ادبیات و فرهنگ
زندگی، منظورم تمام آنچه که در روی زمین جاری ست، و زندگی نام گرفته است، تبدیل شده است به یک مجمع تقریبا همسان، فرهنگ ها، متفاوتند، حتی از محله ای تا محله ای دیگر، خیلی ها، از این محله تا آن محله نگاهشان به فرهنگ هم تغییر یافته است، جور دیگری می پوشند و جور دیگری، می گویند، می نویسند و می نوشند و...
او، اما همانی است که بوده است، نجابت زادگاهش با اوست، ظاهرش آراسته به روز است، فرهیختگی اش، سرو سهی شده است، دانش ذاتی اش، گُل نموده است، از پهنه ی «دشتستان» گام هایش، فراتر رفته است، شاعرانگی اش، به قله های کمال تنه زده است، ادبش وادی شناخت را، درنوردیده است، و جاذبه های جادوییِ شعرش، بر زلال پذیرنده ی قلب ها، نشسته است.
و خدا می داند این آدم ِ بزرگ ِ دشتستانی چقدر دوست داشتنی است، از او که دور می شوی، چشم براهی که دوباره بیاید! استاد غلامی را، سال های چندی در قلب خود حاضر می دیدم، حضوری توام با شعرش و استعداد درخشان مدیریت او را، زمانی که اتحاد جنوب را تبدیل به «بوطیقای شعر جنوب و معاصر ایران» کرده بود، خوشه رنگین و سخن و فردوسی را در جوانی و نوجوانی دیده بودم و او و کارهایش تداعی بخش آن روزها و سال ها، برایم بودند، از قلب خود و دلیلش تمایلش به این انسان بزرگ، ممنونم که به درستی مِهر اهورایی او را، برایم به ودیعه «ثبت» نموده بود. استاد محمد غلامی افتخار شعر جنوب است و عزیز همه ی شاعرانی که دشتستان را، اول با نام او و کمالی و ... می شناسند. نه اهل تنش است و نه قومِ «قیافه بگیران» فقط مهربان است، مهربان و مهربان و آنقدر پر مهر که مهرش هر لحظه با آوردن نامش، در دل و جان هر کسی که با او، دستی به مهر می سپارد، افزون می شود و افزون باد وجود پر از مهری که اوست.