ادبیات و فرهنگ
یک دهه ی شیرین
آداب و رسوم هر گوشه ای از این خاک ، با گوشه ای دیگر با هم فرق هایی دارد . حتی اگر آن گوشه ، دشتستان باشد یا کنگان . 20 فروردین 94 به عروسی محمد ترک دعوت بودیم در روستای میانلو . بچه های کمپ کم نبودند که زدند و رقصیدند و هر چه انتظار کشیدیم از شام خبری نشد تا این که بالاخره برخاستیم و با پدر داماد خداحافظی کرده و در مقابل اصرارهای او نیز تسلیم نشدیم و بیرون آمدیم که داماد و شام ، با هم از راه رسیدند . ما در حالی که می خندیدیم دوباره برگشتیم و خود را به کوچه ی علی چپ زدیم و نشستیم و اصلا به روی خودمان هم نیاوردیم . جمعه شب نیز اوقاتی خوش رقم خورد . مهندس نصیر شجاعی به اتاق ما آمد و نشست و گفت در جم ، همکار منوچهر آتشی بوده و او را کامل می شناخته . تا وقتی که ماند ، محور حرف هایمان آتشی بود .
شنبه 22 فروردین نیز در برازجان حماسه ی زنان لرده برگزار شد که من اگر چه حضور نداشتم اما شعر حماسه ی لرده را آیناز متوسلی نقالی کرد و من بخشی از اجرای او را از طریق همسرم که در جلسه بود ، تلفنی گوش دادم . جمعیت خیلی آمده بودند . روز بعد ، با تنی چند از دوستان به برازجان آمدیم تا شباهنگام در مراسم عروسی سید محمود حسینی درروستای هلپه ای شرکت کنیم . در فرصتی کوتاه که در برازجان داشتم ، به گل فروشی رفته و برای مادر و همسرم گل گرفتم . مادرم سر کوچه نشسته بود و انتظار می کشید . گل را به او دادم و دستش را بوسیدم . شب نیز با خانواده در عروسی بودیم . فولاد اسماعیلی نی انبان می زد . از شرکت درریز عده ای از جمله عبدالحمید علامه زاده آمده بودند . خیلی زیبا گذشت . سه شنبه 25 فروردین نیز شاخه گلی با جعبه ای شیرینی و کتاب تازه چاپ شده ام را به کمپ آوردم تا به آقای علامه زاده تقدیم کنم . هوا غبار آلود و سرد بود اما فراز تپه های کمپ برکه چوپان نوشیدن چای لذت خاصی داشت .
فردای آن روز به همراه محمد جعفر ایاره به سالن کتاب خانه ی غدیرکنگان رفتیم و در جلسه ی شعر و موسیقی که به مناسبت گرامی داشت عطار نیشابوری بود شرکت کردیم . من دو برش از کتاب جدیدم را خواندم و آقای ایاره هم با گوشی تلفن ، بخش هایی از جلسه از جمله موسیقی و شعر خوانی مرا ضبط می کرد . روز بعد یعنی 31 فروردین نیز شعر خوانی من از رادیو فرهنگ پخش شد . با بچه های شرکت ، در اتاقک کمال نشسته بودیم . محمد دهداری شبکه ی رادیویی را تنظیم کرد . من روی تخت کمال بودم . حسین علامه هم بود . کمال گوشی را به من داد تا کنار تلویزیون بگذارم وبرنامه را ضبط کنم . جلد گوشی را گرفتم . از اتفاق ، جلد گوشی او از نوعی بود که تا نیمه باز و تا می شد و من خبر نداشتم . لیوانی چای نیز در دست راستم بود . یک لحظه احساس کردم که گوشی از جلد جدا شده و می خواهد بیفتد . بی اختیار دست راستم را بردم تا گوشی را نگه دارم که لیوان چای روی محمد دهداری و حسین علامه زاده پاشیده شد .