ادبیات و فرهنگ
کلید
همیشه تصور می کردم برای باز کردن هر قفلی ، به کلیدی نیاز است و برای هر مشکلی ، کلید راه حلی وجود دارد تا این که امروز همکارم به مرخصی رفت ومن تنها شدم . تا ساعت سه عصر در محل کار ماندم اما نیاز به استراحت داشتم که بتوانم تا شب دوام بیاورم . وقتی می خواستم به اتاق بروم ، یادم آمد که مهندس هم قرار است به دفترش برگردد . اگرچه محل کارم تا اتاقم فاصله ای نبود اما چون خسته بودم، کلید را به رضا دادم تا اگر لازم شد ، به دنبال من نفرستد .
. بیدار که شدم نزد بچه های حراست آمدم تا کلید را بردارم . هرچه منتظر ماندم ، از کلید خبری نشد . رضا همه ی جاهای ممکن را زیرو رو کرد . بعد نوبت به جیب هایش رسید . کم کم دیگران هم در این امر کمک کردند . مصطفی و احمد و سپهدار هم مشغول جستجو شدند . در دلم تصمیم گرفتم که دیگه کلید را به احدی تحویل ندهم و اگر لازم شد ، هرجور شده خودم بیام و در را باز کنم . داشتیم نا امید می شدیم که رضا گفت ، کمال و نیما و محمد هم نزد ما سر زده اند .برای هرکدامشان جداگانه زنگ زدم و گفتم کلید را بیاورید . آنان هم که غافلگیر شده بودند ، اظهار می کردند که ما خبر نداریم . خودم به اتاق حراست رفتم و دفتر ها را زیر و رو کردم و تکاندم . هر نقطه از آن اتاق چند بار از طرف چند نفر بازرسی شده بود . جیبی نبود که چند بار خالی نشده باشد . فرصت کم بود . در دفتر بسته بود و عنقریب مهندس هم می آمد . در اوج نا امیدی رضا گفت : تو وقتی داشتی به اتاق می رفتی ، یک بار از نیمه راه برگشتی و به دفتر سر زدی و دیگه کلید را هم به ما ندادی . با آن که این حرف را قبول نداشتم و علاوه بر آن چند بار هم محض احتیاط جیبم را جستجو کرده بودم ، یک بار دیگه دستم در جیبم رفت و خشکم زد ….