ادبیات و فرهنگ
سرتاسر آسمان را ابر پوشانده بود . باران یکریز می بارید . ظهر بود که از مدرسه به خانه برگشتیم . اسفندیار محمودی ، ابراهیم سلیمی فرد و مصطفی فرخی آمدند . با موتورسیکلت حرکت کردیم . ناهار در چادر عشایر دعوت بودیم . یکی از بستگان آقای فرخی که عشایر بود ، عروسی داشت . در بین راه ، تعدادی از همکاران نیز به ما ملحق شدند . کاملا خیس شده بودیم . هوای بارانی دامنه های کوهستان های شرق طلحه ، صفا بخش بود . رسیدیم . موتورها را جک زدیم و چتر ها را باز کردیم . ساعت از 12 گذشته بود . به سوی چادری راهنمایی شدیم . از زیر لبه های چادر ، باد می آمد . ابتدا برایمان ناشتایی آوردند . هنگامی که داشتیم ناهار می خوردیم ، سه نفر بالای سرمان ایستاده بودند . دونفر برای آب دادن و یک نفر برای شستن دست هایمان . عروس را آوردند با مراسم زیبایی که تا کنون ندیده بودم . داماد که در گوشه ای قدم می زد و کاری عروس نداشت ، با تفنگ به سوی کلّه قندی که روی سه پایه ای چوبی گذاشته شده بود ، تیراندازی کرد . ساعت 4 بعد از ظهر بود که با تبریک مجدد ، در حالی که باران به سر و رویمان می بارید ، به طلحه برگشتیم .