ادبیات و فرهنگ
نیما در برکه چوپان ماند . محمد و سارا منتظر مهمان بودند و نیامدند . فروغ و حسن به اصفهان رفتند . غزاله و رسول نیز در برازجان ماندند تا ما از برازجان و حاجی حمیدی از بوشهر حرکت کنیم و در گناوه همدیگر را ببینیم . حاجی با هاجر ، محدثه و علی آمده بودند و من با بتول و غزل . ساعت از 6 صبح گذشته بود که حرکت کردم . سید رضا در شمال گناوه میعادگاه مناسبی بود تا به همدیگر بپیوندیم و قبل از حرکت به سوی خوزستان ، صبحانه ای بخوریم و من و غزل و علی ، در مجالی کوتاه ، به آرامگاه ایرج شمسی زاده نیز سر بزنیم . پس از توقف کوتاهی در هندیجان ، به ماهشهر رسیدیم . همیشه نام ماهشهر مرا به یاد بندر معشور می اندازد که شاملو در یکی از شعرهایش به کار برده است . حمیدی راه بلد بود . هر خیابان را حداقل دوبار دور زدیم و یکی دو بارهم از شهر بیرون رفتیم و برگشتیم تا بالاخره به پارکی که در نظر داشت رسیدیم . من که دچار سرگیجه شده بودم ، خودم را روی فرشی زیر سایه درختی انداختم تا برای رفتن به آبادان آماده شوم . ساعت از 4 بعد از ظهر گذشته بود که به آبادان رسیدیم . در مدرسه ی جلال آل احمد اسکان داده شدیم . اتاق ما که چند دقیقه قبل از ورود مان تخلیه شده بود ، به طرز مشمئز کننده ای بوی ماهی می داد . خواستیم سری به شهر بزنیم ولی چون مرکز شهر تا جایگاه ما فاصله داشت و از طرفی نگران ترافیک بودیم ، سعی کردیم با آژانس برویم اما کرایه ی آژانس را نیز دو برابر کرده بودند . بالاخره با رضایت برخی و اخم تعدادی دیگر ، برگشتیم که فردا به شهر برویم . من شب را بیرون از اتاق خوابیدم . ساعت 2 بامداد باران آمد و مرا در پناه بالکن برد .
صبح روز بعد ، کنار اسکله بودیم و در بازار ماهی فروشان . در کشتی های ماهی گیری هم رفتیم و غزل سکان کشتی را در دست گرفت و از او عکس گرفتم . گرمای آبادان از بیرون و قلیه ماهی از درون نگذاشت تا ظهر خواب برویم . لذا به شلمچه رفتیم . شب نیز کنار پل جدید خرمشهر ماندیم و برای خوابیدن به آبادان برگشتیم .
روز 11 فروردین خاطرات من ورقی دیگر خورد . برگشتم به جوانی و جنگ . به فاو اعزام شده بودم . مسیر برایم زنده بود و انگار از مرخصی برمی گشتم با پوتین و لباس خاکی و فانوسقه . کنار راه می ایستادم تا لانکروز ها بیایند و به مقصد برسم . این بار خودم رانندگی می کردم . در لانکروز بودم . در 24 سالگی . از میان نخل ها می گذشتیم . انبوه باغستان هایی که برای من زیبا بودند و امروز نخل های سوخته ای که اول بار می دیدم و باور کردنی نبود . بغض در گلویم نشسته بود . هر دو سمت راه تا چشم کار می کرد ، نخل های سوخته بود و اروند آمد با یک دریا خاطره . اول بار که آمدم ، مستقیم از پل شناور گذشتم و به فاو رفتم . در فاو در کنار کلاش تاشوی من ، کتاب نیز بود . فوتبال هم بود با بچه های بنار در بیمارستان صحرایی . مدرسه هم بود ویرانه ای که در آن می گشتم . مسجد هم بود که از مناره ی آن بالا رفتیم . من و فرزند شهید رضایی از دیار آب پخش . تا آخرین نقطه ی ممکن رفتیم و پس از آن ، زیر پای او را گرفتم تا از شانه هایم بالا برود و او بالاتر رفت و به پرچم سبز امام رضا (ع)رسید که بر فراز مسجد شهر فاو نصب شده بود تا گوشه ای از آن را پاره کند و برای تبرک برداریم و برای همیشه در آلبوم عکس های جبهه ام جا خوش کند . برناوی که روی اروند می رفت سوار شدیم و خاطرات آن روزها را مرور کردم با همسرم و دخترم غزل و چشم هایی که گرم شده بودند .