ادبیات و فرهنگ
صبحی خوش و بهاری را آغاز کردم . هوا بارانی بود . به مراسم صبحگاهی رفتم . در مرکز تربیت معلم آبباریک شیراز ، گهگاه به مناسبت هایی شعر خوانده ام . امروز نیز قرار بود که شعری بخوانم . شعر که خواندم ، ماندم تا مراسم به پایان رسید . به کلاس نرفتم . از مرکز بیرون آمدم و تنها به سوی شهر زرقان رفتم . زرقان نزدیک ترین شهر به آب باریک است . چند روزی است که احساس کسالت می کنم . می خواستم آزمایشی بکنم . از بیمارستان زرقان که بیرون آمدم ، دلم هوای بیسکویت قنادی کرد . داشتم دنبال قنادی می گشتم که دیدم شخصی از وسط جمعیت با شتاب می گذرد و با دو دست خود ، سینی بزرگی پر از بیسکویت قنادی دارد . فرصت مناسبی بود . دنبالش روان شدم شاید به کافه ی قنادی برسم . در کوچه ای پیچید . من نیز پیچیدم و از تعقیبش دست برنداشتم . وارد مسجدی شد . به دنبالش رفتم . جمعیتی انبوه در صفوف منظمی نشسته بودند . به مناسبت تولد امام حسین (ع) و روز پاسدار ، جشنی برپا بود . کسی که بیسکویت ها را در دست داشت ، از ابتدای ردیف ، پذیرایی را آغاز کرده بود . در جایی خالی و در مسیر او نشستم . پس از خوردن بیسکویت ، نزد مسئول جلسه رفته و خودم را دانشجوی تربیت معلم آب باریک معرفی کرده و برای شعر خوانی وقت گرفتم . شعری که صبح در مرکز تربیت معلم خوانده بودم ، در جیبم بود . شعر را که خواندم ، بیرون آمدم . باران هنوز نم نم می بارید .