ادبیات و فرهنگ
دو غروب کمتر از 24 ساعت
این روزها مدام باران است . شاید کسی گفته باشد « هلاکم تشنه یم بی جون بیو بارون بیو بارون » که اینقدر صمیمی آمد . شبانه روز . از همه جا تا گناوه از گناوه تا دشتستان که من تنگ غروب راه بیفتم در باران . در آفتاب پسینگاهی سوم فروردین گناوه در باران اشک مقابل مردم شعر در تابوت خفته باشد . شاهرخ سروری مجری باشد . فتحی عکس بگیرد . فیلم برداری کنند . مارش غمناکی نواخته شود . کمالی که بیاید ، معلوم شود یک جلد از کتاب دوجلدی تمام شده و مردم شعرهایش را از بر شده اند . موج باشد و سرود ای ایران و آرش شعر های پدر را بخواند و ...
به سوی گور تنهایی خود که برود – برده شود – شعر بگرید و ادبیات جنوب شروه بخواند . جهانگیر اژدری آب تقسیم کند و اشک بریزد . پرویز هوشیار و خورشید فقیه به تابوت دوست نگاه کنند. عیسی عباس زاده بگوید :« حرف که می زد ، انگشت شست را در کف دست می نهاد و دست را تکان می داد و عجب که وقتی پیکرش را می شستم ، انگشت شست را در کف دست نهاده بود . » در دل بگویم شاید می خواست هنوز هم ... . معصومه خدادادی تعریف کند که بدون ایرج به یلداها نمی آید و من بگویم به همسر ایرج : « او نمرده است . ایرج در دل های مردم زنده است . » مهدی جهانبخشان بر گوری گلپوش ، باران شود و امید غضنفر سر در گریبان تا پایان. با هم بگرییم . با هم ؟ با همه . حسین عسکری ، حسین قشقایی و ... .
می نگریستیم و می گریستیم و باور نمی کردیم . برگشتیم . با همسرم . غروب در راه بود که از غروب پیکر ایرج شمسی زاده برمی گشتیم تا فردا بخشی از فرهنگ دشتستان را تشییع کنیم . اسطوره ای دیگر از بزرگواری و فروتنی . حسینقلی خان انگالی را . تا در کمتر از 24 ساعت دو غروب تجربه کرده باشیم . دو نام ماندگار را ....