ادبیات و فرهنگ
شنبه 19 آبان 69
قرار بود تا صفحه ی 50 را تدریس کند . هنگامی که اعلام کرد تا صفحه ی 70 را تدریس می کند ، من گفتم ای کاش کلاس هایمان با شما مدت بیشتری طول می کشید . قیافه اش جوان بود . بسیار جوان تر از عکس هایی که در مجلات از او دیده بودم . خیلی دوستش داشتم . اظهار محبت به او را بارها و بارها تکرار کردم . گفتم که همه ی افراد خانواده ی من شما را می شناسند . سال هاست که می شناسمش . در لابلای آثارش و هنگامی که جای خالی سلوچ و بعد هم کلیدر به دستم رسید . با خود می گفتم او یک دهاتی است . مثل خودم . او دهاتی ها را خوب می شناسد ....
مدتی مبهوت ماندم . در خیال با خود گفتگو می کردم . با خود می گفتم ای کاش در بزرگداشت اخوان می رفتم تا او را زیارت کنم . والان غمی بزرگ بر دلم سایه افکنده است . غمی که پس از بیدار شدن از خواب به سراغم آمد .. .