ادبیات و فرهنگ
به شاعر دیارم محمد غلامی
______________
بهار می دمد
دامانی از شعررا
در خاک می گذاری
دستانت رودی ست
که از آفتاب می آید
از باران می گویی
ابر ها حماسه شان را
وقتی سرودند
که دستانت را
دنبال ریشه ها
فرستاده بودی
از عشق نفس می گیری
پاهایت را
در شعر جا می گذاری
عکس پدرانمان را
قاب کرده و
به سقفی آویخته ای
که بهار
همه سال
آنجا لانه می کند
سرزمینت را بوسیدی
آوازمان دادی و
به صف نشاندی
تا خاکمان را
بخندانیم
و شهر را
آذین بندیم
برای درختانی
که در رهند و
شکوفه هایی
که خود
شروعشان بودی