بود غلتان تا به « شیخ منصیر » بپیوندد و هنگامی که شنیده بود آقا بالا رفته ، همان جا مانده بود سر راه تا هر روز ببیند چطور با جیب خالی و چند کتاب از کنارش می گذری تا به صف برسی و ظهر هم با بچه ها به « باغ موری » بروی یا « باغ کل قاسم » یا ... و زیر سایه ی نخلی که بعد ها در شعرهایت باغی می شود ، نان و تخم مرغی بخوری که مادرت صبح زود آن را در دستمالی پیچانده با روغنی که چند لایه نان را نرم کرده و بعد برگردی رکاب زنان و در دلوهای صمیمی و مهربانی که آب های عمق چاه قلعه را بیرون می آورند ، مِر بگذاری و در سایه ی دو درخت سایه گستر قلعه توقف کنی و بعد بروی با جمشید و حسینقلی در زمین فوتبال کنار مدرسه با توپی که از لاستیم تیوپ دوچرخه درست کرده ای بازی کنی . آری دیروز بود . خودِ دیروز .
حالا ساختمان هم نو شده و مجبور نیستی در ساختمام بانک در منزل رضا بهروزی به آواز قاه قاه « دشتی » و آهنگ قلیانش گوش بدهی و یا به خاطر سخت گیری های « کماهی » شعر مردم را خراب کنی که :
ز کوشش به هر چیز خواهی رسید به نمرات خوب کماهی رسید
حالا ساختمان نوشده و می توانی روی پشت بام امتحان انشا بدهی تا « آخوند زاده » میان چند ریدف بچه های معصوم قدم بزند . می توانی نهال های اطراف مدرسه را با دیگران بکاری تا درختان فردا شوند . می توانی به شعر « سعادتمند » گوش بدهی که :
هوا سرد بود مانند سکیمو روانه می شدیم بهر دو لیمو
روزهای بارانی می توانی دوچرخه ات را در سبخ زار های اطراف « باغ ملا بارونی » رها کنی و عصر که برمی گردی آن را برداری و ببری یا پیاده به درّه های « جا رو » بروی ، کلی بازی کنی ، همان جا ناهار بخوری ، عصر هم با بچه های روستا برگردی که مثلا مدرسه بوده ای . حالا فردا « پاپری » هم اگر کف دستت را با چوب سرخ کرد ، به کلاس بروی ، همه چیز یادت می رود وقتی می بینی « علی » مگس های ته کلاس را یکی یکی می گیرد ، با نخ های نازکی پایشان را می بندد و رهایشان می کند تا به قول خودش روی صورت معلم بنشیند . یا وقتی « خدا کرم » برای بچه ی آقای حسینی لی لی لی میخواند تا کلاس بزند زیر خنده و خنده های انفجاری حسین علی پور به آسمان برسد و کلاس همیشه شاد بماند و حسن قدرت فرصتی پیدا کند برای عرض اندامی و بازویی نشان بدهد و بهروز پاکیان هم که انگلیسیرا بیشتر از ما بلد است ، تلفظ صحیح سینما را بگوید و تو فرصت خوبی پیدا کنی تا خودت را نشان بدهی در مسابقات فوتبال کلاسی و آنقدر تعریف خودت را بدهی و به احمد نیکزاد التماس بکنی تا تو را به عنوان دروازه بان تیمش انتخاب بکند و روی تو حساب بکند و تو در دروازه بایستی و از قضا بارانی آذرنگ پا به توپ بیاید و قبل از گل زدن ، خودت را هم دریبل بزند و خیلی چیزهای دیگر . راستی بخش عمده ای از دیروز در مدرسه ریخته . ای کاش کسی بیاید و جمعشان بکند . وقتی وارد کلاس سوم می شوی ، در ردیف راست خودت ، آخرین نیمکت را نگاه کن . درست چسبیده به دیوار . امروز کجا افتاده یا چه می کند ؟ نمی دانم . اما می دانم در دلش یک دنیا خاطره انباشته شده . اگه یه روز پیدا بشه و زبون باز کنه ، حتما می گه که هنوز خنده های شیرین خداکرم چتر زرنگاری از یادش نرفته .
برازجان . بهمن 87