ادبیات و فرهنگ
بین من و آقای عبدالحسین کشتکار ، سال هاست که گفتگوهایی منظوم جریان دارد . بخشی از این گفتگو ها را می آورم :
عبدالحسین کشتکار :
بناری یا برازجانی؟ِ تو ای دوست
و یا شاغل به کنگانی تو ای دوست؟
نشینم همچو یعقوب انتظارت
که عشقِ پیرِ کنعانی تو ای دوست
گفتم :
لبم پر خنده امّا دل غمینم
عرق از شرم دارم بر جبینم
برازجان آمدم برگشتم امّا
به رغم آرزو کنگان نشینم
گفت :
به هر جایی که باشی ، زنده باشی
به دور از غم ، خوش و فرخنده باشی
سر و گردن فرود آریم پیشت
مباد آن دم که تو شرمنده باشی
گفتم :
ز هجرِ رویِ یاران بی قرارم
رفیقان را سراسر جان نثارم
در این تنهایی و دردِ جدایی
رهینِ شعرهای کشتکارم
گفت :
نمی پرسی دگر حالِ خرابم
ز دل در آتش و گشته کبابم
ز هجرانِ تو از جورِ زمانه
چو مار زخمی اندر پیچ و تابم
گفتم :
سلام ای کشتکارِ با مروت
شدم محروم تو از روی و صحبت
اگر چه نیست دیدارت میسر
ولی شعرت مرا باشد غنیمت
گفت :
به کنگان هم برایم همدمی تو
به زخم هجر جانا مرهمی تو
دعا گوی تو هستم تا که هستم
فرشته خوی ، لیکن آدمی تو
گفتم :
به قربان تو و مهر و وفایت
فدای قلبِ پاک و با صفایت
تو خود لبریز احساسی که امروز
پیاپی شعر می گویم برایت
گفت :
پیامی می نوازم سویت ای دوست
خبر گیرم ز حال و کویت ای دوست
اگر چه دوری از چشمان عبدی
ولیک از دور بوسم رویت ای دوست
گفتم :
عرق صف بسته بر لوح جبینم
که یاران جمع و من خلوت نشینم
الهی فرصتی یابم دوباره
که رویِ شادِ عبدی را ببینم
گفت :
به یک تک زنگ ما را میهمان کن
سرافرازم چو کوهِ گیسکان کن
اگر خواهی کنی کامل محبت
پیامی سویم از سویت روان کن
گفتم :
دلت شادان و اقبالت جوان باد
کلاهت بر فرازِ آسمان باد
دلت مثلِ خلیجِ پارس ، سرسبز
ستبرِ قامتت چون گیسکان باد !
گفت :
دل ما بی رخِ ماهت پریش است
بسی آشفته چون شب های پیش است
فشاندی بذر مهرت را در این دشت
قدم را رنجه بنما ، وقتِ خیش است
گفتم :
من از رویِ تو دارم بی قراری
که دورم گشته آن رویِ بهاری
دریغا دورم از دیدارِ رویت
چرا ای دوست واتساپی نداری
گفت :
دلم آشوب و احوالم خراب است
تمام نقشه هایم نقشِ آب است
عزیزِ دل ! مرا معذور دارید
که هرچه می کشم از واتساپ است