ادبیات و فرهنگ
صبح یکی از روز های گرم تابستان بود. خود را برای رفتن به رودخانه برای شستن لباس و چیدن هندوانه در چَم(زمین اطراف رودخانه) آماده می کردم. درب حیاط را کوبیدند. در را بازکردیم مهمانان ناخوانده بودند. آنها را به درون خانه راهنمایی کردیم. همسرم به استقبال آنها آمدو آنها را به درون خانه ای به نام مجلسی(پذیرایی امروزه) هدایت کرد. مهمانان ، مقداری گوشت تازه به عنوان هدیه برایمان آورده بودند. ما نیز آن روز ناهارمان «تَلیت ماست» بود. ما در این فکر بودیم که با خیال راحت به رودخانه برویم، لباس ها را بشوییم،حمام کنیم و در پایان به مزرعه هندوانه(لاله) که در چَم قرار داشت برویم و هندوانه های رسیده را مَج کنیم(تخمه ی آنها را بگیریم) و در پایان مقداری «کاکل» در چَم برای همراه با تلیت ماستمان بیاوریم ولی با آمدن مهمان ها همه ی برنامه به هم ریخت. من ماندم خانه و در تهیه شربت و چای برای مهمان ها به کمک خواهران همسرم رفتم و چون ما آن روز در خانه مواد گوشتی نداشتیم، بنابراین مجبور شدیم از گوشت هدیه شده، مقداری را آبگوشت کنیم. مواد لازم را برای تهیه آبگوشت به داخل آشپزخانه بردم، ناگهان متوجه شدم که کپسول گاز خالی است. چون در روستا، بیشتر مواقع با نبود کپسول گاز مواجه بودیم، به ناچار به روستا ی زیارت می رفتیم و کپسول گاز را تهیه می کردیم. ولی در آن روز همسرم مجبور بود پیش مهمان ها بماند و کسی نبود برای ما کپسول گاز تهیه کند. مجبور شدم یکی از قابلمه های دیواره سیاه قدیمی را که گاهی به روی سه پایه ی «چاله» می گذاشتم، پیدا کنم و غذا را درست کنم. برای من غذا را روی آتش پختن، تازگی داشت چون من اهل آن روستا نبودم. پیازها را به تکه های خیلی بزرگ خرد کردم و گوشت ها را بعد از شستن خرد کردم و به روی پیاز ریختم. مقداری ادویه جات به آن اضافه کردم در نهایت آبگوشت بسیار خوب و خوشمزه ای تهیه کردم و چون رب گوجه در خانه نداشتیم، به آن مقداری آب تمر و دو دانه ی خرما اضافه کردم. ظاهرش خیلی خوشمزه بود. مقداری هم برنج تهیه شد. ساعت از 12 گذشته بود. دخترانی که به رودخانه رفته بودند، در برگشت مقداری خیار زرد(خربزه) و مقداری «کاکل» آورده بودند. آنها را شستیم و خود را برای تهیه ی تلیت برای خودمان آماده کردیم. نان را ریز کردیم و در کاسه ی بزرگی ریختیم. پیازها را شستیم و تکه تکه کردیم. ناگفته نماند در حین این عملیات ، یک لحظه از فکر آبگوشت بیرون نمی رفتم چون خیلی انتظار می کشیدم که شاید مقداری از غذای همسرم و یا پدرش اضاف کند و من آن را بخورم. در همین فکر بودم که مادر همسرم در حال غرولند وارد شد و گفت: چه کسی شیر را در کَـَل( محلی برای نگه داری شیر که تبدیل به ماست شود) گذاشته؟. ما همگی با دهانی باز و شگفت زده به او خیره شدیم و هیچ نگفتیم. چون وضع خیلی وَخیم شده بود. ظرف شیر، هنوزشیربودوبه ماست تبدیل نشده بود. حالا این نه من بودم که در انتظار بازگشت سفره ی مهمان ها بودیم بلکه5 نفر دیگر هم به من ملحق شده بودند. آن روز مرغ ها هم هیچ تخمی نگذاشته بودند. در این گیر و دار و جنگ و جدال،ازخانه ی پذیرایی گفتند: بیایید سفره ها را جمع کنید. من داوطلب شدم که سفره را بیاورم. فکر خوردن آبگوشت یک آن از ذهنم بیرون نمی رفت. وقتی داخل مجلسی رسیدم و ظرف های خالی از غذا را دیدم پاهایم بی حس شد . با بی میلی سفره را جمع کردم و درون آشپزخانه رفتم و ظرف ها را گوشه ای گذاشتم . به قابلمه ی خالی و چند تکه سیب زمینی که درون قابلمه من را نگاه می کردند، خیره شدم. دلم می خواست یک تکه از آن را روی نان خشک محلی می گذاشتم و آن را له می کردم و با پیاز می خوردم ولی دریغ. زیرا دیدم گربه ای در کنار دیگ نشسته و با تکه ای سیب زمینی روی زمین بازی می کند. با دلی خالی، سر را بر روی متکا گذاشتم و خوابیدم .