ادبیات و فرهنگ
تمام این روزها خوب نبودم . بیداری و خواب هایم آشفته بود . البته خیلی دلایل داشت . یکی هم این بود که حال خداداد بسیار بد بود . مرگ بر اندیشه هایم سایه انداخته بود . ظهر روز 17 تیر از خواب که بیدار شدم ، مدت ها بی حرکت خوابیده و فکر می کردم . فکر می کردم که بالاخره نوبت من هم خواهد رسید . یک روز دیگر یا 100 سال دیگر . دراز خوابیدم . دست هام را کنارم رها کردم . در حال احتضار . فرزندانم دورم نشسته اند . در واپسین لحظات زندگی ، چه حرفی به آنان می گویم ؟
به حالتی بریده بریده ، در حالی که صحنه را حس می کردم ، گفتم :
« دنیا ، فرصت کوتاهی ست . در این فرصت کوتاه ، شاد باشید و خوب باشید . »
لحظاتی بعد در حالی که لبخند می زدم برخاستم تا زندگی را دوباره آغاز کنم .
روز 23 تیر نیز از روزهای پریشانی بود . با عده ای از جمله مادرم و چند خانواده ی دیگر ، در روستا بودیم . چند ماشین آمدند . برادرم مشهدی حسین با خانواده اش نیز با یک ماشین بودند . پدرم هم بود که پیاده شد . از ضلع شمال شرقی باغمان حدود 50 متر به سمت بنار ، در زمین ابراهیم رضایی بودیم . پدرم سر روی سر خواهرم ملکی نهاد و گریه کرد و به شدّت و به شدّت از او تشکر کرد و ما نمی دانستیم چه پیش آمده . فقط حدس می زدیم که خواهرم ملکی برایش کار بزرگی انجام داده است . از یکدیگر می پرسیدیم که چه شده است ؟ منظر بودم که یکی از آن دو خودشان بگویند . از خواب بیدار شدم . ساعت 3 بعد از ظهر بود . خواب را خوش یمن ندانستم چون سال هاست که پدرم مرده است . نمی دانم . شاید بی جهت پیوسته من از درون آشفته ام و آشفته ام .