ادبیات و فرهنگ
سال 1356به مدرسه ی بوعلی زیارت می رفتم. بعضی ازروزهای سال، مراسم صبحگاهی درسایه ی پشت کلاس هابرگزارمی شدوما، درردیفی طولانی ازشرق تاغرب کنار پنجره هاصف می کشیدیم . روزشنبه بود .آقای حسینی داشت وضعیت بهداشت بچه ها رابررسی می کرد. ما دستهایمان رابه صورت کشیده جلوآورده بودیم تاناخن هایمان دیده شود. هرکس کوچکترین موردی هم داشت مجازات می شدوچوبی به پشت دستانش فرودمی آمد. من درصف بیش ازهمه نگران بودم. روزقبل که جمعه بودتاغروب شاخک نهاده بودم تابلبل بگیرم وبا ده ناخن بلندکه زیرشان سیاه شده بود، منتظرآقای حسینی بودم وازترس دردل دعامی خوانم . بالاخره آقای حسینی رسید.وقتی وضعیت وحشتناک دستان مرادیدمتعجب وعصبانی، قبل ازهرگونه تنبیهی فریادزد: توباچی تلیت می خوری؟ اومی دانست که مابادست تلیت(ترید) می خوریم ومنتظرجواب بودامامن که متوجه ی منظوراونبودم ؛ گفتم : باپیاز . آقای حسینی باشنیدن جواب من خنده ی بلندی کردوازمن گذشت .