ادبیات و فرهنگ
خواب
معمولا در هر روستایی ، مکان یا مکان هایی هست که صبح ها یا عصر گاهان ، پیرمردان در آنجا جمع می شوند و گپ می زنند . در روستای بنار آب شیرین ، یکی از آن مکان ها ، پشت دیوار علیباز رضایی و درست روبه روی حسینه ی اعظم است . آنجا یک سه راهی است و اکثر مسیرهای اصلی در روستا از آن می گذرد . پشت دیوار علیبار ، درست رو به جنوب است . یک راه از شرق روستا به آن می رسد . راه دیگری از غرب می آید و پس از اندکی قوس ، به آن می پیوندد و یک راه نیز درست از آنجا رو به جنوب است . سه راهی که در میدانی کوچکی به هم می رسند . چند شب پیش یعنی در اواخر خرداد ماه ، خواب دیدم که از کنار دیوار حسینیه ، رو به شمال می آیم . . تعدادی از مردان مثل همیشه پشت دیوار علیباز نشسته بودند . هنوز به نزدشان نرسیده بودم که دو نفر از آنان برخاستند و شتابان در کوچه ای که به سمت شرق می رود ، رفتند . هر دو نفر از کسانی بودند که چندین سال پیش از دنیا رفته بودند . آنان هنوز چندقدمی دور نشده بودند که حاج حسن عوضی نیز برخاست و شتابان به دنبالشان رفت . بعد از او ، یک نفر دیگر نیز برخاست و رفت اما او را نشناختم . سه نفر دیگر هنوز نشسته بودند . این خواب را همان روز برای همسرم تعریف کردم و گفتم که احتمالا حاج حسن عوضی به زودی خواهد مرد . جمعه 5 تیر ماه 94 همسرم زنگ زد و خوابم را یاد آوری کرد و زمانی تعجب من را به اوج رساند که گفت دیروز ، حاج حسن عوضی از دنیا رفت .