ادبیات و فرهنگ
مرحله ی اول دوره ی آموزش نظامی در فسا به اتمام رسید . برای مدتی کوتاه به خانه آمدم . خوبی دانش آموزانم در طلحه که هرگز نمی توانم آنان را فراموش کنم باعث شد که به آنجا بروم و با آنان دیدار کنم . بسیاری از بچه های طلحه ، فصل تابستان را همراه با خانواده ، در باغ ها و مزارع خود و بیرون از روستا سپری می کنند . یدالله خلیقی با موتور سیکلت ، مرا به باغشان برد . انگور . ابتدای رسیدن خوشه ها بود . میان انگورها قدم می زدیم . کنار درخت انگوری ایستاد و خندید . گفت اینجا خوشه ی انگوری است . هر چه نگاه کردم ، چیزی ندیدم . از من خواست تا برگ ها را کنار بزنم . کنار که زدم ، خوشه ی انگوری شاداب نشسته بود . از خوشه های دیگر رسیده تر و بزرگتر . گفت این را برای تو نگهداری کرده بودم . تمام خستگی از تنم بیرون رفت . از صداقت آن نوجوان ، به صفای مردم طلحه بیشتر ایمان آوردم . روز بعد به بوشهر رفتم . غروب بود . کنار دریا ، دنیا زیبا و رویایی بود . ذرّات طلایی به سمت ساحل می آمدند و من غرق در آن همه زیبایی ، به خوشه ی انگوری می اندیشیدم که خوشه ای از محبت بود .