با دوست گرانمایه ام محمد غلامی گاه مکاتبات منظومی داشته ام که برخی از آن ها به رویت دوستان رسیده است. من اسم این کارهای خودم را پریشان گویی می گذارم و آنچه در پی می آید یکی از آن هاست. در طول سال گاه حوادث ناگواری رخ می دهد و گاه بعضی از دوستانم دچار مصایب و تالماتی می شوند که رمق و شادی را از من می گیرد. با این همه سال نو را بهانه می کنم و سالی خوش همراه با سلامتی و پیروزی برای شان آرزو می کنم. دیگر آن که صادقانه می گویم که من شاعر نیستم و تا چند بیتی ردیف می کنم کلی به زحمت می افتم و تازه بعد از تصحیح مکرر و بازنویسی آن آرام آرام متوجه می شوم که چقدر ضعیف از کار در آمده است. با این همه:
برگ سبزی است تحفه ی درویش
چه کند بینوا همین دارد
***
با آن که بهار است و گل و موسم گلگشت
دل، میل تماشای در و دشت ندارد
با صد گل نوروز، به دور از گل رویت
افسرده و دیگر سر گلگشت ندارد
ای یار سفر کرده که دیری ست نلرزد
تار دلم از نغمه جان بخش صدایت
از بهر دلم، همدم شب های جدایی
دور از تو دگر نیست، مگر خاطره هایت
از دست که نالیم که از گردش ایام
با کس نتوان گفت که بر ما چه ستم رفت
مهتاب شب و فصل گل و شور جوانی
با قافله ی عمر به صحرای عدم رفت
افسانه ی شور شب وصل و دم دیدار
هر گونه که دل خواست، همان گونه نوشتیم
دردا که به تاراج خزان، سر نزد از خاک
آن بذر وصالی که در این مزرعه کشتیم
شرح شب هجران و سحرگاه ملاقات
با کلک خیال تو به تحریر کشیدیم
یعنی که پس از شام سیه صبح سپید است
این فرض محالی که به تکرار شنیدیم
بر مزرعه سوخته جز یاس نروید
وز شاخه خشکیده تمنای ثمر نیست
تا گاه سفر بود زمنزل نبریدیم
اکنون که بریدیم دگر پای سفر نیست
کس نیست در این بادیه، همراه من و تو
همخانه ی ما جز دل تنهای غمین نیست
گفتی سخن از هست بگو، نیست رها کن
دیدم که ردیف دگری خوشتر از این نیست
با هم، چه شود، باز ره دشت بگیریم
آنجا که ز گل دامنه اش رنگ به رنگ است
در سایه ی آن صخره نشینیم که خواندی
بیتی که در آن قافیه با سنگ، پلنگ است
آنجا که به صحرای ختن، جلوه فروشد
از رایحه ی نرگس و بالای قرنفل
دشتی که به هر موسم گل لاله برآرد
بر حسرت داغ دل تنهای توکل
در کنج قفس عمر به سر رفت و دریغا
پیرانه سر از بهر طرب نیست مجالی
گیرم که نگهبان قفس را ببرد خواب
ما را نبود بهر پریدن، پر و بالی
ویران شوی ای زلزله ی عشق که کردی
در کشور دل، حمله ی ویرانگری آغاز
نگذاشت یکی خانه ی معمور در این ملک
پس لرزه ی آن زلزله ی خانه برانداز
ای همره دیرینه که سی سال تمام است
همگام هم از بادیه ی عمر گذشتیم
بگذار که فایز صفتان جمله بدانند،
ما هر دو، پری دیده ی آواره به دشتیم
برگرفته از وبگاه دیار مهر